Friday, September 30, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و چهارم

غریبه، من از مرد هیزِ چشم چرونِ دَله متنفرم! از مردی که چشمش همش دنبال زنا می دوه! تو خیابون که راه می رم، بس که دور و برم مردای هیز می بینم حالت تهوع می گیرم! مرتیکه با زنشه، اونوخ چشم آدمو درمیاره بس که زل می زنه تو چشم و بدن آدم، یا اونقده وقیحه که با اینکه زنش تو ماشین کنارش نشسته، واسه دخترا چراغ می زنه! من نمی دونم اون زن یا دوس دختر بدبخ چرا اینقده پپه ن و عکس العملی نشون نمی دن! تو دنیای مجازی هم، می دونی یارو زن داره ها، اما می بینی با هزارتا دختر می لاسه و خوش و بشای آنچنانی می کنه! کلن که همه مردا یه روند تو سایتای سکسین و دارن چشم در میارن از هیکل فاحشه های خارجکی، اون هیچی، به جهنم، گیریم طبیعیه اصن! اما وختی همون عکسا رو می ذارن رو ال سی دی موبایلشون، یا دسکتاپ کامپیوترشون که هر روز ببیننش ، هر ثانیه،… این دیگه مریضیه! این خیانته به زن و دوس دختری که باهاشونه! چون با وجود داشتن یکی کنارشون، دارن آرزو و تصویر سازی یکی دیگه رو می کنن تو ذهنشون! این ینی ذهن بیمار، ذهن خائن! واقعن چرا خعلی از مردا اینجورین غریبه؟ شاید فک می کنن باحالن و اینجوری خعلی از نظر جنسی توانا به نظر میان!!!! نه؟ که هم زنشونو دارن و هم شیطنتای پسرای مجردو!!(می گن از آن نترس که های و هو دارد، از آن بترس که سر به تو دارد… اینا که می خوان با این عکس مکساااا خودشونو توانا نشون می دن و هی هم راجع بهش حرف می زنن، فک نکنم کلن عضو مبارک رو داشته باشن چه برسه به توانایی جنسی فوق العاده… هه هه هه)
خارج از شوخی یه صفاتی هس که داره کم کم منسوخ می شه تو ایران! یکیش مردونگیه! مردونگی کلی المان داره مث همین چشم و دل سیری! یا شایدم چشم و دل پاکی! بابا، تو از یه دختری خوشت میاد، برو جلو قالو بکن! نه اینکه بری تو کوچه از یکی دیگه خوشت بیاد، بری سوار تاکسی شی یکی دیگه، تو صف نونوایی یکی دیگه… اینا روحیه پسرای تازه بالغ شده س که حریصن به جنس زن، اما وختی طرف می شه ۳۰ ساله، ۴۰ ساله بازم اینجوریه، دیگه مریضه بوخودا! مریض جنسی! خودم یه دوس پسر داشتم که اینجوری بود… اوایل فک می کردم می خواد حسودی منو تحریک کنه، منم وختی می بینم طرف یه همچین قصدی داره اصن به روی خودم نمیارم و به کارای احمقانه ش می خندم! تا اینکه متوجه شدم رفتارش با دوستای من خعلی زیادی صمیمی و خودمونی شده، طوریکه دوستام دیگه با ما بیرون نمیان! یا می ریم تو مغازه، از خط چشم و رنگ موی فروشنده هه گرفته تا رنگ لباس زیرشو واسه من می گه! یه بارم که با آبجی بزرگه سه تایی رفتیم سینما، اونقدر تابلو گیر داده بود به آبجی ما و منو کلن ندید گرفته بود که آبجی مون کلی معذب شده بود. می دونی غریبه! وختی پای خونواده و آبجیا بیاد وسط دیگه خعلی رو خونسردی من نمی شه حساب کرد! همینو بگم که دیگه از یه فرسخی خونه ما هم رد نمی شه مرتیکه ی…! اسمایلی ترسناک
داشتم از مردونگی می گفتم! همه دخترا، بدون استثنا از یه سری کارای مردا خوششون نمیاد! و گاهی همین  ریزه کارا باعث می شه رابطشون بهم بخوره! مثلن مردی خسیس باشه…اوووووووف… حالا نمی گم ثانیه ای یه بار واسه آدم چیزی بخره هاا، نع… اما وختی می رن کافه جای دختره هم خودش سفارش نده تا خدای نکرده دختر چیز گرونی سفارش بده، یا باقیمونده خوراکیای روی میزو تا ذره آخر بخوره یا اگه نتونست بریزه تو پلاستیک ببره که یه حیف و میل نشه! می خندی؟!؟!؟ با یکی از خواستگارام واسه همین بهم زدم! رفته بودیم دربند، چایی و خرما و گردو فال گرفت بخوریم! خرما ها رو تا دونه آخر خورد و گردوها رو هم ریخت تو پلاستیک با خودش آورد تو ماشین بخوره تا یه وخت حروم نشه پولش! چندش بزرگه!… یا مردایی هستن که هنو با دختره آشنا هم نشدن درست و درمون اونوخ می گن، مهریه ت اینقدر! اصن چه معنی داره پسر بخواد مهریه دختر رو تعیین کنه؟! این فقط و فقط وظیفه پدر دختره. پسره یا می تونه قبول کنه، یا رد کنه! حق نداره خودش رقم بده! این خعلی خعلی توهین آمیزه!!!! یا تا با یه دختری آشنا می شن زرتی می پرسن حقوقت چقدره؟! ای بابا… واقعن شعور در حد آمیب! آخه این چه سئوالیه که از یه دختر می پرسن جدیدن آقایون! خو دختره اینجوری فک می کنه طرف واسه پولش می خواد باهاش دوست بشه خو…. یا وای وای وای، هنوز یه ماه از دوستیشون نگذشته آقای محترم تموم درد و دلای بدهیاشو پیش دختره میاره و اونقده آه و ناله می کنه تا آخر سر دختره رو تیغ بزنه!!! یا به قول خودش قرض بگیره ازش!!!!:(((
مردای بی ملاحظه هم که دیگه آخرشنااااا! همونایی که عین بز سرشونو میندازن پایین و جلوتر از دختره راه می رن و گاهی یه ربع یه بار عقبو نیگاه می کنن ببینن دختره داره میاد یا نع! یا جلوتر از زن از در می رن تو! می دونی غریبه، یه چیزایی دیگه آداب معاشرته! همین ریز ریزاس که رعایتش مردو واسه زن تبدیل به یه جنتلمن می کنه!
مردونگی خعلی المان ها داره! مرد باس جنم داشته باشه! باس مسئولیت سرش بشه! باس تعهد بدونه چیه! وفاداری! بفهمه تکیه گاه بودن برا زن ینی چی! باس غیرت داشته باشه و زنشو تنها نذاره! باس عاشقی بلت باشه! چشم و دلش پاک باشه! باس مردونگی بلت باشه اصن
و  غریبه باس مرد باشه داداش من! مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد!

Wednesday, September 28, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و سوم

غریبه نمی دونم تو که هستی
غریبه تو سکوتمو شکستی
کبوتروار بر بام سکوتم
ازین شاخه به اون شاخه نشستی
غریبه عزیزم، واقعن نمی دونم تو کی هستی خو! روزی که تو به قول ابی سکوتمو شکستی و من شروع کردم به نامه نوشتن برات، کلی تردید داشتم! اینکه یه دختری بیاد و جار بزنه که آهای مردم من دنبال یه غریبه می گردم! یکی که می خوام معشوقم باشه! یکی که می خوام برای عاشقونه هام بهانه باشه! یکی که شاید باشه و شایدم هیشوخ نباشه!… می دونی غریبه؟!… تو رو من ساختم! عنوان غریبه ت واسه من مث یه لباسه، یه پولیور مردونه!… یه پولیور که عطر خودشو داره، رنگ خودشو داره،… عطر و رنگشم فقط واسه منه که معنی داره!… دارم می گردم ببینم این پولیور قالب تن کیه! شایدم یه لنگه کفش باشه! کفش سیندرلا رو یادته! منتها این لباسه مث کفش سیندرلا نیس که فقط به پای یه نفر اندازه باشه! ممکنه به تن خعلیا بخوره، همینه که کارو سخت می کنه! اونوخ باس دید به کی بیشتر میاد!  یا اصولن کیه که بتونه- بتوووووووووووونه ه ه ه- لباس غریبه صدف رو تنش کنه؟!؟ (کار هر کسی نیس) اصن بپوشه و از غریبگی درآد. اونوخ عنوان اون لباس عوض می شه… اسم پیدا می کنه! یه اسم مردونه قشنگ!… فک کنم آخرش خودمم که بفهمم اون کی می تونه باشه و کی نمی تونه باشه! خوب، منم که پیغمبر نیستم زرتی راههای درستو غلطو تشخیص بدم از هم! گاهی م ممکنه اشتباه کنم. ینی شاید اشتباهی یکی رو جای غریبه گرفته باشم! نمی دونم! تشنه ای که تو یه کویر گیر افتاده، همه جا سراب می بینه! اما کدومشه که واقعیه! اونقده اشتباهن شیرجه می ره تو شنا تا بالاخره چشمه شو گیر میاره! (چه مثال خوبی زدم خدائیش… هه هه هه)  واسه همین اگه زود و سریع پیدات نمی کنم و گاهی بیراهه می رم، ازم دلخور نشو آقااا! زمان می بره یه کم:)))
دیروز برات نامه ای ننوشتم! اصن فهمیدی؟ پ چرا اعتراض نکردی که نامه م کو؟! هان؟… بیخیال!:(
این روزا خعلی خسته م و خستگیم اصن رو حی نیس! کاملن جسمیه! یه پروژه گنده دستمه! پیچه! می دونی منظور از پیچ چیه؟ گاهی یه مشتری میاد کارهای تبلیغاتیشو بین چن تا شرکت معروف به مسابقه می ذاره! از پیشنهادات خلاقانه هر شرکتی که خوشش بیاد، اون شرکت رو بعنوان شرکت تبلیغاتیش انتخاب می کنه! و حالا من مدیر هنری این پروژه م و با کمک بچه ها داریم سه تا راه مختلف و ایده مختلف بهشون پیشنهاد می دیم! خعلی خعلی دلم می خواد این پیچو ببریم! یکی از ایده هایی که من خعلی دوسش دارم و تصویر سازی خودمه، رئیسمون بهش گیر داده و می گه استدلال مشتری پسند پشتش نیس! پوووووف…. امروز عصری دو ساعت براش سخنرانی کردم و از طرحم دفاع کردم اما بازم شونه بالا میندازه! فک کنم دیگه وختشه بازنشسته شه ها! پیر شده خو! :(
می دونی کار من دقیقن چیه و منظور از مدیر هنری چیه؟ خو می گم بهت عزیزم! چون باس این چیزا رو بدونی تا بعدن هی بهم گیر ندی چرا دیر اومدی! چرا گاهی تلفن جواب نمی دی و اینا!
مدیر هنری کسیه که با کمک چند دستیار، پروژه های تبلیغاتی رو هدایت می کنه! ( و البت بیشتر وختا طراحیشونم می کنه) از ایده پردازی واسه شعار تبلیغاتی گرفته، تا کانسپت اصلی کار و سناریوی فیلمای تبلیغاتی! اگه نیاز به عکاسی باشه، با عکاس تماس می گیره و حتی پروژه عکاسی رو هم کارگردانی می کنه! به کار دستیارانش نظارت می کنه و خودشم عین بز کار می کنه! بیشتر وختش شاید تو جلسات ایده پردازی، جلسات با کپی رایترها و یا جلسات با مشتری بگذره! (واسه همین شاید گاهی دیر جواب تلفن بده)، تازه باس در جریان تبلیغات روز جهان باشه و هر از گاهی تو فعالیتهای اجتماعی مث مسابقات پوستر شرکت کنه و خودشو به روز نگه داره!... خلاصه که کلی مسئولیت داره و وختی یه مشتری مثلن بیل بوردی رزرو کرده و باس تو یه تاریخی طرح روش نصب شه، شوخی نیس! باس تو اون تاریخ کار بره حتمن، حتی اگه مدیر هنری بدبخ مجبور شه تا ۱۰ شب تو شرکت باشه و اِلا اونا می تونن شرکت رو به پرداخت غرامت متهم کنن و اینم یه رقم چن میلیونیه و ممکنه از جیب مدیر مسئولش که من باشم کسر شه!(که البت بزنم به تخته تاحالا واسه من پیش نیومده) واسه همین هم ممکنه گاهی دیر بیام خونه! البت تو این ۱۰ سالی که کار می کنم شاید سه بار این اتفاق افتاده باشه! واسه همین نگران نباش عزیزم! تو زندگیمون تاثیری نمی ذاره!
فقط با این توضیحاتی که دادم، فهمیدی که کار منم بسیاااااار جدی و سنگینه مث کار شوما! پ خواهشن وختی میای خونه، نشینی رو مبل ارد بدیا! باس تو هم تو کارای خونه بهم کمک کنی! بگم از الان! زن مدیر هنری دوس نداری، برو یه خونه دارشو بگیر تا همه چیت میزون باشه( به جهنم اصن)! اما شک نکن پشیمون می شی! از ما گفتن! دیگه خود دانی :)))) (شاید فک کنی اسمایلی خودشیفته اما حقیقته، … حالا خودت می فهمی که اسمایلی لنگه نداره:))))

Monday, September 26, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و دوم

از من به تو نصیحت به هیچ مردی اعتماد نکن!
تجربه م می گه پولتو سکه بخری بهتره تا اینکه بذاری بانک!
دوستیای اینترنتی اصن قابل اطمینان نیس!
اگه می خوای بری ونک، بهتره مسیری رو که من می گم بری!
تو دنیای مجازی دنبال غریبه ت نگرد!
اینو نخوریا، من اصن دوس نداشتم!
این کتابو بخون، حتمن دوس داری!
موهاتو فقط ویتامینه لورآل بزن!
اصن ویتامینه لورآل نزنیا، من زدم، موهام ریخت!
می دونی غریبه، روزی هزارتا ازین نصیحتا رو می شنویم… توصیه هایی که بقیه تجربشون کردن! اگه جواب نگرفتن، همه رو مث نیش عقرب ازش منع می کنن! اگرم مثبت بوده براشون، واسه هر ننه قمری نسخه شو می پیچن! واقعن تجربه چیه؟ تجربه های علمی باز یه چیزی! (خدائیش هیچ شکی هم توش نیس) یه بابایی مث فلمینگ اومد، رو کلی چیزای مختلف تجربه کرد، هی آزمون و خطا کرد تا آخرش پنی سیلین رو کشف کرد. حالا همه دنیا می تونن از تجربه ش استفاده کنن! یکی هم مثلن رانندگی بلته و میاد تجربه رانندگی یا همون دانششو به بقیه یاد می ده تا اونا هم از اون تجربه استفاده کنن و زندگیشون بیفته رو غلتک! اما نصیحتا و تجربه های روابط انسانی و اجتمایی به نظرم اصن قابل تعمیم نیس! مثلن می شه گفت من تو ازدواجم شکست خوردم واسه همین تو دیگه خودتو ننداز تو چاه؟ یا از اونم ساده تر، وختی مردی زنشو به خاطر اخلاق گندش طلاق می ده ، چطور می شه یه مرد دیگه با همون زن خوشبخت می شه؟ اگه تجربه ها عینن تکرار می شدن که دیگه هیچ مردی نمی تونست با اون زن کنار بیاد! نه؟! من فک می کنم تجربه های آدما هم مث اثر انگشتاشون خاص خود اون آدماس! اگه یکی یه مسیرو می ره و با سر می خوره زمین، شاید یکی دیگه تو همون مسیر کلی موفق بشه! یا وختی تو چن تا رابطه موفق نبوده از کجا معلوم نفر بعدی هم تو زندگیش مث تجربه های قبلیش باشه؟! راستیتش من خودم به شخصه هیچ خیری ازین نصیحتا ندیدم، شامپوهایی که دیگران بهم توصیه کردن، به کله م نساخته! آدمایی که بهم معرفی کرده ن برام جذابیت نداشتن! فیلمی که همه توصیه ش می کنن، ممکنه حوصله مو سر ببره! مسیرای زندگیمو جوری انتخاب می کنم که برام خوشایند باشه و شادم کنه، حتی اگه منو خعلی دور ببره! و تو غریبه عزیزمو، ممکنه هر جایی گیرت بیارم! چه تو دنیای مجازی… چه واقعی!… مهم اینه که تو جزئی از زندگی واقعیم می شی لامصب! بوس داغ رو گوشات که به ذهن درهم برهم من گوش می دی:** (پ وختی می گم نصیحت بی نصیحت دلیل دارم… لج نمی کنم بوخودا)
می دونی، مهمترین معلم و راهنمای آدم تو زندگیش، دلشه غریبه! شنیدی می گن به دلت باشه، می شه! به دلت نباشه هم، نمی شه! منظور از دل که شیکم نیس، بخوایم بگیم از سر باد معده یه تصمیمی گرفتی! هه هه هه… منظور از دل ضمیر ناخودآگاه آدمه! من نمی دونم این ضمیر ناخودآگاه چه جوری کار می کنه! نمی دونم این تجربیات از کجا تو ضمیر ناخودآگاه جمع شده که خودمون ته دلمون می دونیم چه کاری برامون جواب می ده، چه کاری نع! تنها جوابی که به نظرم می رسه اینه که روح ما قبلن این  تجربه ها رو داشته و عکس العملی که نشون می ده، دقیقن از شناخت و پیش بینی نتیجه س! شاید تو زندگیای گذشته ش! چه می دونم والا… قضیه پیچیده س و از سوات من خارجه! :)))
اما یه چیزی رو می دونی غریبه! به دلمه که من وختی تو رو ببینم می شناسمت! نه اینکه واقعن بشناسمتا! نه…. انگار که دیده باشمت، تو خوابهام… تو گذشته م… تو زندگیای گذشته م! نمی دونم، به دلمه که از نگاهت یادم می یاد و می فهمم که خودتی! فقط مونده م که اگه این اتفاق بیفته، چه جوری به تو حالی کنم که تو خودتی لعنتی! مگه اینکه تو هم منو بشناسی… هووووووم…خدا رو چه دیدی!؟! :)))

پ.ن. چن روز پیش همکارم یه موضوعی رو مطرح کرد که فکرمو حسابی مشغول کرد! گفت: «اینا که می گن عاشق همن، ینی چی؟ یکی می گه عاشق منه چون حامی هستم! اما حامی بودن یه قسمت از شخصیت منه، نه همش! جای دیگه، تو یه موقعیت دیگه شاید شخصیت من جنبه دیگه ای داشته باشه که خوشایند نباشه، اما به خاطر اینکه طرفم عاشق حامی بودن منه، همیشه باس براش همون نقشو بازی کنم! و اون دیگه من نیستم… ینی کاملن خودم نیستم» این حرف جالبیه! واقعن چن نفر ما نقش خودمونو بازی می کنیم، نه نقشی رو که بهمون تحمیل شده!؟ دیگه اینکه کی می تونه ادعا کنه خودشو کاملن می شناسه، چه برسه به طرفشو!… 
خوبیش اینه تو این شانسو داری که با این نامه ها چیزای زیادی از زیر و بم شخصیتمو فهمیدی آقا خان! منم به وختش می فهمم و تو رو به خاطر همه چیزایی که هستی دوس خواهم داشت!

Sunday, September 25, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و یکم

امروز یه جورایی اول مهر که نه، اولین روز مدرسه حساب می شد. با اینکه خعلی وخته از مدرسه رفتنم گذشته اما امروز بازم با دلشوره روز اول مدرسه از خواب پا شدم. می دونی غریبه، من از مدرسه اصن خوشم نمیومد. اصن و ابدن دوس ندارم به اون دوران برگردم! یادمه تقریبن هر روز یه بهانه ای میووردم بلکه مامان رضایت بده که من مدرسه نرم! از دل درد و سر درد و قلب درد گرفته، تا پا درد و سرفه الکی و چسبوندن پیشونی به شوفاژ واسه اینکه تب دار به نظر بیام!… هه هه هه… خدائیش مامانا خعلی باهوشنا، والا با اون همه فیلمی که من بازی کردم لااقل یه بارش باس تاثیر می داشت که نداشت!!! از اونجا که من هیشوخ مهدکودک نرفتم، اولین روز مدرسه رفتنم مث خعلی بچه ها به زر زدن پشت مامانم گذشت! ساختمون مدرسمون جون می داد واسه فیلم ترسناک!  یه خونه مصادره شده اشرافی بود! با اتاقای آینه کاری و گچ کاری شده! درهای منبت کاری شده که جیرجیر صدا می دادن! یه زیر زمین که بچه ها بین خودشون شایعه کرده بودن که معلما بچه تنبلا رو اونجا زندانی می کنن!… خیر سرمون اونجا سواد یاد گرفتیم به بدبختی! آخه فقط تصورشو بکن که ما یه مشت جقله بچه وسط یه اتاق آینه کاری شده باس حواسمونو به درس می دادیم! خو نمی شد دیگه! قبول کن!…دبستان به خونمون نزدیک بود و من کم کم یاد گرفتم خودم برم و بیام! یادمه تو بمبارونا یه بار که آژیر خطر زدن، ما بچه ها رو جمع کردن وسط سالن… ما کنار هم نشسته بودیم، دستای کوچولوی همو چسبیده بودیم و گریه می کردیم و هر از گاهی یکی مامانشو می خواست!  معلم دینی بالا سرمون راه می رفت قرآن می خوند، (انگار رو سر میت می خونه!) تا اینکه مامان سرآسیمه اومد دنبالم و خوشحال رفتم خونه تا با مامان و بابا و خونواده دور همی بترسیم‪!!‬!:) واقعنا! جنگ و بمبارونا واسه ما بچه ها مث تفریح بود! صدای آژیر خطر میومد و مامان و بابا، ما بچه ها رو می زدن زیر بغلشونو می رفتیم تو زیر زمین! مث بازی قایم باشک بود! تو تاریکی فقط سفیدی چشما معلوم بود! یواشکی با آبجی بزرگه می خندیدیم و مامان دعوامون می کرد که سر و صدا نکنین! ( انگار هواپیماهای دشمن صدای خنده ما رو از اون فاصله می شنیدن و جامونو پیدا می کردن…هاهاها) بعد اگه بمبی نزدیکمون می خورد، تازه می فهمیدیم که خطر ینی چی و اونوخ زر زرامون به نوبت شروع می شد! منم چون فسقلی خونه بودم تو همه چی پیشقدم بودم! ‪((((:‬
داشتم از مدرسه می گفتم، یه دفه خاطرات جنگ هم اومد وسط! آخه حقیقتن از هم جدا نبودن این دوتا! پنجم دبستان بودم که اوضاع جنگ خعلی خطری شده بود و ما جمع کردیم رفتیم ولایت بابا اینا ینی دامغان! اون سال من امتحان نهایی داشتم و چه امتحاناتی دادیم ما! عالی بود واقعن! معلما همه جوابا رو بهمون می رسوندن و با معدل خوب از دبستان فارغ التحصیل شدم! ولی خارج از شوخی الان که فکرشو می کنم می بینم ماها چه سخت درس خوندیم خدائیش!  چقدر مشق می نوشتیم… هنوز کنار انگشت وسطیم از فشار مداد قلمبه س! یادمه برف که میومد تا زانو تو برف فرو می رفتیم و لیز لیز خوران می رفتیم مدرسه! هر روز به هزار امید رادیو رو گوش می کردیم که شاید مدرسه ها تعطیل شه اما همش شاید سالی یه بار تعطیلمون می کردن! ( حالا که بچه مدرسه ایا زرت و زرت تعطیل می شن… اونم که از آژیر خطر و بمبارونا !...پوووووووف)
غریبه باس اعتراف کنم من بچه خعلی خرخونی نبودم! دبستان و راهنمایی درسم خوب بود اما وختی رسیدم دبیرستان همه چی فرق کرد! وختی بابا نذاشت برم هنرستان ( به خاطر جو هنرستانا که اون موقعا خعلی داستان پشت سرش داشت) به تشویق خان داداش رشته ریاضی خوندم!( البت الان از کل اون چهار سال  فقط جدول ضربشو یادمه…هه هه هه) خو هیشکی حساب لجبازی منو نکرده بود! وختی نذاشتن کاری رو که می خواستم بکنم، منم مبارزه منفی کردم و اصن درس نخوندم! و شروع کردم به تجدید آوردن! هر چه کردن، برام معلم گرفتن، داداش باهام تمرین می کرد،… هیشکدوم جواب نمی داد… دیگه وختی همه معتقد شدن به خنگ بودن من و ناامید شدن که دیگه حتی دیپلممو بگیرم، سال سوم دبیرستان بودم که دانشگاه قبول شدم! هه هه هه… گرافیک! رشته ای که می خواستم اونم با رتبه ۳۷! برق از سه فاز همه پرید خدائیش! ( راستشو بخوای من اصن قابل پیش بینی نیستم:)))
خوشحالم که مدرسه تموم شده! هنوزم که هنوزه از یادآوریش که دیگه مجبور نیستم برم مدرسه، ذوق می کنم!

پ.ن. می دونی غریبه! معلم موجود بدبختیه! هر روز کلی دعا پشت سرشه که کاش مریض شه و چن روز بستری شه! یا تصادف کنه و نیاد! هاهاها… من که خودم دوس ندارم هیشوخ معلم بشم! چون خودمم یکی از همین دعا کننده ها بودم یه دوره ای!:)))

Saturday, September 24, 2011

سلام غریبه - نامه چهلم

سه روز تعطیلی عین برق و باد تموم شد، غریبه! پووووووووف:( اما یه خوبی داش اونم اینکه نه تنها ۳ روز تعطیل بودیم ( ما پنج شنبه ها هم تعطیلیم آخه) غیر از اون این هفته هم زودتر تموم می شه چون یه روزش کمه! هه هه هه:)) اما خدائیش زود نمی گذره؟! زرتی شد اول مهر، نصف سال رفت و من هنوز به سال ۹۰ عادت نکردم.
تو این تعطیلیا یه کتاب خوندم! می دونی چه کتابی؟ نخندی بهما! «شازده کوچولو»!:)))  فک کنم من تنها آدم روی کره خاکی هستم که شازده کوچولو رو نخونده بودم! خو کارتونشو از تلویزیون دیده بودم و فک می کردم همونه دیگه! حالا می فهمم چه جوری یه کتاب می شه شاهکار ادبی! همیشه عادت دارم کتابو از مقدمه ش می خونم! آنتوان دوسنت اگزوپری نویسنده شازده کوچولو یه خلبان بوده!… ریچارد باخ هم خلبان بوده… نمی دونم می شناسیش یا نه؟ نویسنده اوهام، جوناتان مرغ دریایی، زندگی و دیگر هیچ و…. فک کنم واسه نویسنده شدن باس برم کلاس پرواز یا لااقل پرواز روح! واقعنا شاید واسه همینه که خعلی از نویسنده ها، هنرمندا و موسیقی دانها رو میارن به مواد مخدر تا اینجوری از زمین کنده شن و خلاقیتشون قلپی بزنه بیرون! من که از سیگارشم متنفرم، چه برسه به چیزای دیگه! همون برم کلاس پرواز بهتره، منتها من یه مشکل کوچولو دارم! اونم اینه که از رانندگیشم می ترسم چه برسه به پرواز! هه هه هه… خاصیت پرواز چیه ینی؟ لابد وختی آدم از زمین دور می شه تازه می فهمه چقده دنیای آدما، دغدغه هاشون و درداشون کوچیکه!(چون از اون بالا همه چی رو ریز می بینه)… یکی تو سیاره تنهایی خودش که عاشق قدرته اما هیشوخ شاد نیس، یکی دیگه تو دنیای حساب کتاباشه اما حتی وخت نمی کنه بفهمه چیزی واسه حساب کتاب وجود نداره، یکی که همش می خواد چراغی رو روشن کنه منتهی کسی نیس تا از اون نور استفاده کنه و حالشو ببره! تازه می فهمی تنها چیز با ارزش که همه هستی روی اون بنا شده عشقه! بوخودا عشقه! نگو عشق ترشح هورموناس! ارزششو تا غرایز پایین نیار تو روخودا، غریبه!(سعی هم نکن قانعم کنی)…اگه خدا عاشق مخلوقاتش نبود، شاید هیشوخ نمی آفریدشون… حتی اونم با همه عظمتش نیاز داشت تا کسی رو داشته باشه واسه عشق ورزیدن بهش! این طرز فکر منه البت و دوسشم دارم فکرمو!:)))
می دونی غریبه، دوستت دارم جمله بزرگیه!  خعلی بزرگ! ( تو شازده کوچولو می گه اهلی کردن) دوستت دارم، ردیف کردن چهارتا لغت نیس! متاسفانه این جمله و اصطلاحاتی مث: عزیزم، گلم، عشقم، نفسم و…. شده تیکه کلام! همه به هم می گن (حتی دخترا به هم… عووووووق)! مث پول خرد قلک خرج می شه به راحتی! بدون اینکه فکر بشه به معناشون! به تاثیری که به جا میذارن!  به مسئولیتی که دنبالش میاره! تو به یه غنچه بگی دوستت دارم، روز سوم برات می شکفته… همه هستیشو برات رو می کنه! اونوخ الان مد شده که همه به راحتی می گن و رد می شن! درست مث اینکه بگن سلام، حالت چطوره؟ ولی واسه من مهمه غریبه، مهمه وختی این جمله رو بهم می گی از ته دلت بگی آقا! وختی اهلیم می کنی، وایسی و بمونی پیشم نه اینکه دمتو بذاری رو کولت و فرار کنی! نه اینکه بگی من دوستت دارم، عاشقتم اما به دردت نمی خورم، برو پی زندگیت! نه اینکه بگی چون دوستت دارم خوشحال می شم ازدواج کنی و خوشبخت شی!  نه اینکه بگی دوستت دارم اما به تنهاییم عادت کردم و نمی تونم تغییر بدم خودمو، نمی خوام اذیت بشی! قهرمان زندگی ما زنا کسی نیس که بذاره و بره، کسیه که بمونه و بجنگه! بمونه و وا نده! می فهمی؟!

پ.ن.۱: امروز تموم مدت داشتم کتابمو واسه ناشر آماده می کردم… امان از وختی که باس با نرم افزاری کار کنی که خعلی توش وارد نیستی! پیشرفتم افتضاح بود! حالا باس فردا ببرمش شرکت ببینم کی ایندیزاین بلته تا به من بگه چه مرگشه الان این فایله :(

پ.ن.۲: راستی اگه منو ببندی به بادبادک، برم هوا می دونی چقدر صواب کردی، آقا؟! اول اینکه بالاخره با هم بادبادک هوا کردیم و من عقده ای نمی شم، بعدم اینکه چون رفتم رو هوا، وختی بیام پایین می تونم بالاخره گیر داستان جدیدمو رفع کنم و بنویسمش تا آخر… اونوخ شاید منم یه نویسنده معروف شم و شاهکار ادبی خلق کنم… خدا رو چه دیدی؟!:))))

Friday, September 23, 2011

سلام غریبه - نامه سی و نهم

می دونی چیه داشم؟! ما حرف زور تو کتمون نمی ره! کسی بخواد حرف بی منطق بزنه جلوش وایمیستیم. آزار و اذیت کنن تا اونجا که زورمون برسه از خودمون دفاع می کنیم و دل و روده مردم آزارو از تو دماغش می کشیم بیرون اصن! ما از اون دختر ملایماشیم،…هه هه هه
خارج از شوخی زندگی واسه دخترای مجرد اونم تو مملکت ما خعلی سخته!  «یونگ» می گه: مردا تو وجود خودشون یه عنصر مادینه دارن و زن ها عنصر نرینه (اصطلاح علمیش یادم رفته) وختی که شوما غریبه ها نیستین عزیز من، ما دخترا ناچاریم عنصر نرینه رو تو خودمون تقویت کنیم تا بتونیم از خودمون مراقبت کنیم. باس  خودمون آقا بالاسر خودمون باشیم! باس لات باشیم و هر جا لازمه با فحش و کتک و تف(حتی) از خودمون دفاع کنیم… ها ها ها…  من آدم قلدری نیستم اصن، اما وختی عصبانی می شم، ترسناک می شم… اینو رئیسمم تو توصیف من گفت یه بار. وختی همکارم داش می گفت که صدف مقابل مشتری خعلی کوتاه میاد و ملایمه، رئیسم پرید تو حرفش که: «صدف ملایمه؟!؟ اصلن… معلومه اون روشو ندیدی هنو!» راستیتش من خعلی دیر جوش میارم! ممکنه عصبانی بشم یا ناراحت بشم ولی همیشه خودمو کنترل کنم، تو این ۱۰سالی که تو شرکتمون کار می کنم، شاید فقط یه بار، یا دوبار ناجور جوش آوردم و اونایی که دیدن دیگه یادشون نرفته هیشوخ و سعی می کنن پا رو دم من نذارن! یکی از همکارام می گفت: «صدف وختی عصبانی می شه از چشاش آتیش می زنه بیرون! همونطور که وختی افسرده س چشاش خاموش می شه و وختی شاده، چشاش برق می زنه! »  (خلاصه که از قرار چشم و چار ما، روح و روانمونو لو می ده اساسن) داشتم می گفتم، وختی مجبوری تو این جامعه کار کنی و گلیم خودتو از آب بیرون بکشی باس بتونی از خودت مراقبت کنی! یادمه اونوختا که دانشگاه می رفتم، سال اول و دوم، دانشگاهمون میدون امام حسین بود… یه وختایی کلاس داشتیم تا ۶:۳۰، ۷ عصر…مام که مث شوما بچه مایه دار نبودیم! با اتوبوس می رفتیم و میومدیم… تا برسیم خونه ساعت ۸، ۸:۳۰ می شد… هر شب مجبور بودم از روی پل هوایی رد شم و پلای هوایی هم مکانای خوب و خلوتی بودن واسه مزاحمین عزیز! یه شب که خسته و کوفته داشتم می رفتم خونه، تو پل هوایی یه مرتیکه عوضی خواست اذیتم کنه! یا باس مث بز در می رفتم، یا باس وا میدادم و با گریه می رفتم خونه یا….. خو من راه سومو انتخاب کردم ینی با تخته شاسی توی دستم که اتودای کارای دانشگاهم توش بود، تا اونجا که زورم می رسید زدمش! ینی صحنه خدا بودااا… مرتیکه گنده بک می دوید و من بچه نیم وجبی با یه تخته شاسی دنبالش می دویدم و هر از گاهی تخته رو می کوبیدم تو سرش! از این مدل اتفاقا زیاد برام افتاده، یه بارم با آبجی بزرگه داشتیم از تجریش برمی گشتیم که توی کوچه باغ خونمون که خعلی هم تاریک بود، باز یه عوضی اومد و شروع کرد به مزاحمت! منم با کیسه پر از صابون برگردون که واسه مامان بزرگم خریده بودم تا می خورد زدمش! البت وختی در رفت، وایسادم به گریه کردن! رامک هم می خندید و می گفت: «بدبختو به قصد کشت زدی و حالا وایسادی گریه می کنی؟!» ولی خو غریبه، تو که غریبه نیستی! مادینه وجودم همیشه می ترسه، می ترسه از اینکه نرینه هه از پس مزاحما و مشکلات برنیاد! همش می ترسه! :(
این آخریا هم موبایل یه مزاحمو از پنجره تاکسی انداختم بیرون تا بفهمه زرنگی نیس موبایلشو تو تاکسی بلغزونه سمت من تا به هوای موبایلش یه دستی هم بزنه به زانوی من! کور خونده…  می دونی غریبه! هیچ زنی دوس نداره خودش آقا بالاسر خودش باشه! زن مث بلور می مونه، باس روش برچسب شکستنی زد تا با احتیاط ازش مراقبت بشه، نه اینکه کلی از این پلاستیک بادکنکیا که تق تق صدا میده، دورش بپیچن و مث توپ فوتبال پرتش کنن تو جامعه! همینا باعث می شه زنا یه کم خشن بشن و از زنانگیشون دور بشن! اما من همیشه حواسم هس که این اتفاق برام نیفته! ینی عمرن که بیفته، می دونی چراا؟ چون همه زنا رو که نمی دونم ولی من وختی دل می بندم و عاشق می شم، ضعیف می شم! خعلی ضعیف و آسیب پذیر! با یه تلنگر از هم می پاشم! هر چقدر هم قلدر باشم، نمی تونم به تو حتی پرخاش کنم! عوضش اشکم در مشکم می شه! شاید به خاطر این باشه که وختی تو هستی، خیالم راحته که نیازی به نرینه وجود خودم نیس، چون بهترینشو کنارم دارم! واسه همین نرینه مو می فرستم مرخصی! می فرستمش تو لایه های زیرین وجودم! گمش می کنم حتی! یادم می ره ازش! تمام و کمال زن می شم! با همه ظرافتا و حساسیتاش! واسه همینه که تو همه روابط احساسیم تا حالا ضربه خورده م و نتونستم ضربه بزنم! ازم برنمیاد!:(
غریبه، حواست بهم هس؟!

Thursday, September 22, 2011

سلام غریبه - نامه سی و هشتم

غریبه، قلبم به درد اومده! درد از اینکه کجا داریم زندگی می کنیم؟ آخه کجا؟ ما دم از تمدن کوروش و داریوش می زنیم و حکومت بربر ها رو مسخره می کنیم؟ ولی ماها صد برابر از بربرها بدتریم!
دیشب تلویزیون مراسم اعدام قاتل داداشی رو داشت نشون می داد، بدتر از صد تا فیلم تراژدی ترسناک بود! می دونی تا دیشب من همیشه می گفتم با حکم اعدام موافقم، اگه کسی بدونه در صورتی که جون کسی رو بگیره، می گیرن اعدامش می کنن شاید آمار جنایت بیاد پایین… فک می کردم احکام سفت و سخت جرم و جنایتو کم می کنه! اینکه اگه کسی دزدی کنه دستشو قطع کنن یا اگه زنا کنه، جای دیگه شو ببرن، بدن دستش! پوووف اما دیشب دیدم که یه بچه رو اعدام کردن! یه بچه ۱۷ ساله که حتی به سن قانونی نرسیده، یه بچه ای که عین همه بچه ها موقع ترس و ناراحتی مامانشو صدا می زد! مامااااان… ماماااااان و مامور اجرای حکم با خشونت بازوی لاغر مردنی بچه رو می کشید به سمت چوبه دار!!!غریزه مادری من داشت فریاد می زد و باورم نمی شد صحنه هایی رو که داشتم تو تلویزیون مملکتم می دیدم!!!!! منم یه مادرم، هرچن که بچه ای نزاییدم. اون بچه داش منو صدا می کرددد…. دلم می خواس فریاد بزنم: این چه مملکتیه؟ این چه قانونیه؟ اینا چه مردم با غیرتین که وایسادن به تماشای کشتن یه بچه! ای وای من… تموم تنم می لرزه از گریه کردن و شرمنده م… شرمنده م از اینکه یه ایرونیم! که اینجا وطن منه! که اینقده ضعیفم و ترسو که نمی تونم جور دیگه اعتراضمو نشون بدم!
می دونی این ماجرا مث چیه؟ یه بار تو روزنامه خوندم نمی دونم تو مکزیک بود یا جای دیگه، که پدر دیوانه یه بچه ۲ ساله تفنگشو به دست بچه داد واسه خنده. غافل از اینکه تفنگ پره و بچه بازی بازی به قلب پدرش شلیک کرد و اونو کشت! ینی اگه ایران بود احتمالن اون بچه دوساله رو هم اعدام می کردن و مردم جمع می شدن واسه تماشاااا و سوت و دس می زدن واسه اجرا شدن قانون! می دونی، قاتل داداشی، یه خریتی کرده، بچگی کرده، بازی بازی یکی رو کشته! یه زندگی رو گرفته!…بععععععله اینا قبوله! باید محاکمه بشه، ولی آخه اعدام؟ اونم یه بچه؟!  اون به اندازه یه آدم قتل کرده اما تو اجرای حکمش  بیشتر از ۲۰نفر قاتل بودن، از خونواده داداشی گرفته، تا قاضی، تا مامور اجرای حکم… همه تو قتل یه بچه سهیم بودن! بعله بودن! (فریااااااااد) ای وای قلبم درد می کنه!
اصن قتل چیه؟ به نظر من زندگی و مرگ آدما فقط تو حیطه اختیارات خداس، نه بیشتر! گاهی آدما توش دخیل می شن مث مامورین اجرای حکم اما قتل فرق می کنه!… بعضی شغلا اصن اینجورین! مثلن من چک نویسم، کاغذامه و شاید یه فایل کامپیوتری، اشتباه من توی کارم، توی مسئولیتم آخرش اینه که ضرر مالی داره! اما دکترا رو نیگا کن! چک نویس دکترا آدمان! اشتباه یه دکتر زندگی و جون یه نفره! اینا اصن تو یه ترازو نیستن! می فهمی چی می گم! برادر شوهر آبجی بزرگ بزرگه یه دانشجوی موفق حسابداری بود… به خاطر یه کیست تو کشاله رونش رفت عمل کنه، دکتر احمقش که فک می کرد عمل جزئیه و کسر شانش بود، سر عمل نرفت و عمل رو به یکی از دستیاراش سپرد. درآوردن کیست به قطع شدن شاهرگ این بچه ختم شد و بعد قلبش از کار افتاد و اکسیژن به قلبش نرسید و ……… الان این بچه زنده س اما طفلک مث عقب مونده های ذهنی شده! حرکت دست و پاش و اینا خعلی با تاخیر انجام می شه و دیگه نمی تونه درس بخونه! اینا رو گفتم تا یه چی دیگه رو بگم، آدمایی که شغلای اینچنینی دارن چطور می تونن اینقده بی مسئولیت باشن؟ هان؟ می تونن شب راحت بخوابن بدون عذاب وجدان؟ همین قاضیا اگه یه حکم اشتباه بدن و یه آدم بی گناهو اعدام کنن، یا بفرستنش پشت میله های زندان، جواب خدا رو چی می دن؟!؟!

پ.ن.غریبه، یادته گفتم مهاجرت رو دوس ندارم! الان حاضرم باهات بیام هر جا که می گی! فقط منو از این مملکت ببر!

Wednesday, September 21, 2011

سلام غریبه - نامه سی و هفتم

یه سنگ بنداز… یک، دو، سه… اول یه پایی، بعدم پرش روی دوتا پا… سنگو بردار… حالا برگرد!
صبح که داشتم می رفتم سر کار، دیدم یه لی لی گچی روی زمین کوچه مونه! از قرار بچه های محل روز قبلش داشتن بازی می کردن اونجا… یه دفه یه مشت بچه تو ذهنم شروع کردن به جیغ کشیدن و هلهله کردن… برگشتم به ۲۹، ۳۰ سال پیش! کوچه بن بست کوچیک و تنگمون که آدما رو عجیب بهم نزدیک کرده بود و همه مث یه خونواده بودن! طوریکه مثلن یکی از زنای همسایه می رفت باقالی یا سبزی می خرید، همونجا جلوی خونه ش فرش پهن می کرد و باقی زنا جمع می شدن، دور هم می نشستن و سبزی ها رو پاک می کردن و هوم… بازار غیبت به راه بود! آبجی بزرگه و آبجی بزرگتره با دوستای همسن و سالشون کش بازی و لی لی بازی می کردن… و اگه خان داداش و دوستاش هم بودن، بازی هاشون یه ریزه خشن تر می شد… مث سرخ پوست بازی و بدو بدو و بزن بزن های الکی!… منم که کلن فسقلی محله بودم و دوست هم سن و سال نداشتم، ساعت ها روی یه فرش کوچولو جلوی در می شستم  و با یه عروسک و چهار تا کاسه بشقاب و یه چادر گل گلی که مامان برام دوخته بود و اصرار داشتم سرم کنم، با خودم حرف می زدم، واسه خودم بازی می کردم و گاهی به شوعر خیالیم زنگ می زدم… هه هه هه… نمی دونم از کجا این اسمو یاد گرفته بودم اما دقیقه ای یه بار الکی با تلفن زنگ می زدم بهش: « الو محمود، بیا بچه رو ببر دکتر! مریض شده! »، « الو محمود، سر راه برام سیب زمینی بخر »… همیشه دلم می خواست با آبجی بزرگا بازی کنم اما تو بازیاشون رام نمی دادن… چون من کوچولو بودم و اونا می خواستن گروه و دسته خودشونو داشته باشن… هرچی فک می کنم می بینم از اون خونه هیچ چیز مشخصی یادم نمیاد جز یه دوش که وسط حوض وصل کرده بودن تو حیاط! مامان واسه ما بچه ها هندونه شتری می برید و لختمون می کرد تو حیاط تا هر گندی که می خواییم با هندونه به سر و کله خودمون بزنیم و همون جا زیر دوش می شستمونو و میووردمون تو خونه! آب دوش سرد بود، سرد سرد و ماها مسابقه می دادیم که هر کی بیشتر تونس زیر آب وایسه برنده س! دندونامون بهم می خورد، نفس نفس می زدیم و بپر بپر می کردیم تا بتونیم بیشتر تحمل کنیم! آبجی بزرگه می شمرد، یک، دو، سه …. منم تا جایی که بلت بودم همراهیش می کردم اما بعد تندی از زیر دوش می دویدم بیرون… دیگه چیزی که یادمه، یه اتاق یا آلونک رو پشت بوم بود که توش بوی رنگ میومد و خان داداش اونجا بادبادک می ساخت… گاهی می ذاشت تو ساختن گوشواره ها و دنباله بادبادک کمکش کنم اما هیشوخ هوا کردنشو ندیدم! خودمم تا حالا بادبادک هوا نکردم… دلم می خواد یه بار با هم بریم و یادم بدی چه جوری بادبادک هوا کنم، غریبه!
فک کنم ۵ سالم بود که از خونه کوچه زرین رفتیم و بعد از اون منم بزرگتر شدم، با دخترای محله جدید لی لی و کش بازی می کردم اما بیشتر از اون دوچرخه سواری! دوچرخه من، دوچرخه قدیمی رامک بود اما دوزارم برام مهم نبود! دوستامو تو دنیای خیالیم آوردم که مثلن دوچرخه هامون ماشینه! و ماشین من بی ام و سرمه ای بود! شاید به خاطر اینکه عموم یه بی ام و سرمه ای داشت و طوری وانمود می کرد که ماشینش بهترین ماشین دنیاس!… هه هه هه…
اوووووف… نیگا!یه لی لی گچی کف کوچه ما رو کجاها برد!!!… به کسی نگیا غریبه،  لی لی رو که دیدم یه نیگا اینور و اونورو کردم، یک، دو، سه… اول یه پایی، بعدم پرش روی دوتا پا… رفتم تا ته لی لی! هاهاها… ضایع نبود واسه یه دختر ۳۴ ساله؟ راستیتش اصن برام مهم نیس :)

پ.ن. عزیزم،  فک می کنی بتونی با کودک درون من کنار بیای؟ آخه اگه  هر از گاهی بهش توجه نکنی افسردگی می گیره هاااا…اقلکن بیا ببرش با هم بادبادک هوا کنین،... دوس شدن باهاش سخت نیس بوخوداااا :))

Tuesday, September 20, 2011

سلام غریبه - نامه سی و ششم

غریبه ه ه ه… جات خعلی خالیه! عجیب نیس که جای کسی که هیشوخ نبوده خالی باشه؟ نخیرم! هیچم عجیب نیس… باور کن! الان بهت ثابت می کنم… بنظرم ماها هرکدوممون به اندازه یه مخلوق تو عالم هستی جا داریم و وختی نباشیم حتمن چیزی از هستی کمه! و مخلوق ینی چیزی که شایسته و لیاقت خلق شدن رو داشته، خو با اینحساب چون تو رو من توی روح و قلب و ذهنم خلق کردم، پس تو یه مخلوقی که تا وختی نباشی- ینی عینی نباشی- جات خالیه…  (رساله تذکره الصدف دلبرالدوله - ص ۳۴- خ ۵- وسطای خط) هه هه هه... چه فلسفه بافیه این صدفه بوخودااا :))) حالا بگو ببینم یه مخلوق می تونه معشوقم باشه؟! هااااا… باس دید!:) ( به وختش )… خلاصه که در حال حاضر جای غریبه واسه من خالیه خعلی! شاید رفته مرخصی، شایدم ماموریت اداریه! کی می دونه؟!
راستی غریبه، اگه تو شغلت یه جوری باشه که هی مجبور باشی بری ماموریت من چه کنم؟! خو من که نمی تونم تو خونه تنها بمونم… خودت که می دونی من از تنهایی و تاریکی می ترسم… شاید وختی نباشی برم خونه مامانمینا، یا مامانتینا… اما این گاهی جدا شدن ها خوبیش اینه که دلمون واسه همدیگه و خونمون تنگ می شه! دلمون تنگ می شه واسه جونور لامصب بی شرف گفتنمون! دلمون تنگ می شه واسه آغوشمون، بوسه هامون و بوی تن همدیگه و ….! وووووی… من الانشم دلم تنگه که! ای بابا… هه هه هه
امروز یه ریزه خسته م… خعلی دیر رسیدم خونه، کار زیاد داشتم تو شرکت! می دونی دولت باس یه قانونی تصویب کنه که زن ها نباس بیشتر از ساعت ۳ بعد از ظهر سر کار باشن… حتی شرکتای خصوصی! هر کی هم از قانون پیروی نکنه بیان چوب بکنن تو ماتحت محترمش! والااااا… چه معنی می ده زن مردم تا ساعت ۸ شب شرکت باشه؟! تازه بعدشم بره خونه، بشوره و بپزه و بچه بزاد! زندگی سخته بوخودا! اما زنی که ساعت ۳ بره خونه، می تونه زندگی کنه درست و حسابی و سر موقع بچه تولید کنه! شاغل هم نباشه که چه بهتر! واسه آقا غذاهای خوشمزه می پزه، بچه هاشو بزرگ می کنه و می شینه داستان می نویسه و تصویرسازی می کنه! خوبه هاااا (اسمایلی مردد)، اما…. فک کنم بعد یه هفته دیوونه شم! نوووچ، من نمی تونم زن خونه باشم! باس کار کنم اما دوس دارم گاهی هم غر بزنم خو…هاهاها… حالا ساعت ۳ بکننش بدم نیستا! دعاشونم می کنیم به ابولفض
برم دیگه بخوابم م م… چشام داره آلبالو گیلاس می چینه!…کاش بودی… دلم می خواس تو جای خودم بخوابم خو، آخه جای من، بالش محبوب من سینه توئه عزیزم

Monday, September 19, 2011

سلام غریبه - نامه سی و پنجم

م م م م… اگه دلم بخواد نامه نوشتنمو بهت ادامه بدم باس به کسی حساب بدم، هوم؟! دلم خواسته برم قهر، حالا هم دلم خواسته برگردم، حرفیه؟! بعدم مسائل و مشکلات خونوادگی من و تو به کسی ربطی نداره ها! از الآن گفته باشم! تازشم گفتن «مرده و حرفش»، نگفتن «زنه و حرفش» که! با این اوصاف هر وخت دلم خواس حرفمو، تصمیمو عوض می کنم و اگه عشقمم بکشه بعدِ خداحافظ برای همیشه، می گم سلام دوباره! همینی س که هس :)) اسمایلی چشم غره دلربا
راستشو بخوای دلم واسه نامه نوشتن تنگ شده بود و از اونم بیشتر برای تو! اینکه سرمو بذارم رو شونه ت و حرف بزنم و ریز ریز غر بزنم راجع به آدمایی که تو نمی شناسی. تو هم موهامو بو کنی و بوس کنی و هر از گاهی نظر بدی یا اگه لازمه خعلی ملایم -بازم تاکید می کنم خعلی ملااااااایم -دعوام کنی. من آدم انتقادپذیریم، می تونی اینو از همه اونایی که ازم انتقاد کردن بپرسی (البت اگه بتونن جواب بدن با دک و دهن لت و پارشون…هه هه هه) کلن امروز از اون روزام بود… یه دختر گند بد اخلاق! به پر و پای همه پیچیدم و در نهایت با همکارمم بگو مگو کردم! هرچند تقصیر اون بود، ولی باس صبر می کردم آروم بشم، بعد باهاش حرف بزنم! حالا هم حالم گرفته س و نمی دونم چیکار کنم! از بس بغض تو گلومه، تموم گلو و گردن و گوشام از صبح درد گرفته! (شایدم دارم مریض می شم) دلم می خواس پیشم بودی و آرومم می کردی:(
راستی از خواستگارم برات گفته بودم، نه؟ حسودیت شد؟ (خو چشت درآد، بس که دس دس می کنی همین می شه دیگه ) حالا بیخیال!… گوش کن! قضیه ش بامزه بود… دوستم که عکس فیس بوکمو به مادر شوهر احتمالی نشون داده، اونم مث گاو نری که با دیدن پارچه قرمز رم کنه گفته:« وای ی ی نع! این که خعلی بی حجابه!… من عروس محجبه می خوام! » هه هه هه… البت مرد ۴۰ ساله ای که مادرش باس زنشو انتخاب کنه، تکلیفش کاملن روشنه از الان! جالبه ها… من خعلیا رو دیدم تو فک و فامیل که خعلی قرتی پرتی بودن و اصطلاحن کون آسمونو پاره کردن، بعدم رفتن زن یه مرد مومن شدن و حالا واسه ما جانماز آب می کشن! پوووووووف… چی جوری می تونن یه دفه اینقده عوض شن؟ به اون حجابی که به زور شوهره رعایت می کنن، اعتقادی هم دارن؟!؟‌ من که فک می کنم ایمان و اعتقاد آدما به دلشونه نه به ظاهرشون! می دونی من اصن آدم مذهبی و باحجابی نیستم اما دختر ولنگاری هم نیستم و نبوده م هیشوخ! ممکنه نماز نخونم، روزه نگیرم اما به کسایی که با اعتقاد اینکارا رو می کنن احترام می ذارم!  یه سری اعتقاداتی هم دارم که مخصوص خودمه، تو دلمه! اینکه خدایی هس، اینکه از خلقت حتمن هدفی هس، اینکه خوبی و بدی کارما داره و نتیجه شو می بینیم ( تو همین دنیا)، حلال و حروم سرم می شه و حضرت علی که برام مث رستم بیشتر یه اسطوره س تا امام!  واقعن آدمایی که به هیچی معتقد نیستن رو نمی تونم تحمل کنم، اصلن!  خلاصه که وختی دوستم ازم پرسید می تونی محجبه بشی یا نع؟  جواب من یه نع قاطع بود! کسی که منو بخواد باس همینجور که هستم بخواد و سعی هم نکنه تغییرم بده! البت آدما وختی ازدواج می کنن خواهی نخواهی تغییراتی می کنن… چون کی قبل از ازدواج بلته زن یا شوهر باشه؟ کی بلته مادر یا پدر باشه؟ همه دخترا ذاتن خونه دارن و مردا مرد خونواده؟! نه بابا، آدما تو زندگی مشترکه که این چیزا رو یاد می گیرن و کم کم تغییر می کنن! پخته می شن! منم آشپزی یاد می گیرم به وختش، قول می دم :))

پ.ن.۱: چقده تو نامه امروزم از این ترکیبات داشتم:  دک و دهن، لت و پار، پر و پا، قرتی پرتی… ها ها ها

پ.ن.۲: چن روز پیش با آبجی بزرگه رفتیم شهر کتاب سر معلم! بی نظیر بود… باس یه روز با هم بریم اونجا و ۲، ۳ ساعتی بچرخیم! باشه؟ روی تشک شنی های قرمز ولو بشیم و کتاب بخونیم، کتاب بخونیم و بعدشم قهوه بخوریم… بوی قهوه توی کتاب فروشی آدمو دیوونه می کرد خدائیش! فضای عالی ای بود:)

پ.ن.۳: دارم فک می کنم چن تا از نامه هامو اصلاح یا کامل کنم! مثلن نامه اولم خعلی کوتاه بود واسه معرفی من! باس کاملترش کنم!

Wednesday, September 14, 2011

سلام غریبه - نامه سی و چهارم

امروز پنج شنبه ساعت ۹:۳۰ صبحه به تاریخ ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ نامه آخرمو به تو می نویسم. همیشه فک می کردم نامه آخر من به تو، نامه ای عاشقونه باشه با عنوان « غریب آشنا » اما خوب قسمت نبود از قرار… با اینکه همه دوستام بهم امیدواری می دادن که تو بالاخره از راه می رسی اما راستیتش من دیگه امیدی ندارم. اونقده عاشقونه منتظرت بودم که خعلی جاها، خعلی آدمها رو به جای تو اشتباه گرفتم… همه آدمایی که تو زندگی من اومدن و رفتن! ( نامه یازدهم) شاید اینا که می دیدم نشونه هایی از تو بود و من نشونه ها رو اشتباهن جای اصل می گرفتم. همه این اشتباهو می کنن گاهی… خعلیا… خعلیا با یه نشونه اشتباه که فقط نشونه بوده ها، یه عمر زندگی کرده ن و می کنن… و من حتی نمی دونم منتظر کی هستم! منتظر یک مرد بدون چهره؟ منتظر یه سایه دراز و قد بلند مث بابالنگ دراز جودی آبوت؟ منتظر کی؟ من از تو هیچی نمی دونم جز خوابی که دیدم! خوابی که چندین بار توی این سالها دیدم. که دستایی قوی منو به آغوش می کشن و من برای بوسیدن غریبه روی نوک انگشتام بلن می شم… اون خم می شه اما سر من جلوی صورتشه! و بعد لب هامون روی هم قرار می گیره .. بوسه ای که همه وجودمو آتیش زد و آغوشی که توش احساس  امنیت کردم… می دونستم قراره بیدار بشم اما نمی خواستم از دستت بدم! قلبم داش منفجر می شد… و بعد لبهامون از هم جدا شد و من گرمای نگاهتو دیدم… یه تلولوی درخشان، یه عشق عمیق، یه … نمی دونم چه جوری بگم… انگار من تموم دنیات بودم! تموم چیزی که این چشمها می خواس… فقط نگاه بود و من حتی نمی تونم بگم چشمات چه رنگی بود یا چه فرمی بود. من سالهاست منتظر توام غریبه و هیچ کس نمی تونه متهمم کنه که زود جا زدم…
حالا نمی تونم بگم، نمی تونم با قاطعیت بگم تو واقعیت داری؟ شاید فقط یه رویا بودی… مث آرزوهایی که همه تو خواباشون می بینن… یکی خودشو تو استخر طلا می بینه، یکی تو ناف آمریکا، منم تو رو دیدم تو آغوشم! خیال پردازیام همیشه کار دستم داده… دارم از زندگی واقعی جا می مونم!
می خوام بیدار شم و باهاش مواجه شم! زندگی واقعی اینه! من صدف، تنها هستم و شاید هیشوخ غریبه ای در کار نباشه! باید بپذیرم! فک نکن افسرده شده م و دارم چس ناله می کنم… دروغ نمی گم، بغض گلومو گرفته، گاهی هم یه قطره اشک قل می خوره و می افته رو کیبوردم اما بیشتر از اندوهم، ناامیدم! نا امید از وجود تو!
چن روز پیش همکارم منو برای برادر شوهرش خواستگاری کرده! عکسشو دیدم و می دونم که تو نیستی! چون قدش کوتاهه، سیگار می کشه و خونواده مومنی داره… آدم بسیار آرومیه و نمی دونم با آتیشی که درون منه چه جوری می تونه کنار بیاد… برعکس همیشه که فوری جواب رد می دادم، گفتم بذار فک کنم راجع بهش! من شاید هیشوخ غریبه ای نداشته باشم که باهاش یه زندگی عاشقونه داشته باشم اما باس خودمو از داشتن بچه هم محروم کنم؟! شاید همه اون عشقی که توی دلمه بریزم واسه بچه م… به اون مرد هم عادت می کنم… همه عادت می کنن مگه نه؟ تا کی باس منتظر یه رویا بمونم؟ ۳۴ سالمه! نمی دونم چه کاری درسته و چه کاری غلط… نمی دونم به این آقا چه جوابی می دم بعدن! آخرش یا یه ازدواج بی عشقه، یا اینکه یه خونه می گیرم و از خونواده جدا می شم و تنهایی می رم تا تهش! تنهایی هم عادت می شه! حتمن می شه! دیدم که شده!

پ.ن.آخر: فک کنم نامه بیست و پنجم و بیست و ششم هم دیلیت کنم! مطمئن نیستم که دلم بخواد کسی غیر از تو روزی این دوتا نامه رو ببینه!

خداحافظ غریبه! خداحافظ عشق من! رویای من! خداحافظ برای همیشه

Tuesday, September 13, 2011

سلام غریبه - نامه سی و سوم

غریبه ه ه ه… می دونی چن وخ پیش کی رو تو آسانسور شرکت دیدم؟ رضا بابک… بامزه س نه؟ می دونی آخه طبقه سوم شرکتمون یه دفتر سینمائیه و گه گاه هنر پیشه ها رو می بینیم! اما بعضی هاشون خدائی خعلی دیدنشون حال می ده! رضا بابک با یه عالمه خاطره فیلمی از بچگیم تا حالا… آرایشگاه زیبااا که بی نظیر بود، هتل و خعلی سریال دیگه! تا که اومد تو آسانسور، از دیدن من جا خورد و تندی سلام کرد… من که شرمنده شده بودم جوابشو دادم… کلن گیج بود، نمی دونس کدوم طبقه باس بره و کدوم واحد… راهنماییش کردم و اونم رفت پی کارش! سر کوچه مونم دفتر سینمائیه ایرج طهماسب و حمید جبلیه! ووی، این دوتا که واقعن بی نظیرن و منحصربفرد! وختی واسه اولین بار دیدمشون دم کیوسک روزنامه وایساده بودن و روزنامه های پهن شده روی زمینو نیگا می کردن! اونقده ذوق کردم که دلم می خواس بپرم بغلشونو بوسشون کنم! اما مث همیشه م که وختی ذوق می کنم لال می شم، با خونسردی از کنارشون رد شدم! دو، سه بار هم هنرپیشه های دیگه اومدن شرکتمون! واسه ایونتایی که مشتریامون برگزار می کنن… مث امین تارخ، مانی حقیقی و محمدرضا گلزار!… وختی امین تارخ اومده بود، منِ از همه جا بی خبر رفته بودم دنبال یکی از همکارام می گشتم از این پارتیشن به اون پارتیشن… یه دفه توی اتاق کنفرانس امین تارخ رو دیدم که نشسته منتظر رئیسم! منم با ذوق رفتم تو آتلیه به برو بچه ها گفتم که امین تارخ تو اتاق کنفرانسه! به ثانیه نکشید که همه با بهانه های مختلف باس از جلوی اتاق کنفرانس رد می شدن! ( خو کار داشتن البت… عمدی که نبود… اسمایلی چشمک زن) تا اینکه آقای رئیس هم که اصولن رو ما دخترا غیرتمنده، پاشد در اتاق کنفرانس رو بست… هه هه هه… بعد از اون روز، گاهی می شنیدم که امروز فلان هنرپیشه اومده بود و اینا… کلن دیدن سلبریتی ها برام جالب هس اما واسش سر و دس نمی شکونم… ینی درواقع روم نمی شه ( چون یه ریزه نامحسوس خجالتیم! ) یه بار هم در بچگی ضایع بازی درآوردم… من و آبجی بزرگه رفته بودیم با خان داداش کوه… یه دفه جمشید آریا رو دیدیم که داشت برمی گشت پایین!… من با ذوق و شوق از دهنم در رفت که: « وای ی ی … آریا جمشیدی »… از کنارمون رد شد و گفت: « جمشید آریا هستم » منم که دیگه مردم از خجالت… ها ها ها…. یادمه وختی محمد رضا گلزار هم اومد شرکتمون همه به یه بهانه ای رفتن طبقه بالا تا ببیننش… من خوشم نمیاد از اینکارا اصن… بدبختا آدمن دیگه، جونور سیرک نیستن که گذاشته باشنشون واسه تماشا! واسه همین نرفتم… یه توضیح لازمه بدم که شرکت ما در سه طبقه قرار داره، پنجم (دفتر مدیر و اتاق کنفرانس و بخش مالی و مدیر پروژه ها)، چهارم ( آی تی و نهار خوری) و اول که ما باشیم (آتلیه دیزاین و ایده پردازی)… خلاصه اون روز همه رفتن طبقه پنجم و هر کدوم اومدن یه چی از محمد رضا گلزار بدبخ تعریف کردن! (مث قصه اون فیله تو کلیله و دمنه… یادته؟) یکی گفت چشاش سبز نیس که! دماغش گنده س! هیکلش فلان… خلاصه که ما نرفتیم و ندیدیم… منم ساعت ۱۲ خوشحال و خندون با ظرفای غذای خودم و دوستم نغمه با اضافه ظرف سالاد و ماست و مخلفات آسانسور رو زدم که برم چهارم، ناهار خوری! در باز شد و محمدرضا گلزار و رئیسم تو آسانسور بودن! ینیاااا خودم زدم زیر خنده! رئیسم هم اومد خوشمزه بازی دربیاره که صدف چقدر می خوری! حالا من بدبخ کلن کم غذام، اینو همه می دونن!حسابی آبروم رفت جلو سلبریتی مملکت ولی راستیتش دوزار هم برام مهم نیس! خودش خاطره شد که الان با دوستام کلی از یادآوریش بخندیم! هاهاها
خلاصه که بامزه س دیدن آدم معروفا اما راستشو بخوای دوس ندارم جاشون باشم! تو خیابون راه برم و همه با انگشت نشونم بدن! آدم شاید یه بار بخواد واسه خودش بره بچره! شاید بخواد انگشت تو دماغش کنه یا با راننده تاکسی دعوا کنه! پس فردا می کننش تو مجله زرد و امواتتو میارن جلو چشمت که شوما که از الگوهای جامعه ین چرا اینقده بی شعور بازی در میارین در جامعه؟ می دونی اصن خوشمون نمیاد الگوی جامعه باشیماااا.. اصن. همینطور واسه خودم آسته می رم آسته میام و با هر کی بخوام بد دهنی می کنم! اینجوری بیشتر بهم خوش می گذره… هه هه هه
غریبه، تو اگه سلبریتی مملکت باشی، من چه کنم؟ از الان بگم چشم اونی رو که بهت چپ نیگا کنه رو از کاسه درمیارمااااا… اونوخ هر روز باس خونین و مالین بیام خونه! چه کاریه بابا؟ بیخیال سلبریتی بودن شو و بیا بریم یه جا یه مزرعه بخریم و دوتایی گوجه فرنگی پرورش بدیم! منم لیبیل هاشو طراحی می کنم! خوبه هاااا… راجع بهش فک کن :)))****

Monday, September 12, 2011

سلام غریبه - نامه سی و دوم

غریبه، امشب آسمونو دیدی؟ ماه کامل بود، تو کتاب دزیره خونده بودم که اگه از شونه راست به ماه نیگا کنی به آرزوت می رسی… اما من هیچ آرزویی نداشتم… واسه همین حتی سعی هم نکردم از شونه راستم یه نیگاه دزدکی بهش بندازم… راست و مستقیم تو چشاش زل زدم و تو دلم گفتم: « آرزوت نمی کنم، غریبه!» آرزوها مث احتمالاتن، انگاری دست نیافتنی ن،… ته دل یه حسرتی دارن که ینی واقعن می شه؟ آرزو مث این می مونه که من بگم آرزو دارم یه نویسنده و تصویرگر جهانی شم! یه چیزی که شاید ته دلم حسرتشو بخورم اما وختی هم نشه به خودم می گم خو آرزو بوده دیگه، آرزوها که همیشه برآورده نمی شن!! خلاصه که غریبه، هیشوخ آرزوت نمی کنم. بلکه با قلدری طلبت می کنم! حق که درخواست کردنی نیس، باس گرفتش! شده زورکی حتی! ( هه هه هه) شوخی کردم! حتی زور هم نمی کنم! ینی نمی تونم، انرژیشو ندارم دیگه… مرد باس خودش بخواد و خودش تصمیم بگیره که غریبه باشه و غریبه کی باشه! چه می دونم والا… به هر حال چیزی که واضح و مبرهنه اینه که دیگه هرگز آرزو نمی کنم کسی و چیزی رو که منو آرزو نکنه!… این انرژی باس دوطرفه باسه، واِلا مفت گرونه!… به قدر کافی یه طرفه شو تجربه کرده م و می دونی، بسمه دیگه غریبه! خسته م از آدمایی که نمی تونن تصمیم بگیرن… از آدمایی که باس همیشه هلشون داد… اگه واقعن اون چیزی که پیش روی اینجور آدماس براشون مهم باشه که اینقده تردید نمی کنن! پ لابد براشون مهم نیس خو…
تو راه خونه به آدما نیگا می کردم… یکی دراز، یکی کوتاه… یکی چاق، یکی لاغر ( یا به قول دوستم -خواب- میرزا مقوا…هه هه هه)… یکی کچل، یکی مو دار،… یکی با چشمای قهوه ای، یکی سبز، یکی آبی… یکی کتاب دستش بود، یکی دست دوست دخترشو عاشقونه گرفته بود، یکی هم دستش تو جیبش بود و سوت می زد و می رفت… یکی عجله داشت به اتوبوس برسه، یکی ککش هم نمی گزید به اتوبوس نرسه (انگاری این نشد، یکی دیگه… تا شب راه زیاده! هه)… یکی ریش داش، یکی سیبیل، یکی هم هیچکدومش!… هر کدوم غریبه بودن، آره غریبه بودن واسه کسی که شاید یه جایی منتظرشون بود… و من نمی دونستم  غریبه من کجاس… چه شکلیه؟ چه می کنه؟ طرز فکر و مدل حرف زدنش چه جوریه! و یا اصولن کسی هس که پی م بگرده یا نه؟ کسی هس که با قاطعیت جلو بیاد و بگه: « صدف، تو همونی هستی که می خوام! می خوام غریبه ت باشم! می فهمی یا نه؟ همینی س که هس! دهه… زن که نباس رو حرف غریبه ش حرف بزنه» پوووووووف… بیخیال :(
داشتم در مورد ماه می گفتم! ماه امشب کامل بود و از لای توری پاره پوره ابرا گاهی سرک می کشید… یاد کلیپ تریلر مایکل جکسون افتادم و تو عالم خیال همه رو مث مرده های از قبر درومده دیدم! از راننده تاکسی که سوار ماشینش بودم گرفته تا زن و بچه ای که داشتن از خط عابر پیاده رد می شدن! (چه مرده های با فرهنگی خدائیش که به قوانین راهنمایی رانندگی احترام می ذارن… هه هه هه) بعد خیال پردازیمو همینطور گسترش دادم و غرق توی خیالات ترسناکم بودم که یه دفه راننده برگشت ازم کرایه بگیره، یه نفس بلند کشیدم و داشتم زهره ترک می شدم… راننده هم خندید و گفت: چی شد خانوم؟! ببخشین ترسوندمتون!
‫(‬چه مرده مودبی! به به… عذرخواهی هم می کنه!) خلاصه اینکه گاهی خیال پردازیام خطرناک می شه حتی! اما به هر حال راه فرار خوبیه از فکر و خیال! :( 

پ.ن.۱: تو راه برگشت به خونه، پیرمرد و پیرزنی رو دیدم که روی نیمکت نشسته بودن و بستنی می خوردن! آقاهه دست کرد جیبش و یه دستمال اتو کشیده درآورد و گوشه دهن خانومشو پاک کرد. خانومه هم براش نخودی و دلبرانه خندید… خو اونوخ می گن آدم چرا افسردگی می گیره!؟ خو منم عشق می خوام لامصب، یه عشق واقعی! … می فهمی؟

پ.ن.۲: الان یه دور نامه مو خوندم و دیدم خعلی درهم برهمه! شاید چون امروز فکرای توی سرم هم خعلی درهم برهم بودن! شوما به نظم و ترتیب خودت ببخش!

Sunday, September 11, 2011

سلام غریبه - نامه سی و یکم

غریبه… من امروز کلی درد کشیدم… نمی دونم علتش چی بود، حتی نمی تونستم تشخیص بدم که منشاش کجاس! یه دردی بود سمت چپ دلم که گاهی به سمت قلب و کتفم متمایل می شد… خلاصه اول فک کردم آپاندیسه (دوستام منو در جریان گذاشتن که آپاندس سمت راسته، نه چپ….هه هه هه)، بعدم فک کردم شاید قلبمه و آخر سر به این نتیجه رسیدم لابد وبا گرفتم… شاید باور نکنی اما بیشتر درد و مرضای من با کیسه آب جوش خوب می شه…حالا چه سر درد و صورت درد باشه، چه دل درد، چه کلیه درد… همه چی! (فک کنم دس به چاییدنم خوبه :) واسه همین تا برگشتم خونه، یه کیسه آب جوش درس کردم و باهاش یه ساعتی دراز کشیدم و حقیقتن الان یه کم بهترم! نیازی هم به دکتر نبود اصنی! :)) نمی دونم چه معجزه ای تو کیسه آب جوشه! یکی از دوستام که با شوهرش مشکلات جدی داشت، به خاطر محبتی که از شوهرش دریافت نمی کرد افسردگی گرفته بود و دکتر مشاور خانواده یا روانپزشک یا هر خری که بود، بهش پیشنهاد داده بود کیسه آب جوش بغل بگیره! بهش گفته بود: این گرم شدن با کیسه آب جوش باعث گرم شدن رحم می شه و تمایلات جسمانیتو تا حدی برطرف می کنه، دیگه اینکه نیاز به آغوش کشیده شدن رو تو آدم  جبران می کنه! (ینیا اگه من یه روز این دکتر رو ببینم خعلی محترمانه با غلتک از روش رد می شم… راستی چی فک می کنن! اگه قراره یه کیسه آب جوش تمام مشکلات زناشویی آدما رو حل کنه، آدما اصن چه نیازی بهمدیگه دارن؟ بعدشم آخه ابله! آغوش مگه فقط گرماس که کیسه آب جوش بتونه جبرانش کنه؟ آغوش عشقه… عشق… پوووووف لابد پس فردا کیسه های آب جوشی اختراع می شه که سنسورایی دارن تا تپش های قلب هم تداعی کنه و بیشتر حس آغوش بده… دنیا به سمت گند شدن داره پیش می ره و من حاضرم یه تنه برخلاف جهت آب شنا کنم…حتی اگه از پا دربیام) (لازمه بگم دوستم هم یه مدت بعدش از شوهرش جدا شد، کیسه آب جوش قطعن قلبا رو بهم وصل نمی کنه )
غریبه! تو که بهم بی محبتی نمی کنی تا دکترا بخوان از این تجویزای تخمی برام کنن؟!؟! من می میرم بدون آغوش پر از عشق تو که آقاااا! :(
راستی در مورد تئاتری که پنج شنبه رفتم برات نوشتم؟! تئاتر «آقای اشمیت کیه؟» رو با آبجی بزرگه و سه تا از دوستام رفتیم به کارگردانی داود رشیدی و بازی سیامک صفری و بهناز جعفری و سروش صحت! می دونی غریبه، من تئاترای داود رشیدی رو خعلی دوس دارم… اولین تئاتری که ازش دیدم « پیروزی در شیکاگو » بود… فک کنم من راهنمایی می رفتم یا شایدم اول دبیرستان بودم! و شگفت زده شده بودم، از صحنه ها و بازی های حرفه ای… باورت می شه عصار و فواد حجازی تو تئاتر ساز می زدن! عصار پیانو می زد و فواد حجازی ساکسیفون! هنوز هیچکدوم معروف نشده بودن! ولی عجب تئاتری بود، داداش محترم سه بار ما رو برد… و سومین بار تو یه صحنه اشتباهن یه گیلاس زمین افتاد و شکست! ما که دوبار تئاتر رو قبلش دیده بودیم فهمیدیم این اتفاق توی داستان نبوده اما هنرپیشه های شاهکار تئاتر بدون اینکه ذره ای هل بشن، وانمود کردن که اونم جزوی از داستان بوده! حتی گارسون آخر سر یه گیلاس شکسته رو تو صورت حسابشون آورد! واقعن ماها می تونیم چنین کاری کنیم؟ ینی چقدر می تونیم یه اتفاق ناگهانی و ناخواسته رو تو زندگیمون درست هدایت کنیم؟ بنظرم کار هر کسی نیس! آدم باس بازیگر قابلی باشه حتمی!
داشتم در مورد تئاتر «آقای اشمیت کیه؟» می گفتم… داود رشیدی خعلی پیر و لرزون شده بود… آدم دلش می سوزه آدمایی مث اون که کلی کارای حسابی کردن اینجوری پیر و خمیده می شن! خعلی دلم می خواس تو هم این تئاترو  می دیدی و با هم کلی در موردش تبادل نظر می کردیم… چون یه جاهایی از داستانو نفهمیدم و دلم می خواس با تو در موردش گپ بزنم، عزیزم! راستی سیامک صفری الان شده هنرپیشه محبوب من در تئاتر…. تا حالا سه تا تئاتر عالی دیدم که تو هر سه تاش بازی می کرده و انصافن بازیش بی نظیره!
پنج شنبه هم قراره با آبجی بزرگه و مامان خانوم بریم تئاتر «خرده خانوم» به کارگردانی کیومرث پوراحمد و بازی گلاب آدینه! شنیدم خعلی جالبه و یه کم خنده داره!
پ.ن. خدائیش می بینی چه دختر فرهنگی مناسبی هستم! به به نداره؟ پ بزن دس قشنگه رو، نه نزن… وایسا! دستاتو باز کن تا تو بغلت فرو برم! ( کیسه آب جوشمو هم با یه لگد پرت کردم تو آشپزخونه ) دلم یه آغوش واقعی می خواد خو غریبه ی من!

Saturday, September 10, 2011

سلام غریبه - نامه سی م

غریبه ه ه ه… باید امروز یه عالمه قول  بهم بدی! همین الان…  من نگرانم… می ترسم!… از آینده می ترسم گاهی!

قول بده هرگز رو زندگیت قمار نکنی! هیچ قماری! نه با پول، نه با احساس! هیچی رو به خونواده ت ترجیح ندی! نه دوست و رفیقات، نه کارت حتی!… سیگار نکشی و اگه هم مشروب می خوری، زیاده روی نکنی که بد مستی کنی و خونواده تو شرمنده کنی! تو رو به هر چی می پرستی قسمت می دم، زن دیگه ای رو تو زندگی من نیاری! حتی فکرشو… تحسینشو! چشم چرونی نکنی حتی به زنای توی فیلما… وختی مردی زنی رو با یه جورایی حسرت از نداشتنش تو صداش، تحسین می کنه، هیکلشو، قیافشو، رنگ پوستشوشو…هیچ می فهمی با روح و اعتماد بنفس زنش چه می کنه؟ یکی مث من ممکنه به روی خودش نیاره، حسادتشو نشون نده اما اینجوری فاصله م هر روز ازت بیشتر و بیشتر می شه… ازت دور می شم… چون فک می کنم تو، تو آرزوی کس دیگه ای جز منی! چون حس می کنم تو زیبایی ها و توانایی های  منو نمی بینی! چون ناسلامتی تو مرد منی! اگه تو تحسینم نکنی، کی بکنه؟ 
غریبه بیا قول بدیم که احترام همو نگه داریم… همو دوس داشته باشیم و اینو به زبون بیاریم! همه آدما نیاز دارن بشنون که دوسشون دارن!… بیا اگه یه روزی از هم ناراحت شدیم یا زبونم لال دیگه همو دوس نداشتیم به هم بگیم اینو… نذاریم یه عمر زندگیمون بشه تحمل کردن همدیگه نه عشق ورزیدن بهمدیگه!

غریبه بیا قول بدیم که بچه هامون جای همدیگه رو تو دلمون نگیرن! من با بچه سالاری، یا مرد سالاری و زن سالاری مخالفم!… همه با هم دوستانه زندگی کنیم… هیشوخ بچه رو بهمدیگه ترجیح ندیم. باید یه وختایی یه زمان هایی رو برای خودمون داشته باشیم… خودمون دوتایی! گاهی حتی دو، سه روز بچه رو بذاریم خونه مادرمون و دوتایی بریم سفر! بچه باس بدونه و درک کنه که زن و شوهر بودن ینی چی، باس عاشقی رو از پدر مادرش یاد بگیره… باس استقلال داشتنو یاد بگیره! بدونه که پدر و مادر همیشه نیستن کنارش! و ما هم توی این تنهایی هامون با هم تمرین عاشقی کنیم! تا یادمون نره از همدیگه… که اگه بچه ای هم هس میوه عشق ماس!… خعلی بده که بعد از بچه دار شدن، بلت نباشیم چه جوری بدون بچه مون با هم خوش باشیم...

باید قول بدی غریبه که اگه یه روزی دختر دار شدیم از عشق و علاقه پدرانه ت قفس نسازی واسه دخترمون! بهش بی اعتماد نباشی و هرگز بهش تهمت نزنی… از یه سنی به بعد (مثلن از ۲۴سالگی به بعد) بذاری خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره و تو تصمیم گیریاش گاهی راهنماییش کنی، اما بیشتر وختا حمایتش کنی، نذاری هیچی تو دلش براش آرزو بشه که مثلن هیشوخ حتی نتونه تصور یه سفر تنهایی رو داشته باشه، یا طبیعت گردی و شب خوابیدن تو چادر! آرزوی دیدن آسمون کویر به دلش نمونه! بذار با دوستاش معاشرت کنه و جوونی کنه!… غریبه اگه منو دوس داری، تو رو جون من کاری کن دخترمون باهات رفیق باشه، مجبور نباشه واسه یه چس آزادی هزارتا دروغ بهت بگه! اگه با پسری آشنا بشه، تو اولین نفری باشی که بهش بگه نه اینکه اگه یه روزی بفهمی بخوای دس روش بلن کنی و بهش توهین کنی! اگه یه مهمونی می ره با کلی اخم و تخم و بداخلاقی از دماغش درنیاری و هزار بار بهش زنگ نزنی و پای تلفن هوار نکشی که کی میای خونه؟! نذار جلو دوستاش مضحکه بشه و ترجیح بده خونه نشین بشه… تا یه ربع با تلفن تو اتاقش حرف می زنه، یه هفته باهاش تو ژست نباشی!... غریبه قول بده! قول بده که مث یه پدر مراقب دخترمون باشی اما زندانبانش نباشی! با گیر دادن های زیادی فراریش ندی از خودت. دختری که از پدرش دور بشه، پشتش باس به کی باشه آخه؟... غریبه قول بده! قول بده که غرور دخترمونو جریحه دار نکنیم جلوی هیچ کسی! با هیچ احدی مقایسه ش نکنیم جز خودش! رو موفقیتاش قیمت نذاریم!

غریبه، بهم قول بده عزیزم! قول بده که پدرمو دوس داشته باشی، احترامشو نگه داری اما هیشوخ شبیهش نشی!:(

پ.ن. بد برداشت نکن! من پدرمو خعلی دوس دارم… خعلی زیاد…فقط پدرم یه مرد ایرونی قدیمیه با همون اخلاقا، تو که مال چن نسل بعدترشی طبیعیه انتظار داشته باشم متفاوت باشی خو! بوس تو اخلاقت

Friday, September 9, 2011

سلام غریبه - نامه بیست و نهم

داشتم میومدم خونه، یه ماشین عروس دیدم… دوماد یه بچه ی کالِ مو سیخ سیخی بود و عروس از اون دختر عملیای داغون! خدائیش به اندازه یه کیلو آرایش رو صورتش بود… لابد آخر شب دوماد بدبخ باس با بیل بگرده عروسو از زیر اون یه خروار آرایش که چه عرض کنم، بتونه کاری پیدا کنه…هه هه هه… تازه هیچ بعید نیس بعد از کلی کند و کاو تازه ببینه عروسو اشتباهی از آرایشگاه برداشته… هاهاها… وای خعلی ضایع س. راستش من اصن آرایش غلیظ دوس ندارم. عروس باید خودش باشه، دلیل نداره شب عروسیش یه کس دیگه بشه! کی رو می خواد گول بزنه؟ من آرایش کلاسیک دوس دارم،  فقط خط چشم مشکی با ماتیک قرمز بدون سایه و هیچ چیز اضافه ای… خعلی شیکه، هیشوختم از مد نمی افته!
راستی گفتم یه عروسی دعوت شده م؟ عروسی خواهر دوست صمیمیم! نغمه رو که می شناسی؟ خلاصه که در جریان همه چی ازدواج خواهرش هستم… از خواستگاری تا ازدواج. برام عجیبه هنوزم خعلی از دخترا با خواستگار ازدواج می کنن. منظورم جلسه خواستگاری نیستاااا، منظورم از خواستگار کسیه که ندیده باشی و نشناسی و تازه سر جلسه خواستگاری ببینیش! بعدم بفرستنتون تو اتاقی، حیاطی، جایی تا دو کلام با هم حرف بزنین و تصمیم بگیرین با هم ازدواج کنین!! عین فیلم ایرانیا! اما بامزه اینه که خعلیا رو دیدم اینجوری ازدواج می کنن و خوشبختم می شن! یکی می گفت: «ازدواج  به این چیزا بستگی نداره، فرقی نمی کنه با همسرت تو رفاقت آشنا شده باشی یا تو خواستگاری… کلن که مث هندونه سر بسته س، تا بازش نکنی نمی فهمی توش چه خبره!»
ولی جلسه خواستگاری، جلسه سختیه اصولن. دوتا خونواده ای که همو نمی شناسن ( حتی اگه دختر و پسر همو بشناسن) تازه به هم می رسن و هیچ حرفی ندارن بهم بزنن… شروع می کنن از ترافیک، آلودگی هوا، بنزین، گرونی و سیاست حرف زدن… و وای به وختی که خط مشی سیاسیشون بهم نخوره… یه دفه می بینی جر و بحث ناجوری بالا گرفته و دوتا جوون بخت برگشته هاج و واج می مونن که چه کنن! :)))
معمولن تو مجالس خواستگاری بابای من با تعریف یه چیزای بامزه سعی می کنه یخ مجلسو وا کنه! و ما هم واسه تشویقش کلی می خندیم (البت خعلی خانومانه… نه قهقهه های معروف خودمونا) راستی غریبه حواست باشه، اگه می خوای از پدر من دختر بگیری باس حتمن کت و شلوار و کراوات زده بیای خواستگاری (کراوات خعلی مهمه واسه آقا بابای ما)، کفشاتم باس واکس زده و مرتب باشه، خوب حرف بزنی نه اینکه مامانت جات حرف بزنه، خلاصه خوب خودتو پرزنت کنی! واِلا نه مهمه خونه از خودت داشته باشی، نه ماشین آخرین مدل… فقط بابا براش مهمه که بتونی از پس زندگی بربیای… تو جلسه خواستگاری همکارم ازم که قبلن برات گفته بودم بابا حرف مهمی زد: « الان با این اوضاع اقتصادی خراب جامعه، مث اونوختا نیس که یه نفر بتونه از پس خرج و مخارج زندگی بربیاد! زن و مرد با هم باید کار کنن و زندگیشونو بسازن!» آره این طرز فکر بابای منه! تو برای اینکه تو خونواده ما حسابی جا باز کنی، باس در کنار بدست آوردن دل من (که اصن آسون نیس)، دل پدرم هم بدست بیاری و این خودش هنره! بعدن یه نامه کامل راجع به آقا بابام برات می نویسم تا حساب کار دستت بیاد غریبه! :)) اخیرن طی چن سال گذشته جلسات خواستگاری تو خونه ما کم تشکیل می شه! معمولن بیرون از خونه، دختر (که من باشم یا آبجی بزرگه) با دوماد احتمالی قرار می ذاریم(البت خونواده ها در جریانن) و حرفامونو می زنیم، اگه چن درصدی از هم خوشمون اومد، باز هم قرار ملاقاتای بیشتر و در نهایت خواستگاری رسمی… که من و آبجی بزرگه بیشتر وختا تو همون ملاقاتای اول و دوم به نتیجه رسیده یم و کار دیگه به خواستگاری نرسیده… هه هه هه
خوب در مورد رسم و رسومات یه ریزه بگم… ما هیچ رسم و رسوم عجیب غریبی نداریم… جلسه خواستگاری واجب و لازمه. بعدم بله برون و نشون کردن دختر با گردنبندی، انگشتری چیزی… بعدم نامزدی و عروسی! مهریه هم چیزیه که تو خونواده ما معمولن به وضع مالی طرف نیگا می شه، واسه همین چیز عجیب غریبی که تو توان طرف نباشه، نمی گن اصولن! رسمای دیگه هم نداریم مث شیر بها و به نام زدن ملکی چیزی و اینااا
دیگه… دیگه… آها یه چیز مهم! باس بگردی یه واسطه واسه آشنایی خودت با من گیر بیاری واسه متقاعد کردن بابا خان! چون بابا برعکس من به هیچوجه دوستی دختر و پسر رو قابل قبول نمی دونه، چه برسه که پسره جرئت کنه و از خود من خواستگاری کنه!!! دیگه چی؟!؟ وای وای وای وای…. واسه همین یه واسطه و معرف از الان بذار زیر سر عزیزم! به وختش لازمه :)

پ.ن. همیشه تصورم از عروسی خودم، یه عروسی کوچیک کنار ساحله! ( نمی دونم چرا؟!) و منم عروس پا برهنه، شیطون و ورجه وورجه کن روی شنا. با مزه س، نه؟

Thursday, September 8, 2011

سلام غریبه - نامه بیست و هشتم

غریبه، سخته آدم از عادتهاش دس برداره! از اینکه صبح بیدار شه، مسواک بزنه، صبحونه بخوره، سوار تاکسی شه، یه مسیر هر روزه رو واسه هزارمین بار بره، یه کار همیشگی رو انجام بده و عصر دوباره برگرده! حتی عادت های خوراکیشو‪…!‬ پنجاه هزار بار با خودم گفتم اینبار که برم کافی شاپ یه چی غیر از هات چاکلت یا میلک شیک شکلاتی سفارش می دم اما بعد از یه ربع نیگاه کردن به منو، بازم تا گارسون میاد همونا رو سفارش می دم! یا وختی می خوام بستنی بخرم هم وضع همینه، هی می گم به به چه بستنی نارنجی خوشرنگی اما تا ازم می پرسن چه طعمی می خوایین، می گم شکلاتی! آدما اونقده درگیر عادت ها و روزمرگیاشون می شن که یادشون می ره چیزای جدید رو امتحان کنن… می دونی من فک می کنم اینا از ترسه! ترس از اینکه چیزی رو که جدیده شاید دوس نداشته باشن! وارد رابطه جدید نمی شن، چون می ترسن این اون چیزی نباشه که می خوان یا هنوز زخمی رابطه قبلیشونن یا از اون بدتر به تنهائیشون عادت کرده ن! بعد وختی هم که می خوان از عادت ها و ترساشون فاصله بگیرن اونقده حرکاتشون محتاطانه و کنده که همون به اصطلاح حرکتشون هم دچار روزمرگی می شه! من برعکس اینجور آدما، همیشه خعلی عجول بوده م ( از هفت ماهه دنیا اومدنم کاملن مشخصه… هه هه هه) واسه همین حرکاتم، تصمیماتم همیشه شتابزده س و سریعه (اما بی فکر نیس… اصلن ) سریع خرید می کنم، سریع اتود می زنم، سریع فکر می کنم، سریع یه رابطه رو شروع یا تموم می کنم، یا مثلن امروز تصمیم بگیرم برم مسافرت، فردا بلیطشو می خرم! چون به غریزه و ندای درونی اعتقاد دارم! اون همیشه یه تلنگر محکم که چه عرض کنم، یه اسکیت برد هم می ذاره زیر پام…هه هه هه…  واسه همین آدمایی که شل و ولن و راحت نمی تونن تصمیم بگیرن، اعصابمو خرد می کنن! اما با اینحال چن وختیه که این عادتا و روزمرگیا داره اذیتم می کنه! واسه همین تصمیمات مهمی تو زندگیم گرفته م:
۱- مسیر هر روزه م به شرکت رو تغییر بدم… مقصد که مشخصه! فقط مسیر رو عوض می کنم… نه اینکه دورش کنما! شاید از کوچه ها و فرعی های جدید برم تا بتونم چیزای جدید ببینم!… تازه می تونم نصف مسیر رو هم پیاده برم! :)))
۲- می رم کافی شاپ و یه سان شاین سفارش می دم. نمی دونم چه کوفتیه اما باس امتحانش کنم!
۳- بستنی هم فقط میوه ای می گیرم (شکلاتی فعلن تحریم)
۴- موهامو با سشوار خشک نمی کنم (اینکار رو امروز واسه اولین بار انجام داده م و تازه کشف کرده م که وختی سشوار نمی کشم موهام چه موجای بامزه ای داره و دیگه پرپری نیس!… فقط مونده م چرا خشک نمی شه!!!… فک کنم باس برم موهامو به بند آویزون کنم تا خشک شه:)
۵- حتمن یه روز می رم و بادبادک هوا می کنم… یه روز که هوا یه ریزه خنک بشه
۶- هر از گاهی یه کار یا برنامه هیجان انگیز داشته باشم… نمی دونم چی کاری اما می تونه چیز خعلی عجیب غریبی هم نباشه… مثلن امروز دارم با آبجی بزرگه و سه تا از دوستام می رم تئاتری که خعلی دوس داشتم برم… واسه همین از صبح هیجانزده م :)))


پ.ن.۱: خدائیش بهتر نیس بجای چس ناله که عادت همه مون شده، با چیزای ریز ریز کوچولو زندگیمونو به بازی بگیریم؟ شاید باس یه مشت سنگای رنگی بی ارزش بریزیم وسط وبهش بگیم: بیا یه قل دوقل بازی کنیم… ما عادت کردیم همه چی رو بندازیم گردن زندگی بدبخ! فک کنم اگه زبون داشت، یه چن تا کلفت بارمون می کرد تا حالمون جا بیاد… هه هه هه

پ.ن.۲:  راستی انتشارات یساولی می خواد یه مجموعه کتاب هنرهای تجسمی دربیاره! فراخوان دادن… حالا فردا می خوام کارامو مرتب کنم و براشون بفرستم… خدائیش افتخار می کنی بهم!؟ اسمایلی خودشیفته متحول

Wednesday, September 7, 2011

سلام غریبه - نامه بیست و هفتم

سلام غریبه… تعجب نکن! بعله این نامه بیست و هفتمه! نامه بیست و پنجم و بیست و ششم رو برات نفرستادم چون از دستت ناراحت بودم (هنوزم هستم البت). شاید یه روزی فقط برای تو پستشون کنم. حرفای صدفانه رو! :) می دونی تموم لذت قهر به آشتی کردنشه! این که بعد از دو روز بی محلی و شایدم یه کم جر و بحث، دلمون واسه هم تنگ شه و دنبال بهانه بگردیم واسه آشتی. اینکه اگه رومون هم نمی شه یا غرورمون اجازه نمی ده یه یادداشت بذاریم سر طاقچه که: «من دارم می رم سر کار، غذات یادت نره! درضمن یادتم نره که دوست دارم.» اونوخ وختی همو ببینیم انگار روز اول آشنائیه، یا نه، روز اولیه که فهمیدیم بی هم نمی تونیم سر کنیم! لحظه ای پر از بغل و بوس.. به به…  اما بدیش وختیه که تو قهر کنی و دلخور باشی و طرف هم نیاد منت کشی! باس سرتو بندازی پایین و مث بچه آدم برگردی، چون اگه اون می تونه، تو که نمی تونی روزاتو بدون اون تحمل کنی! اونوخ فقط شروع می کنی باهاش به حرف زدن در مورد تیر و تخته و درخت و اینااا… نه خبری از بوس هس، نه بغل… اینجوری هرچند آشتی شدین اما همچنان دلخوری… دلخور از اینکه اون یه قدم هم برنداشته، دلخور از اینکه تنت، روحت داره پر می کشه واسه محبتش و دلخور و سرخورده ای از بی توجهیش! راستش منم دلخورم از بی توجهی تو آقاااا! باهات قهر نیستم، نمی گمم شب برو تو هال بخواب ( بخاطر اینکه من از تاریکی و تنهایی می ترسم، نمی گم واِلا تهدید کارآمدیه… هه هه هه) اما ته دلم دلخورم و جریمه ت هم اینه که دوتا نامه تو بهت نمی دم تا وختی که با گلی که وعده دادی، بیای و از دلم درآری!! ‪(: ‬
بیا یه قولی بدیم! قول بدیم وختی از همدیگه ناراحتیم، تو جمع خعلی تابلو نباشیم… هیچی بدتر از اون نیس که وسط دعوا و جر و بحثی که بهت مربوط نیس گیر بیفتی و راه فرار هم نداشته باشی! فکرشو بکن، دوستت و همسرش که با هم قهرن و همه حرفاشون بهم با متلکه، اصرار کنن که برسوننت خونه ت! اونوخ اون حسی که داری بهتر از حس زندانی یی نیس که دارن با این ماشینای زندانیا می برنش زندان! مجبوری تیکه هایی که بهم میندازنو بشنوی و به روی خودت نیاری! یا اگه مث من پررو باشی سعی کنی موضوع های جالبی واسه بحث پیش بکشی و جداگونه باهاشون گپ بزنی! ولی آرزوت اینه که کاش چشت درومده بود و خودت پیاده گز می کردی تا خونه! خدائیش دعوای زن و شوهرا خعلی ترسناکه… ما یه همسایه داشتیم که همیشه بخوایم نخوایم دعواهاشونو می شنیدیم! فک کنم هر چی داشتن و نداشتن به سمت هم پرت می کردن و هرچی هم از دهنشون درمیومد بهم می گفتن! فحشایی که همینجوریشم من از شنیدنش قرمز می شم! هیچی بدتر از اون نیس که حرمتا بین زن و شوهر یا خونواده هاشون شکسته شه! دیگه هیچ جوره درس نمی شه!
ووووی …یا این مردایی هستن که دست بزن دارن و تا تقی به توقی می خوره، زنه رو می گیرن زیر باد کتک… دختر عمه ام یه همکاری داشت که شوهره به بهانه های مختلف کتکش می زده، طفلکو… یه بار هم واسه لباس خواب به قصد کشت کتکش زده که چرا رفتی چنین لباس خواب سکسیی خریدی که وختی می پوشی شبیه زنای فاحشه می شی!!! (یارو دیوونه بود رسمن) واقعن یه مرد چه جوری می تونه زنشو کتک بزنه؟! زنشو… زنی که اون مرد قرار بوده تنها پناهش باشه تو زندگی… زنی که شاید مادر بچه هاشه! اون بچه ها از چنین خونواده ای چی یاد می گیرن؟ پس فردا چی می شه روزگارشون… قضیه خعلی وحشتناکه و رشد تصاعدی داره… همینا پایه گزاران یه جامعه مریض می تونن باشن، نه؟ 

پ.ن.۱: وای اگه تو دست بزن داشته باشی و بخوای بخاطر لباس خواب پلنگی کتکم بزنی من چیکار کنم؟! ( خو نگران نباش، من خودمم مدل پلنگیشو دوس ندارم… ها ها ها ) اما خارج از شوخی اگه یه روزی بهم خشونت کنی، ممکنه یه روز صبح پاشی ببینی من نیستم و دیگه هیشوخ رنگمم نبینی! از حالا گفته باشم!

پ.ن.۲: خانومایی هم هستن که دست بزن دارنااا… البت قصدی نداشتم از این حرف. فقط جنبه اطلاع رسانی داشت (اسمایلی چشمک زن با خنده شیطانی )

Sunday, September 4, 2011

سلام غریبه - نامه بیست و چهارم

غریبه… تو وختی اوقاتت تلخه چیکار می کنی؟! ینی وختی ناراحت و عصبی هستی؟ من وختی دوستام ناراحتن یا آبجی بزرگه، یه بار می پرسم ازشون چیزی شده اما اگه ببینم دلشون نمی خواد حرف بزنن، بهشون گیر نمی دم… میزارم چن ساعت، یا چن روز بگذره… آخرش میان بهم می گن چی شده! خودم فک می کنم اینجوری بهشون فرصت می دم که به ناراحتیشون غلبه کنن تا بتونن راجع بهش حرف بزنن! اما خودم اینجوری نیستم، وختی خعلی عصبانی باشم، ینی خعلیاااا…  ممکنه یه جیغ گنده بکشم سر کسی که عصبانیم کرده(البت اگه دسترسی بهش داشته باشم کلن ) و بعد بشینم یه سطل گریه کنم… اونوخ لازم دارم یکی کنارم بشینه، دستمو بگیره و پشتمو نوازش کنه تا من لابه لای هق هقام براش تعریف کنم چی شده و چه مرگمه! فقط اگه حتی من مقصرم یا جایی اشتباهی کردم، اونموقع بهم نگه… بذاره وختی آروم شدم یواش یواش بهم بگه… من ممکنه گاهی وحشی بشم اما منطق سرم می شه بوخودا!…. و امروز از اون روزام بود اما هیشکی نبود که بتونه آرومم کنه (بدترم هم کردن تازه)… تا عصر خودمو کشوندم تو شرکت و بعد بدو بدو اومدم خونه… همین که رسیدم خونه، فوری رفتم تو حموم و یه نیم ساعتی زیر دوش واسه خودم گریه کردم تا جلو چشم نباشم وکسی نپرسه چی شده، چون فقط تو رو لازم داشتم که باهاش حرف بزنم نه هیچ کس دیگه! (گاهی اوقات خعلی کمبودت احساس می شه غریبه! تو هم هیشوخ کمبودمو حس کردی؟) بیخیاااااال :(
واقعن دارم فک می کنم که تو واقعی هستی غریبه؟ اصن نامه هامو می خونی؟ یا اینکه فقط یه فالوئری هستی که چون دوسم داری، میای لایک می زنی اما حالشو نداری که نامه های طولانیمو بخونی؟ تا حالا شده کامنتی برام بذاری، بی اونکه بدونم تویی؟ هیشوخ باهات چت کرده م؟ و اگه آره، چیزایی که بهم گفتی واقعیه یا آواتاریه که پشتش مخفی شدی مث خعلیا که تو گودرن؟… اونوخ بی انصافی نیس آقا؟ بی انصافی نیس که تو همه چی رو از من می دونی و من حتی نمی دونم اسمت چیه؟ می دونی عزیزم، من پشیمون نیستم که اینقده رو بازی می کنم. موضوع اینه که این تنها نقشیه که بلدم! شایدم از بی استعدادی من باشه اما من همینم که هستم… اگه شادم که آواز می خونم، اگه یه دفه قاطی می کنم، اگه گاهی رمانتیک می شم و دلتنگ می شم، اگه مث امروز اونقده دلم می گیره که نمی دونم به کی باس پناه ببرم ( منی که خودم تو چشم دوستام همیشه قوی و گردن کلفت بوده م) من همینم. من صدفم… کاش باهام رو راست بودی تا بتونم سرمو بذارم رو شونت، یه نیم ساعتی زر بزنم و غر بزنم،… بلکه آروم شم!
گاهی از پسش برنمیام غریبه، تنهایی از پسش برنمیام… می فهمی؟

ازت دلم گرفته غریبه! خعلی دلم گرفته

Saturday, September 3, 2011

سلام غریبه - نامه بیست و سوم

‬ غریبه، باورت می شه؟‪؟!؟ امروز توی کوچه مون یه روباه دیدیم! با رامک داشتیم می رفتیم سر کار که یه دفه وسط کوچه دیدیمش، تا به رامک نشونش دادم که ای وای ی ی روباه! بدبخ نیم متر پرید هوا و پا گذاشت به فرار و از دیوار سیمانی راست رفت بالا و رفت تو زمین خالی پشت دیوار! وای خدا، کلی ذوق کردم! فک کن چن وخ دیگه سر و کله فیل و زرافه هم پیدا شه یا یوزپلنگای آسیایی! بعد مردم عوض اینکه به گربه های ولگرد غذا بدن، به زرافه ها و یوزپلنگا غذا می دن…  اینجوری بقیه حیوونا هم مث گربه ها زاد و ولد می کنن و زیاد می شن!  اونوخ دیگه لازم نیس کسی برای حفاظت اونا کمپین راه بندازه و دیگه م نسلشون منقرض نمی شه… هاهاها… وای ی ی، خدائیش هنوزم باورم نمی شه روباه دیده باشم. تو کوچه خودمون، وسط شهر
من حیوونا رو دوس دارم، وختی بچه بودم جک و جونور زیاد داشتم… جوجه، گربه، سگ، ماهی… داداشم «لوسیمی» صدام می کرد! کارتون مهاجران رو یادته؟ جوجه هایی که داشتیم از این جوجه ماشینیا نبودن! جوجه رامک مرغ قهوه ای بود و جوجه من خروس سیاه… یه توله خروس وحشی که همه جای جوراب حوله ای راه راه منو نخ کش کرده بود… بعد از یه مدت که سر وصداشون زیاد شد، بابا دادتشون به همسایمون که باغ داشت… تا چن سال بعدش تخم مرغاشونو برامون میووردن و من از دیدن تخم مرغای محلی کلی افتخار می کردم که اینا مال جوجه های ما بوده! ( راستش همیشه ته دلم شک داشتم که همسایمون شاید با پول تخم مرغای جوجه های ما حسابی پولدار شده باشه…هه هه هه) بعدنا یه گربه آوردم… یه بچه گربه مفلوک که پسرای همسایه داشتن زیر پنجره ما شکنجه ش می دادن… خلاصه با کمک مامان قهرمانم بچه گربه رو از دست جانی های کوچولو نجات دادیم و آوردیمش تو خونه و اسمشو گذاشتیم عسل… خعلی بامزه بود… (وختی اون آهنگ داوود بهبودی رو می ذاشتیم، همون که می گه رنگ چشات عسل… می رفت جلو بلندگوی ضبط می نشست و تو حالت نمی دونم چی چی فرو می رفت! فک کنم خیال می کرد داوود خان این آهنگو اختصاصی واسه اون خونده…هه هه هه) یه چن هفته ای نگهش داشتیم و از بس چرند به خوردش دادیم، از قرمه سبزی گرفته تاااا بستنی شکلاتی و چیزای دیگه… بدبخ یبوست گرفت و شکمش باد کرد… یه روز صبح هر چی گشتیم دیگه نبود… کاشف به عمل اومد که بابا بردتش و تو پارک ولش کرده… چون همکارش گفته بوده موی گربه واسه دختر بچه ها خوب نیست و ممکنه باعث نازایی بشه! بعدش مامان خانوم کلی گریه  و زاری کرد که چرا نذاشتی بهش صبحونه بدم؟ بابام هم گفت: لابد می خواستی یه بقچه هم براش درس کنی ببره با خودش؟!… هاهاها
آره ه ه غریبه خان… من حیوونا رو دوس دارم… اما از حشرات متنفرم، از سوسک گرفته تا پروانه ش حتی!… اما راستیتش از وختی عقل رس شدم، از حیوون توی خونه خوشم نمیاد! خوشم نمیاد سگ و گربه تو خونه و زندگیم بچرخه… یا حتی مرغ عشقی، لاک پشتی چیزی! کلن هیچ حیوونی… آدم مذهبی نیستم اما احساسم اینه که حیوون کلن خعلی تمیز نیس… خوشم نمیاد اینا که دک و پوز سگشونو بوس می کنن و همه ظرفاشون و وسایلشون آغشته به بزاق سگه س! ووی… اینا رو از الان دارم می گم که پس فردا سگ و گربه نیاری تو خونموناااا! یا جای منه، یا جای منه! انتخاب دیگه ای نیس اصنی :)))))
عصری بعد از شرکت با ساناز رفتیم خرید! دلم گوشواره می خواست، یه گوشواره جدید… یه گوشواره که با حال و روحیه روزای فعلیم جور دربیاد! می دونی، یه گوشواره فقط یه گوشواره نیس غریبه! یه حلقه با قلبای سفید، یه پروانه بلوری، یه ماهی رنگ و وارنگ یا یه شکوفه کوچولو وختی روی نرمه گوش اونی باشه که دوسش داری تازه معنی پیدا می کنه و کلی قصه می گه برات… کلی تصویر میاره جلو چشات… مهمه چه گوشواره ای انتخاب کنیم… چون گوشواره ها زمزمه ها رو تزئین می کنن، غریبه!  مث کلیپ موسیقی! حالا گیریم که من فقط صداتو داشته باشم و تو تصویرمو، تصویر یه شکوفه روی نرمه گوش… اما همینه که واسه تو، واسه من خاص می شه… که واسه تو، من می شه و واسه من، تو!…. پ گوشواره ها مهمن!…. کاش بودی غریبه، چون واسه حال و روز غریبم فقط غریبه لازم بود که بگه چی باس رو نرمه گوش من براش دلبری کنه خو! یه بوس داغ به نرمه گوش خودت اصنی:))))*****

پ.ن: بعضی اوقات فک می کنم دخترا خعلی خوشبختن که می تونن با چیزای کوچیک مث یه شاخه گل، یه گوشواره بدلی یا یه ماتیک خوشرنگ کلی شاد شن… فک نکنم شوما آقایون هیشوخ لذتشو درک کنین غریبه! عیب نداره، عوضش منم عشق به فوتبال یا ماشین رو درک نمی کنم… این به اون در

Friday, September 2, 2011

سلام غریبه - نامه بیست و دوم

سربالایی رو می رم تا ته، می رسم به یه خونه قدیمی (نه مخروبه)… در رو باز می کنم و می رم توش… یه راهروی باریک و بعد ناگهان می رسم به یه فضای وسیع مث هال و پذیرایی که چسبیده باشه بهمدیگه، پر از اثاثیه قدیمی و کلاسیک، مبلمان و میزهای پایه کوتاه، فرش هایی که از زیادی روی هم انداخته شدن… انتهای اتاق راهروهای دیگه ایه… یکی رو انتخاب می کنم و داخلش می شم. باز می رسم به یه فضای بزرگ دیگه با اثاثیه متفاوت، گرامافون، کمدهای قدیمی و راهروهای دیگه… مث خونه ای که هزارتا اتاق داشته باشه و من تو این اتاق ها سرگردون باشم! می دونی غریبه، من تا حالا کمه کم ده هزار بار این خوابو دیده م… از وختی کوچیک بودم. البت خونه ها هر دفه عوض می شن، گاهی بزرگن، گاهی کوچیک… گاهی پر از اثاثیه ن، گاهی خالی… گاهی خعلی قدیمین، گاهی یه کم قدیمی،… گاهی سر یه تپه ن، گاهی وسط دریا طوریکه هر دری رو که باز می کنی می تونی پا بذاری تو آب دریاااا … گاهی می بینم دارم اسباب کشی می کنم به این خونه اما وختی در رو باز می کنم می بینم نیازی به اثاثیه من نیس… خونه پر از اثاثیه س! گاهی هم می رسم به یه خونه خالی… خالی خالی، با دیوارای سفید که پر از اتاق و دره… می دونم یه خوابی رو وختی زیاد ببینم، حتمی پیامی توشه که باس بفهمم! حالا گیریم که خدا انتظار بنده ای به خنگی منو نداشته، بهتر نیس راحت حرفشو بزنه تا اینکه هی واسه من معما طرح کنه؟!؟ بابا، آخه ما که با هم نداریم، لااقل واسه خوابام زیر نویس بذاره… هه هه هه
ولی خواب مقوله پیچیده ایه. یونگ معتقده یه سری اشیاء و المان ها تعابیر مشخصی دارن اما کلن خواب هر کسی به ضمیرناخودآگاهش برمی گرده و مخصوص خود اون آدمه… کسی می تونه خواب کسی رو تعبیر کنه که خوب اون آدمو بشناسه! من نمی دونم والاااا… ینی مطمئن نیستم که درس می گه! فک کنم خواب هم زبان خودشو داره مث هیروگلیف! پر از سمبل ها و نشونه هاس… و شاید کسی که نشانه شناس باشه، بتونه رمز خواب ها رو باز کنه! نشونه شناسی علمه! و خعلی متفاوته با این کتابای تعبیر خواب مزخرفی که ریخته تو بازار! نمی دونم کتاب رمز داوینچی رو خوندی، غریبه یا نه… این کتاب هم پر از نشونه شناسیه و بی نظیره! یادمه وختی می خوندمش، در مورد هر تابلو یا اثری که توضیح می داد، می رفتم می گشتم تو اینترنت گیرش میاوردم تا بفهمم داره در چه موردی حرف می زنه! وعالی بود… می دونم که اونم در حد نظریه پردازیه و قابل استناد نیس اما خوبه که نظریه ایی مطرح بشه و همه ساختارای فکری آدما رو بهم بریزه و تو مفاهیم بزرگ شک ایجاد کنه… تو اسلام می گن شک گناهه! اما من فک می کنم شک مقدس هم هس…چون تازه شروع فکر کردنه!

می گمااا… خعلی خوشحالم که الان منو نمی بینی! البت اگه ببینی و بخندی، اونوخ کتکه رو ازم خوردیاااا! من الان عین یه خانوم متشخص با کله رنگ شده پیچیده تو پلاستیک، تقریبن مدل آدم آهنی نشسته ام دارم واسه شوما نامه می نویسم… هاهاها… خدائیش شبیه آدم فضائیا شدم. دهه… نخند بهت می گم… وختی رفتم شستمشو کلی خوشگل و تودل برو شدم پشیمون می شی خندیدیاااا…. (البت بین خودمون باشه کلی به رنگه صلوات فرستادم و فوت کردم که یه وخ نارنجی نشه یا سبز لجنی…) نمی دونم چرا هیشوخ رنگی که می زنی شبیه این عکسه که رو قوطیشه، نمی شه.. البت الان که خوب دقت می کنم من از این خانومه خوشگل ترم اصنی (اسمایلی دلداری دهنده از خود متشکر متناقض)

پ.ن۱: به اطلاع می رسونم بنده از حموم درومدم (گل درومد از حموم، سنبل درومد از حموم… به به)  موهام  نه زنگ زده، نه سبز شده بلکه به رنگ خرمایی دلچسبی (رنگ موهای خودم) درومده و الان راضیم از ریختم. حالا کی بود می خندید؟!؟

پ.ن۲: داشتم فک می کردم با اون کله پلاستیک پیچ شده, خودم می تونستم یه پا کابوس شبانه باشماااا…. اونوخ یکی باس میومد تعبیرم کنه…هه هه هه

Thursday, September 1, 2011

سلام غریبه - نامه بیست و یکم

غریبه، تو به تقدیر اعتقاد داری؟ به قضا و قدر؟ اینکه می گن قسمت این بوده، قسمت اون بوده؟ من تقریبن قبول دارم… دیدی وختی یه کاری رو می خوای انجام بدی، نمی شه! هی مسیرتو عوض می کنی، روشتو تغییر می دی! هیچ فایده ای نداره، نمی شه که نمی شه… اما بعد یه کار دیگه ای همچین تند تند برات جفت و جور می شه که نمی فهمی چطور شد… مثلن همین شغل من که الان ۱۰ سالی هس مشغولشم، اگه من فوق لیسانس قبول نمی شدم با استادم که الان رئیسمه آشنا نمی شدم، اگه من جای دیگه نمی رفتم فرم استخدام پر کنم و اونا واسه تحقیق راجع به من با استادم تماس نمی گرفتن که اون بفهمه من دنبال کار می گردم، منو نمی برد شرکت خودش که الان معروفترین و بزرگترین شرکت تبلیغاتی تو ایرانه!!(حتی فکرشم نمی کردم یه روز اینجا کار کنم… البت کارم خعلی خوبه ها… ینی استاد ضرر نکرده اصنی! هه هه هه) تازه اگه من تو این شرکت نبودم که نمی تونستم دوتا از دوستامو معرفی کنم که بیان و همکارم شن!… ینی اگه من فوق لیسانس قبول نمی شدم هیچکدوم از این اتفاقا نه برای من می افتاد نه واسه دوستام که بخواد ده سال زندگیمونو رقم بزنه! قضیه خعلی جالبه، نه؟
یا ازدواج آبجی بزرگ بزرگم! فک کن، اون روزا که مث الان نبود که کسی راحت ازدواج نکنه! یا خواستگار داشتن چیز عجیب غریبی بنظر بیاد… یادمه آبجی بزرگ بزرگه از وختی دیپلم گرفت هفته ای یه خواستگار داش! از همه رقم! تحصیلکرده، دکتر مهندس، بازاری پولدار، اونا که از خارج مامانشونو می فرستن براشون زن ایرونی پیدا کنه (هاهاها)، ینی واقعن از همه رقم… با اینحال تا ۲۸، ۲۹ سالگی ازدواج نکرد… بعد باس چی می شد؟! که عمه من یه دوست خونوادگیمونو که آبجی ها و آق داداش با بچه هاشون هم بازی بودنو بعد از بیست سال بی خبری تو میدون تره بار ببینه و دوباره روابط برقرار شه، آبجی خانوم و آق پسر اونا بهم علاقمند شن و در عرض یکی دوماه بساط عقد و عروسی چیده شه! این اگه قسمت نیس، چیه پس؟ تازه شوهر خواهر نه وضع مالی عالی ای داشت، نه تحصیلات بالا! هنوزم که هنوزه اجاره نشینن اما عاشق ترین زوجین که تاحالا دیده م! (چشمم کف پاشون)
یا رامک یه همکاری داش که ۴۰سالش بود و ازدواج نکرده بود… یه دفه براش خواستگار پیدا شد و شاد و خرسند ازدواج کرد… طفلک خعلی شاد بود که دیگه خونه زندگی خودشو داره… بعد از یه سال شوهره سرطان می گیره و می افته میره! باورت می شه؟!؟ انگار قضا و قدر این دختر به تنهایی بوده و چون قانونو نقض کرده، جریمه ش از دست دادن بوده! تا دوباره تو مسیری که براش از قبل تعریف شده بوده قرار بگیره! بعضی اوقات دردناکه این قضیه ی قسمت! اینکه یکی بره تو خیابون ماشین بهش بزنه و بمیره، که اگه ماشینم نزنه بالاخره تو همون ساعت و تو همون روز مرگش جور دیگه ای رقم می خوره، یه وخ دیدی شاید یه آجر ازغیب بخوره تو مخش!
قضا قدر همه جا هس… می دونی غریبه! من بعضی وختا فک می کنم اینکه می گن ماها اختیار داریم، حرف مفته! زندگی جبر مطلقه! و اگه اختیار و انتخابی هم هس، بین دوتا چیزیه که سرنوشت هردو از پیش تعیین شده س! حالا تو اگه بگی هیچ کدوم از این دو راه رو نمی خوام و بخوای دنبال راه سومی بگردی، اونقده می خوری به بن بست، اونقده تو کارت گره می افته و راه به راه کله ت به سنگ می خوره که به غلط کردن می افتی و می گی: گه خوردم! نخواستم اصن!
چن وخ پیش با آبجی بزرگه رفته بودیم آرایشگاه، گفتن یه خانومی هس که فال می گیره! من اصن به فال اعتقاد ندارم اما خدائیش تفریح بامزه ایه! و باس اعتراف کنم همه زن ها و تعداد زیادی از مردا با اینکه مسخره می کنن اما در باطن خوششون میاد از فال گرفتن و خبردار شدن از آینده! خلاصه خانوم فالگیر یه چیزایی از تو بهم گفت که قدت بلنده و آدم مهم و معروفی هستی تو کارت و امسال قراره سرنوشت من با تو رقم بخوره، تو طالعم دوتا بچه س و… یه دفه من خندیدم…خانومه ناراحت شد و گفت چرا می خندی؟ گفتم: خانوم عزیز، به قیافه م نیگا نکن! من الان ۳۴ سالمه، لابد کمه کم باس یکی دو سالی با آقا دوس باشم که بعد بخواییم تصمیم به ازدواج بگیریم، بعدم چن سالی باس زندگی کنیم تا جا بیفتیم تو زندگی زناشویی، بعدش اونوخ من کی این بچه ها رو تولید کنم که خدا نکرده منگول نشن؟! یه کم زمان بده شوما آخه! یا لااقل بگو یه بچه!… خانومه که جا خورده بود از منطق من، کلی خندید و گفت: وختی خدا برای یکی بخواد می شه، تو هر سنی که باشی! هرجا که باشی…
خب بعععله، اما من نمی دونم خدا برام چی می خواد! یا قراره پیشونی نوشتم چی باشه!… فقط اینو می دونم که چه تو باشی، چه نباشی، غریبه! چه همه چی بروفق مراد باشه یا نباشه! می شه شاد زندگی کرد. قضیه مث یه سفر اجباریه! حالا که باس بری، لااقل خوش بگذرون (اسمایلی شاد چشمک زن)