Thursday, November 24, 2011

سلام غریبه - نامه شصتم

سلام غریبه آشنا… باورت می شه؟ من که هنوز گیجم… وختی شروع کردم به نوشتن این نامه ها، هیشوخ فکرشم نمی کردم یه روزی پیدات کنم… پیدا کنم غریبه ای رو که همیشه بود جلوی چشمم! خدائیش آدما یه وختایی چشماشون درس کار نمی کنه یا لااقل اونی رو که جلو چشمشونه رو نمی بینن، بس که حواسشون به اون دور دوراس!… تو خودتم حدس نمی زدی که ممکنه یه روز غریبه من باشی یا من غریبه تو! همیشه بودیم کنار هم، توی کامنتای هم… حواسمون بود به حال و روز هم… منتهی خعلی دوستانه!… شاید چون من از تو بزرگتر بودم و تو همیشه یه احترام خاصی واسه من و آبجی بزرگه قائل بودی! … یادته خودت راه و چاه رو یادم دادی که وبلاگ بسازم، یا اینکه کجا وبلاگ بسازم!… هر چن که نامه های غریبه رو شیش خط یکی می خوندی و حال متنای بلند رو نداشتی اما لایکت همیشه بود پای نتام!… یه ماه پیش بود، شایدم یه کم بیشتر که خعلی دوستانه ازم خواستی همو ببینیم و یه گوشه بشینیم چایی قلیون بزنیم و چس ناله کنیم! چس ناله گودرانه!… هه هه هه… چه گپ خوبی داشتیم باهم… از همه چی حرف زدیم، از سوء تفاهم های رابطه قبلیت و مشکلات و دروغای آدمای قبلی من، از گودر و آدماش، از مسافرتات، از فیلم و کتاب و در و دیوار خعلی دوستانه گپ زدیم و خسته نشدیم از معاشرت با هم! این نکته ی مهمی بود که تو فکر من بود اما تو به زبون آوردیش: « آستانه تحملم برات بالاس» ( بچه پر رو… ها ها ها) پیش خودم گفتم: چه ایراد داره، یه دوست خوب! قرار هم نیس بیشتر از یه دوست باشیم! همینم تجربه خوبیه که کسی باشه همه جوره بفهمتت!
شروع کردیم به معاشرت، می رفتیم اینور و اونور و حرف می زدیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم… یادته اون روزی رو که لبه دیوار نشسته بودیم و لیوانای هات چاکلت تو دستمون ازش بخار بلن می شد… حرف از اعتقاداتمون شد… وختی فهمیدی که به یه چیزایی معتقدم و برام مهمه، تعجب و شگفتی رو تو چشات دیدم… رفتی بالا منبر و کلی برام فلسفه گفتی… منم گاهی نظر می دادم اما باس قبول کرد سواد تو توی این مسائل خعلی از من بیشتر بود… فک کنم همون موقع بود که من برات فرق کردم و تو برای من! اما … اما به روی خودمون نیاوردیم! چون قول داده بودیم بهمدیگه که این رابطه دوستانه باقی بمونه! که احساسات قاطیش نشه خرابش کنه! که… خو واسش دلیل زیاد داشتیم که نباس بشه!
بعد از اون حرفامون کمتر شده بود و سکوت های پر معنی زیادتر… نگاه ها گریزون تر و واسه پنهون کردنش یه روند عینک آفتابی به چشمت بود، لامصب… حتی تو قهوه خونه! :))
اما آدم وختی تو جریان یه رودخونه قرار بگیره، هر چقدم زور بزنه خلاف جهت آب پیش بره، آخرش کم میاره و می سپره خودشو به آب… برام فایل صوتی شازده کوچولو رو خریده بودی و اصرار می کردی گوشش بدم! هر روز چکم می کردی که گوش دادم یا نه… وختی فهمیدی گوشش کردم، برام ایمیل فرستادی، فقط یه جمله :« شازده کوچولو، اهلیم کردی!»
وااااااااای خدا!!!! چیکار باس می کردم؟! گیج بودم… گیج… خودمم اهلی شده بودم اما… می ترسیدم! هر دو می دونستیم که افتادن تو جریان عاشقی برای ما آخرش فراقه! هر دو عاقل بودیم، نه دوتا بچه تی نی جر که تازه بهم رسیدن! رابطه ما نمی تونس اخرش وصال باشه، با توجه به تفاوت سنیمون و خونوادهامون که اینقده متفاوت بودن و هستن! ماها قرتی پرتی و شوما تقریبن مذهبی! (هرچن که تو به قول خودت مطرب بودی…هه هه هه)… تردید دیوونه م کرده بود اما نتونستم نگم بهت که منم اهلیت شدم لعنتی!
چن روزی گذشت… کلی بالا پایین رفتیم و تو سیگار پشت سیگار دود کردی تا تصمیم گرفتیم پیش بریم با جریان رودخونه… خدا رو چه دیدی، شاید ۲۰۱۲ دنیا تموم شد، حیف نیس عاشقی نکنیم؟!؟ حیف نیس خدائیش؟! شایدم معجزه ای شد… فوق فوقش آخرش جدایی باشه و هر کی بره پی زندگی خودش اما می دونی شاید واسه هردومون بهترین خاطره زندگیمون شد این روزا… مگه چقد زنده ایم و چقد جوونیم واسه ماجراجویی های عاشقونه، هان؟ تازه می دونی چیه؟ عاشقی نعمتیه که نصیب هر تنابنده ای نمی شه! خعلی آدما پیر می شن و میمیرن بدون اینکه یه روز عاشقی کرده باشن! فک کنم خدا انتخاب می کنه بنده هاشو واسه این فرایند! و من و تو چه شانسی داشتیم که جزو بنده های برگزیده ش بودیم، نه عزیزم؟!؟
چه فرقی می کنه چقد وخت داریم باهم باشیم؟! چه یه روز، چه یه ماه، چه تا قیامت… دوست دارم غریب آشنا. همین و والسلام

سلام غریبه آشنا - نامه آخر
آذرماه یکهزار و سیصد و نود

Thursday, November 10, 2011

سلام غریبه- نامه پنجاه و نهم

غریبه… بشین می خوام برات قصه بگم! فقط نخند… وسط حرفم هم نپر!
یکی بود، یکی نبود… زیر گنبد کبود یه دختری تو اتاقی فسقلی نشسته بود… دختره، نه شاهزاده خانوم بود، نه منتظر هیچ شازده ای بود… نه موهای راپونزلی داشت، نه قیافه افسانه ای زیبای خفته رو، نه دیو دوسر نگهبانش بود، نه توی قصر طلا زندگی می کرد… اتاقش قد یه غربیل… دنیاش اما به اندازه دلش… گاهی نقاشی می کرد، گاهی می نوشت، گاهی موزیک میذاشت و عربی می رقصید حتی، (کوفت… نخند می گم)، گاهی موهای پرپریشو باز می کرد تا مث ژولی پولی دورش بریزه و همینطور که برس می زد اون گوله علفو، زیر لب آواز می خوند با صداش که اصنم آسمونی نبود!… چرا باشه اصن؟ مگه قراره تو همه قصه ها همه چی پرفکت باشه؟! عوضش این دختر واقعی بود، با قیافه معمولی، قد و هیکل معمولی، رویاهای معمولی، خنده ها و گریه های معمولی، وضع مالی معمولی، ( چیه حوصله سر بره؟! ) همینی س که هس!…
(بین خودمون باشه، الان از شرایطم راضیم… نشستم  کف زمین که از زیرم لوله آب گرم رد می شه، دارم واسه تو نامه می نویسم و هندونه می خورم! به به… جات خالی!)
داشتم می گفتم،… دختر قصه ما اما دلش منتظر بود… هی از پنجره اون دور دورا رو نیگا می کرد… منتظر یکی که از راه برسه!… واسش هر روز جلوی خونه شو آب و جارو می کرد… به خودش عطرای خوشبو می زد… گوشواره های رنگ و وارنگ مینداخت و النگوهای جرینگ جرینگی!… منتظر بود… منتظر یه آدم معمولی مث خودش! نه اون سوارکار اسب سفید… دختر قصه ما حتی آرزوشم نداشت یه روزی پسر پادشاه عاشقش شه، نه اینکه فک کنی اعتماد بنفس نداشتا… موضوع اینه اصن یه چیزایی براش مهم نبود… فقط یه دل می خواس قد دل خودش تا دنیاهاشونو با هم شر کنن! تا صادقونه همو دوس داشته باشن… تا بزنن تو جاده عاشقی و نترسن که چی قراره پیش بیاد… چه اهمیت داره حالا این جاده هه خاکی باشه یا جنگل سرسبز… مهم اینه که کله ت پرشور باشه، اصن کله ت بوی قرمه سبزی بده… هوم! شایدم نه… شایدم احتیاط شرط عقله، غریبه! نع؟… عاشقی درد داره، غم داره همونقدر که خوشی و لذت داره! کی می دونه آخرش چی می شه، هان؟ یه وخت دیدی وصال بود، یه وختم شاید فراق بود… مگه فرهاد نبود که از غم عشق شیرین کوه کن شد؟! مگه مجنون نبود که مجنون شد؟ مگه رومئو نبود که خودشو کشت!… راستیا،… چرا تو همه قصه های عاشقونه، زجر کشیدن مردا پر رنگ تره؟!؟ فک می کنی یه دختر حالا هر چقدم معمولی باشه، زجر نمی کشه؟ نمی فهمه درد عاشقی رو؟
عجب هندونه ایه! قند شیرینه! ( اینم شد اصطلاح؟! خوب معلومه که قند شیرینه…هه )
می دونی غریبه، من تا حالا عاشق نشدم… عادت کردم اما عاشق نشدم… وختی عادت کنی و از دس بدی هم درد می کشی اما اونقده زخمت عمیق نمی شه که هیشوخ خوب نشه! عادت می کنی به زنگ موبایلت، به سئوال و جوابای بی خودی! به گیر دادنا! عادت می کنی به بودن یکی تو زندگیت! چه می دونم… یه دوست می گه عاشقی مث یه کوه بلنده، نمی دونی پشتش چی منتظرته! یه جنگل سرسبز یا یه جهنم!… یه دوست دیگه م هم می گفت: عاشقی مث هندونه در بسته س، تا نشکنیش نمی دونی توش چیه! شاید قرمز و شیرین باشه مث هندونه ای که من دارم الان می خورم، شایدم سفید و بی مزه باشه! (خعلی فیلسوفانه بود)
بفرما هندونه!!! :))))
برگردیم سر قصه مون!… دختر قصه ما اما امشب عوض جاده، نیگاش به آسمونه!… اونجا هم یه جاده س … مگه نه؟! راه شیری همونه دیگه… اوناهش!.... ایراد کار دختره اینجا بود که همیشه نیگاش روی زمین چسبیده بود… مگه نمی گن خدا بزرگه، پ باس نیگاه آدما رو به آسمون باشه، نه زمین!… وای غریبه، نیگااااا! یکی داره از راه شیری میاد پایین با یه چمدون توی دستش… دختر رو ببین که با دیدن غریبه ش، با ذوق از آسمون ستاره چید و به گوشاش آویزون کرد تا خودشو قشنگ کنه… حتی دیگه موهاشم پرپری نیس، اصن مث فرشته ها شده… وای غریبه، همینه!…. هــــــــــــــــــــــــــــــــــــمینه!…. راز همه قصه ها همینه، فهمیدیش؟ این عشق بود که دختر معمولی قصه مونو دختر شاه پریون کرد، نه اینکه دختر شاه پریون عاشق پسر پادشاه بشه… باس این قصه رو واسه دخترمون تعریف کنیم غریبه! همینجوری که هس… باس بدونه راز همه این قصه های تخمی رو،  تا بتونه به وختش درست عاشقی کنه!

Monday, November 7, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و هشتم

این روزا، روزای غمگینیه برای ما غریبه! از وختی گودر رو بستن،… نمی دونم اصن می دونی گودر چی بود؟ گودر همون گوگل ریدر بود که من و یه عده زیادی از بچه ها توش می نوشتیم، هر چی که تو دلمون بود رو اون تو خالی می کردیم… گاهی می خوندیم حرفای همدیگه رو که دیگه حرف خودمونم شده بود، یه جورایی… دردای مشترک، شادی های مشترک… دنیای مجازی هیچی از دنیای واقعی کم نداره، خدائیش. وختی می شه توش گریه کرد، خندید، واسه یه دوست نگران شد، بهش دلداری داد، کمک فکری کرد، کمک احساسی گرفت، عاشق شد، باخت، صداقت داشت، دروغ شنید، باور کرد… واقعن هیچ فرقی با دنیای واقعی نداره! اونا که اهل نقش بازی کردن باشن، تو واقعیت هم نقششونو انتخاب کردن! اونی هم که خودش باشه، همیشه خودشه… همیشه هس! هر چقدر هم بازی بخوره، هر چقدر هم سرش به سنگ بخوره… آدم که نمی شه!
اما لااقل همه تو این دنیای گودری فرصت داشتن یه چیزایی از درون خودشونو بریزن بیرون! حتی همون لات بازیا، فحش دادنا، طنز بی ادبانه رکیک، … دور شدن از خودسانسوریا، بزرگ شدنا، محکم وایسادنو و حرف دل زدنا…. اینا تو واقعیت هم تاثیرشو گذاشته بود غریبه! همه مون بی پروا شده بودیم، همه مون رها شده بودیم از خودمون، از یه سری چارچوبای تربیتیمون حتی… این ینی بالغ شدن… اونوخ کشوری که همش دم از آزادی بیان می زنه، میاد و این دنیای کوچیکو ازمون می گیره… می یاد دوباره مهر سکوت می زنه به دهنامون… لعنت بهشون! حالم خعلی بده بوخوداا… ( من یه سال و چن ماه گودر بودم اما بگو یه روز، چه فرقی می کنه اصن!؟) :((((
اما با این همه گودر شاید رسالتشو انجام داد… نسل گودریا رو راه انداخت… نسل ماها رو… خوشحالم از چیزایی که یاد گرفتم تو گودر و دوستای خوبی که پیدا کردم توش… راستی غریبه، تو هم گودری بودی؟! خوبه که می بودی… لااقل بعدنا از مدل حرف زدن من، کمتر متعجب می شی اینجوری! چون خودتم احتمالن بدتر از منی… هه هه هه
چس ناله بسه! این روزا همه مون داریم چس ناله می کنیم یه روند!… خودت چطوری؟ دماغت چاقه؟ میزونی یا نه؟ خعلی وخته برات چیزی ننوشتم… چون راستش نمی دونم با نامه هام چه کنم! قبلنا از وبلاگم شرش می کردم تو گودر و لااقل ۳۰، ۴۰ نفر می خوندن و امیدوار بودم تو هم جزوشون باشی اما الان!… خوب وبلاگم زیاد خواننده نداره، اینجوری چه جوری پیدات کنم مرد حسابی!؟
اینروزا همه چیز واسه تضعیف روحیه من دس به دست هم دادن، اول گودر، دوم آبان، سوم فهمیدن حقیقتی از کسی که برام خعلی مهم شده بود، آخرشم بارون…عخ خ خ … می دونی که از بارون بدم میاد! هوای بارونی روحیه مو بارونی می کنه عجیب! الانم بیشتر از یه هفته س که همش بارون داریم… بارون که چه عرض کنم، … از قرار خدا با قطره های بارون دیگه راضی نمی شه، داره سطل سطل آب می ریزه رو کله مون!… شایدم لوله های خونه ش ترکیده و داره با سطل آبای جمع شده کف آشپزخونه شو خالی می کنه رو سر ما… هه هه هه… دیشب اونقده آسمون قرمبه شدید بود که فک کردم داره قیامت می شه، اما بس که خوابم میومد نتونستم واسه بازخواست قیامت سر وقت حاضر بشم،… گفتم فعلن بخوابم، فردا صبح می رم واسه سئوال جواب… فعلن شلوغ پلوغه… خلوت شد، می رم… فوقش اینه که جریمه می شم دیگه! هاهاها

پ.ن. می دونم نامه م مث نامه های قدیمیم خعلی رمانتیک و عاشقونه نیس عزیزم! هنوز رو به راه نیستم… خعلی سخته که کسی رو اشتباهی جای غریبه ت بگیری و یه دفه همه رویاهات بهم بریزه… مریم پهلوان(یکی از دوستای خوب گودریم) می گه باس مث ققنوس دوباره متولد شم از بین خاکسترای دلم که خودم دستی دستی آتیشش زدم! باس دوباره پاشم،… تو هم این نامه منو بذار به حساب پا شدنم! دوباره متولد شدنم! هنوز ضعیفم اما… صبر کن تا دوباره عاشقت بشم عزیز دلم! تو عاشقی بی نظیرم!  خودم می دونم :)))