Monday, October 31, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و هفتم

سلام عزیزم… فک کنم یکی دو هفته باشه که برات چیزی ننوشتم!… فک نکن قهر کردم یا به یادت نبودم! اینروزا خعلی سرحال نیستم. فک کنم به خاطر آبان باشه… می دونی همیشه از بچگی آبان ماه رو دوس داشتم، می گفتم یه ماه بهشتیه، وسط پاییز… نه سرده، نه گرمه… درختا برگاشونو زرد و نارنجی و قرمز می کنن تا با این رنگای گرم، یه حالی به روزای خنک بدن! همیشه دلم خواسته اتفاقای خوب برام تو آبان ماه بیفته، تو آبان ماه عاشق بشم، ازدواج کنم، نمایشگاه بذارم، بچه دار بشم یا مسافرت برم… خو، می دونی که منم آدم عاشق پیشه ای هستم و شاید مث همه دخترا، وختی بهم ابراز علاقه بشه، سست می شم ویه ذره که اصرار بشه، کاملن دیگه وا می دم! و این اشتباهی بود که من ۱۰ آبان ماه ۱۳۸۸ مرتکب شدم. اون موقعا یاهو ۳۶۰ خعلی باب بود و من دوستای زیادی داشتم… یکیشون بود که خعلی بامزه بود و عکسای مسخره از خودش می ذاشت… چن باری با هم چت کردیم تا بالاخره پیشنهاد دوستی داد… برام قابل قبول نبود، بهشم گفتم… آخه ۷ سال از من کوچیکتر بود و این حماقت محض بود!… مدتها مخالفت کردم و اون اصرار تا اینکه جادوی آبان کار خودشو کرد( شایدم تنهایی من، که منو تشنه محبت و توجه خاص یه نفر کرده بود) همون روزی که دیدمش، شب براش دوتا اس ام اس گنده نوشتم تا فرداش براش بفرستم و باهاش بهم بزنم، آخه خعلی بچه اومد به نظرم، اما همینکه صبحش با اس ام اسای قربون صدقه ایش بیدار شدم، از فرستادن اس ام اسای خودم منصرف شدم و دیلیتشون کردم!… شاید مسخره باشه برات غریبه، اما نیاز داشتم بشنوم، نیاز داشتم بشنوم که یکی دوستم داره، یکی الکی برام غیرتی می شه، یکی وختی دیر برسم خونه و بهش خبر ندم که رسیدم خونه، سرم داد بکشه و بداخلاقی کنه! فک می کردم، این ینی دوس داشتن! ینی توجه کردن… چه می دونم! از همون روزای اول آشنایی بنای آه و ناله های مالی رو گذاشت… که بابام پولاشو به باد داده و من زیربار کلی قرضم و اینا… و اونقدر تکرار کرد و گفت و گفت و گفت تا من پولی رو که ادعا می کرد قرضشه بهش دادم تا آروم بگیره ( خو، تعریف از خود نباشه، من هم کارم خوبه و هم درآمدم) خودش دانشجوی فوق لیسانس بود و کار نمی کرد… راستش باس اعتراف کنم، ته دلم فک می کردم که شاید به خاطر اوضاع مالی نسبتن خوب من سراغم اومده (کلن وختی مردی از دوست دخترش پول قرض می کنه، اونم تو ماههای اول آشنایی و تازه منت هم سرش میذاره که چون بهت خعلی احساس نزدیکی می کنم از تو قرض می گیرم، یه ریزه جای شک داره)  خلاصه بعد از اون مسافرت رفتناش با دوستاش شروع شد… و من همش ته ذهنم این سئوال بود که این که تا دیروز پول نداشت، چطور الان هفته ای یه بار با دوستا و هم دانشگاهیاش مسافرته؟! و با اینکه می دونست من طبیعت گردی دوس دارم و می تونم از این تورای یه روزه برم، هیشوخ ازم نخواس منم باهاش برم…
این ارتباط کاملن اشتباه بود… کاملن! و من ته ذهنم می دونستم که نتیجه ای نداره، گیر دادنای من شروع شده بود و بی اعتنایی ها و عصبانیت های اون… یه سال شد، برای هدیه سالگردمون از چن ماه پیش کادوشو خریده بودم… روز سالگرد که کادوشو بهش دادم، گفت هدیه منم همون انگشتر بدلیه بود که دو هفته پیش برام خریده بود! خعلی بهم برخورد! مسئله اصن کادو نبود یا پولش یا هرچی! یه شاخه گل هم میوورد حل بود اما اینکه بگه اونی که دو هفته پیش برات خریدمو بذار به حساب این، مث زرنگ بازی بود… ناراحت شدم و اونم شروع به غرولند کرد که پول ندارم و دانشجوئم و ایناااا… با بی پولی تمومی که ادعا می کرد، دوباره هفته بعدش با رفقاش رفت مسافرت، وختی برگشت اون روی صدفی من بالا اومده بود و خیلی شدید دعوا کردیم، و اون تو عصبانیتش در حالیکه هوار می زد گفت: دوسم نداره، حالش ازم بهم می خوره، دس از سرش بردارم و هزار تا فحشی که نمی خوام برات بنویسم! قط همینو بدون که من مث آدمای بهت زده ضعف بهم دست داد و نشستم لب حوض زیر پل سیدخندان و واسه حماقت این یه سال گریه کردم، ساعت ها… اون که بیخیال ولم کرد و رفت!… مردم رد می شدن و با تعجب نیگام می کردن… گریه من بخاطر از دس دادنش نبود، غریبه! شاید هیشوخ عمیقن دوستش نداشتم اما بیشتر واسه خودم بود که چرا و چطور تونستم چنین حماقتی رو واسه یه سال مرتکب بشم!
الان یه سال از اون تاریخ می گذره، و من با اینکه همیشه دوس پسر زیاد داشته م، جز یه رفاقت معمولی یه ماهه، با کسی ارتباط برقرار نکردم… دلم می خواس تو این روزا کنارم باشی غریبه! نه اینکه جای کسی رو برام پر کنی، چون اون آدم تو دل من هیچ جایی نداره… دلم می خواس بیای تا احساس منو به آبان عوض کنی! تا بتونم دوباره خودمو به خاطر حماقتم ببخشم و از زیبایی های آبان لذت ببرم… تا شاد شم و آواز بخونم حتی زیر بارون! دلم می خواس پیشم باشی و نگی من لیاقت با تو بودنو ندارم! بگی می خوام باهات بمونم، می فهمی صدف لعنتی من؟!؟
کاش فردا بیای غریبه… فردا

Thursday, October 20, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و پنجم

غریبه عزیزم، الان یه ساعتی می شه که رسیدم خونه و از این همه دوندگی خسته و کوفته م! راستش می خواستم یه ریزه بخوابم اما وختی خسته باشم خوابم نمی بره! امروز روز خعلی شلوغی داشتم، فک نکن چون پنج شنبه ها تعطیلم، به بخور و بخواب می گذره… اصن و ابدن این وصله ها به ما نمی چسبه آقا جون! صبح ساعت هشت و نیم از خونه زدم بیرون! باس می رفتم دکتر زنان ( یادته چن روز پیش بخاطر دل درد شدید کارم به بیمارستان کشید؟!… خو یه دوست با کلی واسطه و اینا ازم خواست که حتمن برم دکتر زنان) خلاصه، دکتر کلی بهم آزمایش و سونوگرافی و اینا داد تا ببینه علت درد چی بوده! اما چون باس ساعت یک ظهر واسه سونوگرافی می رفتم، واسه همین قبلش به کارای دیگه م رسیدم… رفتم تجریش زیپ کیفمو دادم درس کردن، بعدشم تا اون آماده بشه پول اینترنتمو کارت به کارت کردم تا امروز و فردا نمونم تو خماری، بعد یه گوشواره جدید خریدم که باس ببینیش اصن! چوبیه و دست ساز ( کلن از چیزای منحصر بفردی که هر جایی نشه دید خعلی خوشم میاد خو:) دیگه دیگه… آها، برگشتم سید خندان تا رنگ مویی که خریده بودمو عوض کنم و دوباره برگشتم بیمارستان واسه سونوگرافی! حدود یه ساعت و چهل دقیقه معطل شدم اما فضا خعلی بامزه بود… دور و برم پر از زنان حامله هیجان زده و شوهرای خسته بود… بعضیا هنوز بچه کوچیک داشتن و باز حامله بودن!… یه پدری با بچه شیش هفت ماهه ش نشسته بود و بچه هه دل منو برده بود حسابی! واسه خودش آغون واغون می کرد و به در و دیوار می خندید… منم باهاش سرسری می کردم، زبونمو درمیووردم تا ادامو در بیاره…. یه دفه باباهه برگشت تو صورتم و کلی شرمنده شدم… هه هه هه… دوتا خانوم با شیکمای قلمبه شون وایساده بودن و پوستر بچه داخل رحمو با عشق نیگا می کردن… یکی سمت راستم نشسته بود و هی خودشو واسه شوهرش لوس می کرد که آی خسته شدم!… آی تشنمه… آی …. شوهره هم هی می دوید اینور و اونور و احتیاجات بانو رو برآورده می کرد… یکی دیگه تازه با شوهرش از راه رسیده بود، اونقده آه و ناله کرد واسه منشیه که خارج از نوبت فرستادتش تو… زنا با شیکمای گرد و قلمبه شون و سارافونای حاملگی رنگ و وارنگشون خوشحال و راضی با هم حرف می زدن و تجربه هاشونو با هم شر می کردن… سونو گرافیاشونو بهمدیگه نشون می دادن و قربون شست پای بچه شون که تو سونوگرافی فقط خودشون می دیدن، می رفتن!… شوهرا هم با قیافه های خسته، در حالیکه کیف زنونه از شونه شون آویزون بود از پله ها بالا و پایین می رفتن و تو راهرو قدم می زدن… خلاصه خعلی فضای خوبی بود… بماند که یه ریزه افسرده شدم، چون تنها دختر بی غریبه که فقط واسه درد شیکمی اومده بود سونوگرافی من بودم و هیچ ماجرای هیجان انگیزی توی دلم نبود… پووووووف.. می دونی، یاد خوابم افتادم!
ده، دوازده شب پیش خواب بامزه ای دیدم…. یه جایی بودم مث همین بیمارستان امروزی، خعلی شلوغ پلوغ بود دور و برم، می خواستم از رو صندلی بلن شم اما انگار نمی تونستم،.. با خنده صدا زدم: آقای… ( یه فامیلی رو صدا کردم، مث وختایی که می خوام همکارامو اذیت کنم و به فامیلی صداشون می کنم ) یه آقایی از بین جمعیت برگشت و با عجله به سمتم اومد و بازومو گرفت تا بلند شم… تازه خودمو دیدم با یه شیکم گنده که کاملن پا به ماه بنظر میومدم! آقای… دستشو پشت کمرم گذاشت ( هنوز گرمای دستشو یادمه) و منو به سمت یه در برد… دیگه چیزی یادم نمیاد!… ینی اون آقاهه تو بودی غریبه؟! پ چرا بازم خودت بهم نشون ندادی لامصب! چرا هیشوخ چهره تو نمی بینم، فقط دستات یادمه و انگشتات و یه پیرهن چهارخونه کرم رنگی که تنت بود… اینم شد وضع آخه؟! وختی بیدار شدم، دلم خواست دوباره بخوابمو بقیه خوابمو ببینم! دلم می خواس بدونم بچه مون چیه؟ دختره یا پسره؟ دلم می خواست وختی دوباره خوابیدم، صورتتو بگیرم بین دوتا دستمو خوووووب نیگات کنم تا یادم بمونه قیافه ت رو لعنتی! اما هر چی زور زدم دیگه خوابم نبرد:((((((
پ.ن. غریبه، محض اطلاعت باس بگم از این به بعد با طناب زیر بالشم می خوابم… اینبار بیای تو خوابم می بندم به یه تیری، ستونی، جایی تا دیگه باهام قایم باشک بازی درنیاری! … خودت خواستی!… آدمو مجبور به خشونت می کنی خو :****

Tuesday, October 18, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و چهارم

،غریبه، آدم تو دنیای مجازی کلی دوست می تونه گیر بیاره!… کلی… دوست جدیدی که تازگیا پیداش کردم‪
خوابه! خواب های یک کودک!… دو، سه هفته پیش اومده بود تهران و قرار شد همو ببینیم! برنامه رو ردیف کردم و با سوگل و خواب سه تایی رفتیم موزه هنرهای معاصر! نمایشگاه عکس بود، کلکسیون خود موزه که بعد از سی سال واسه دومین بار به نمایش گذاشته شده بود (دست فرح خانوم درد نکنه، که اگه اون نبود الان این آثار ارزشمندو نداشتیم عمرن)… خواب دختر بی نظیریه! با وجود سن کمش ( کم به نسبت سن من البت) بسیار پخته س و مهربون و خالص… اونقده خندیدیم سر هر چیزی، که گفتم الان میان سه تامونو با اردنگی میندازن از موزه بیرون! هه هه هه… دیدارمون زود تموم شد اما پایه یه دوستی  ریخته شد و این عالیه! من اصن و ابدن نمی پذیرم که آدم باس دنیای مجازی رو از واقعی تمیز بده! اگه اینجوری فک می کردم، الان خوابو نمی شناختم! و نشناختن بعضی آدما حیفه بوخودا! از دس دادن فرصتاس!…  می دونی غریبه، ماها که ماشین نیستیم بخواییم مجاز باشیم... اینم یه بازی کامپیوتری نیس! پشت مونیتور ما، یه آدم واقعیه که نشسته، با احساسات واقعی، توی دنیای واقعی که درد ما براش درد می شه و حتی اشکشم درمیاره، شادیمونم می خندونتش! اینا واقعیته، نه مجاز!… قبول دارم که خعلیا از خودشون شخصیت غیرواقعی و دروغی ساختن تو این دنیای مجازی و شاید ترس داشته باشن از رو شدن دستشون، اما خعلیا مث من، مث سوگل، خواب، فرزانه، آبجی بزرگه و خعلیای دیگه خودمونیم و این ینی زندگی واقعی! بعععععله…. خدائیش هم معاشرت واقعی با یه دوست مجازی بسیار لذت بخش بود و به اینجا ختم شده که الان چن وخت یه بار بهمدیگه ایمیل می دیم و زنگ می زنیم و از حال هم خبر می گیریم! و مث همه دوستا، زندگی و اتفاقا و سلامتیمون برای هم مهم شده!… خواب، چهارمین یا پنجمین دوست گودری منه که ملاقاتش کردم! تخته سیاه، علیرضا روشن، پرویز ،سامان و علیرضا (همساده مون)  هم دوستای خوبی هستن که از نزدیک باهاشون آشنا شدم و از آشنایی باهاشون خوشحالم واقعن! (البت غیر از دوستا و همکارام که گودرینا)
داشتم از نمایشگاه می گفتم… سوگل و خواب خعلی لذت بردن اما خو، من خعلی از عکس سر در نمیارم و وختی از ترکیب بندی یه عکس خوشم میومد، کاشف به عمل میومد که عکاسش درواقع یه نقاش معروفه!… من باطنن تصویرگرم و تصویرگرا رو مث سگ بو می کشم! به این می گن تصویرگر ذاتی… ها ها ها…  با اینکه تو دانشگاه ۷،۸ واحد عکاسی داشتیم ولی کلن عکاسی راسته کار من نیس! با عکاسی از طبیعت بیجان مشکلی ندارمااا اما اینکه دوربین دستم بگیرم و تو خیابون، از مردم عکاسی کنم، اصن ازم برنمیاد! ینی روم نمی شه… با اینحال هرچند عکاس نیستم ولی عکاسا رو دوس دارم:)
غریبه، تا حالا عکاسی کردی؟! (عجب سئوال مسخره ای… الان دیگه با موبایل همه عکاسی می کنن ) وختی از تو چشمی دوربین نیگا می کنی، دنیای به این بزرگی رو واسه خودت کادربندی می کنی! مث این می مونه که بگی من از کل این دنیا، فقط تو همین شاخه گل زندگی می کنم، تو کشکول این پیرمرد درویش، تو اخمای اون رهگذر… آدم وختی عکس می گیره، باس انتخاب کنه که از این زندگی، از این دنیا چی می خواد! باس تکلیفشو با خودش روشن کنه، باس حتی خودشو محدود کنه تو همون چشمی دوربین، تو همون چهارچوب… من نمی دونم اگه دوربینو دستم بدن و بگن انتخاب کن، چیکار کنم! دوس دارم زیر چشمی و باشیطنت همه چی رو ببینم بدون چهارچوبا،… می ترسم وختی از تو چهارچوب نیگا کنم خعلی چیزای جالب دیگه رو که تو کادر من نیستن از دس بدم! حیفه!… نع؟…  اما گاهی دوس دارم لحظه های بی حواسیتو ثبت کنم! وختایی که نگاهت اون دور دوراس و فکرت نمی دونم کجاس! عخ خ خ … کاش می شد از فکرت عکس بگیرم، لامصب! از چیزی که ته نگاته! ینی وختی ازت عکس بگیرم، می شه که خودمو ببینم تو عمق چشات، ته دنیات! ینی می شه؟ اونوخ چقده احساس خوشبختی کنمااا بوخودااا:)
پ.ن. راستی اگه دوربین دست تو باشه، از این دنیا چی می خواستی غریبه؟ کجاشو می خواستی واسه خودت ثبت کنی؟ هیشوخ بهش فکر کردی؟

Monday, October 17, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و سوم

غریبه عزیزم، می دونی؟!… خعلیا نامه های من و تو رو می خونن!… خعلیا با خوندن نامه های من، غریبه خودشونو تصور می کنن! کسی که زمانی عاشقش بودن، دوستش داشتن و کلی باهاش خاطره داشته ن… خاطراتشون زنده می شه! دلتنگ می شن! و شایدم با خوندن نامه ها، خدا بخواد و برگردن پیش عشقشون! خعلی خوبه که حس کنی می تونی به بقیه شده قد یه سر سوزن کمک کنی… خعلی خوبه اما، … اما شاید خودخواهی باشه ها… دلم می خواد لااقل یه نفر که نامه هامو می خونه واسه خودم بخونه! خود خودم! فقط صدفو ببینه توشون، که اگه خیال پردازی هم می کنه، من تو خیالاتش باشم، نه اینکه با دلنوشته های من یاد معشوقش بیفته… دلم می خواد تو کسی باشی که این نامه ها رو می خونی، باورم می کنی، با همه دیوونه بازیام قبولم داری و هیشوخ به خاطر اینکه تو نامه هام خودمم، مسخره م نمی کنی! یه روزی هم بالاخره برام نامه بدی که: « صدفم! همه نامه هاتو خوندم! همشونو نگه داشتم و تو همون کسی هستی که یه عمر دنبالت می گشتم!… می خوام، می خوام، می خواااااااام که غریبه ت باشم و براش هرکاری لازمه می کنم» ( خو اونوخ منم که نمی خوام تو هر کاری بکنی که! همین که خودت باشی و منو واسه خودم بخوای کافیه! مگه آدم دیگه چی می خواد!؟)
حالا قضیه نامه هام هم شده مث کارتای ولنتاین! وختی دانشجو بودم، وضع مالیمون تعریفی نداشت (قبلن هم گفته بودم تو نامه هام. کارمندزاده یم دیگه) واسه همین وختی ولنتاین نزدیک می شد، می نشستم و کلی کارت ولنتاین درس می کردم! همه رو دونه دونه تصویر سازی می کردم، تصویرسازی های فانتزی عاشقونه، با پاکت های رنگ و وارنگ… بعد اونا رو می بردم خیابون ویلا و می سپردم به مغازه های کارت فروشی که برام بفروشن! هر یه کارتی که تصویرسازی می کردم، یه تیکه از دل من توش بود… یه تیکه از صدف! با خودم می گفتم این کارت دست کی می ره ینی؟! ینی کسایی که این کارتا رو بهمدیگه می دن واقعن همو دوست دارن؟!… گاهی به خودم می گفتم، چی می شه یه بارم یکی از این کارتا به دست خودم برسه! چی می شه، هان؟! … راستیتش هیشوختم نرسید! پووووووف…. من دوست پسر زیاد داشتم تو که می دونی، اما نمی دونم چرا کم پیش اومده تو زمان ولنتاین با کسی باشم! قضا و قدره دیگه :(((
غریبه عزیزم، نامه هامم مث کارتای ولنتاین شده واسه بقیه!... پ خودم چی آخه؟!؟... دوست ندارم همش تو حاشیه باشم، دوس ندارم سیاهی لشکر این زندگی باشم… لااقل واسه زندگی خودمون می خوام نقش اول زن باشم و تو نقش اول مرد...  :((!
بیخیااال، راستی تو وختی بیکاری چیکار می کنی، غریبه؟ جدول حل می کنی؟ کتاب می خونی؟ مثلن تفریحت چیه؟ ورزش؟ موسیقی؟ فیلم؟ عکاسی؟ گودر؟ بازی های کامپیوتری؟ (عخ خ خ خ )… یا می گیری می خوابی؟ هه هه هه… تنبل که نیستی؟ دلم می خواد آدم خعلی پر انرژی و شادی باشی! با همدیگه همه جا بریم، از سینما و تئاتر گرفته تاااااااا طبیعت گردی و دوچرخه سواری و همه چی! از مردایی که نا ندارن جایی برن یا کلن هیچ حرکتی نمی کنن خوشم نمیاد! البت با من که باشی نمی تونی تنبل باشی! چون باس خعلی بدوی آقااا! خعلی… ( نه اینکه دنبال من بدویااا، نع!… با هم می دویم… با هم همه راه های سختو می دویم… گاهی می شینیم و نفس می گیریم! گاهی تو دستمو می گیری تا از رو چاله ها بپرم!… گاهی وا می ایستم و فقط تشویقت می کنم تا بالا بری… بالا و بالاتر… بالا رفتن تو، روح منو، غرور منو بالا می بره  خو!)
پ.ن. یه رازی رو بهت می گم ولی یه وخ نذاری طاقچه بالا ها... هه هه هه... « تو هر کاری بکنی، هر کی که باشی فرقی نداره، واسه من بی نظیری، عشق من!» بوس رو شقیقه خوش بوت اصن


Thursday, October 13, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و دوم

ینی باز شکست عشقی خوردم!
چرا این اتفاق فقط واسه من می افته؟
چرا دورو بریام همه زندگیای خوبی دارن، اما من حتی نمی تونم یه رابطه رو پیش ببرم؟
چرا بهم زنگ نمی زنه؟ پ ینی نمی خواد دیگه!
مگه نگفت دوستم داره، پ چرا حتی یه ایمیل کوچولو بهم نزد ببینه زنده م، مرده م!
بهم اعتماد نکرده، تو ابتدایی ترین چیز بهم اعتماد نکرده!... من چرا اعتماد کنم؟
نکنه زن داره!!! وای ی ی
اگه دوستم داشت، نمی ذاشت بره… می موند و مبارزه می کرد واسه داشتنم!
می ترسه، می دونی؟!… می ترسه! همین که می بینه رابطه داره جدی می شه فرار می کنه!
هیچ مردی نمی خواد مسئولیت قبول کنه! ازدواج که سهله، مسئولیت دوستی رو هم نمی پذیرن!
مرد هم مردای قدیم! فک می کردم لااقل این یکی با بقیه فرق داره!
کاش لااقل حرف می زد، ببینم چی تو کله شه! دو کلمه حرف می زد و تکلیفمو روشن می کرد!
اصن دیگه برام مهم نیس! خسته شدم از انتظار! گور بابای هر چی مرده!
همشون دنبال یه چیزن! سکســــــــــــــــــــس… همین که پای احساسات وسط میاد، رم می کنن!
لال شم دیگه به کسی بگم: دوستت دارم! این جمله مث پیف پاف فقط مردا رو می پرونه!
می خوام یکی بیاد، یکی که محکم و با اطمینان پا پیش بذاره، یکی که بیاد و با شجاعت اعلام کنه که می خوامت لامصب، یکی که حرفش حرف باشه، دلش دل!
می شه آدم همیشه سرکار باشه و وخت نداشته باشه واسه ملاقات؟! اینا همش بهونه س! هه
نمی تونه تصمیم بگیره! اصن نمی خواد که تصمیم بگیره!
ناجی زندگی همه هس اللا زندگی خودش! زندگی من که دیگه هیچی! به تخمشم نیس...
سرکارم گذاشته ینی؟!؟!؟ لابد الان با دوستاش نشسته ن به ریش من می خندن!
اصن من خرم که زودی باور می کنم! که زودی دل می بندم!
مگه من چه ایرادی دارم آخه؟
دیگه غلط بکنم به کسی دل ببندم! غلط بکنم کسی رو به دنیای خودم بیارم!

غریبه عزیزم، تو کله ما زنا هزارتا از این سئوالا میاد و می ره تو یه رابطه! کوچکترین چیزو واسه خودمون تجزیه تحلیل می کنیم، به قول تو می بریم و می دوزیم!… ولی اینا درده واقعن! درد… درد از عدم امنیت تو یه رابطه! ترس از دست دادن و تنها موندنه!… ترس از تحقیر شدنه!
روز سه شنبه، روز عجیبی بود! یکی از همکارام و یکی از دوستای صمیمیم با چشم گریون برام کلی درددل کردن! از شکست عشقیشون، از رابطه بی نتیجه شون، از اینکه تحمل تکرار و تکرار این اتفاقاتو ندارن!… و همه اون جملاتی که اول نامه برات نوشتم! تموم این سئوالای بی جواب!… داغون شدماا! من تحمل دیدن گریه عزیزانمو ندارم! و بلت نیستم چه جوری تو اینجور مواقع کسی رو دلداری بدم! ماجرا به اینجا ختم شد که من برای اینکه بگم وضعیت شوما خعلی هم بد نیس و همه این شرایطو دارن، شروع کردم از ماجراهای خودم براشون تعریف کردم! طوری شد که آخر سر اونا داشتن منو دلداری می دادن… هاهاها… گوزپیچ کامل به این می گن!… راستی چرا اینجوریه! چرا اینجوری شده؟ شوما غریبه ها چرا اینقده فراری شدین و مث کش تنبون در می رین؟! چرا مسئولیت پذیر نیستین دیگه!؟
البت نمی شه اینجوری گفت!… همه این سوء تفاهم ها و درک نکردنا از عدم شناخته! می دونی… یه کتاب خوندم به اسم «مردان مریخی، زنان ونوسی»! می گفت: زنها و مردها مال دوتا سیاره مختلفن و واسه همینه که همو درک نمی کنن! ینی اینکه دنیاهاشون کاملن با هم متفاوته! زبون همو نمی فهمن! مردا ذهن استدلالیشون قوی تره ولی زن ها احساساتین! زنها همیشه آماده ارائه دلایل و پیشنهادات هستن و مردا دوس ندارن چیزی از طرف یه زن بهشون پیشنهاد شه! حتی روش محبت کردنشون باهم فرق می کنه! بزرگترین مشکل ما اینه که انتظار داریم در مقابل یه کاری، طرفمون همون عکس العملی رو نشون بده که ما می خواییم! جدن این بزرگترین ایراده! چون مردها عکس العملاشون با ما زنا فرق می کنه! ممکنه ما در مقابل یه هدیه، ذوق کنیم، بالا پایین بپریم و طرفو غرق بوسه کنیم، ولی در شرایط یکسان ممکنه یه مرد عکس العملش فقط یه تشکر زبانی و یه بوسه کوچولو باشه! اونوخ اون زنه می شینه هزار تا فک می کنه از: «ینی هدیه مو دوس نداشته!؟» تااااااااااااااااااااا « اصن منو دوس نداره »… بوخودا راس می گم!  همه زنا اینجورین!
نمی دونم راه حلش چیه غریبه! نمی دونم چون خودم هم بلت نیستم! فقط معتقدم که اگه مردا دست از غد بودنشون بردارن، دیوار سکوتو بشکنن و بگن که چی پس کله شونه، شاید زنا دیگه اینقده فکر و خیال نکنن! اینقده قصه نسازن! موضوع اینه که مردا یه جمله میندازن و می رن، شاید اصن فراموش کننش، اما زنا تا ابد با اون یه جمله سر و کله می زنن و روحشونو فرسوده می کنن! خوبه که بتونیم با هم حرف بزنیم غریبه! بتونیم دنیاهامونو- شوما مریختو، منم ونوسمو- بهم بشناسونیم! این دنیاها زبان خودشو داره، عادتای خودشو، فرهنگ خودشو… تا نشناسیم نمی تونیم پا تو حریم هم بذاریم! نع؟! منتها الان متاسفانه همه بی حوصله و عجول شدیم! همینکه می بینیم زبون همو نمی فهمیم، می گیم خدافس! وا نمی ایستیم واسه همون یه چس علاقمون تلاش کنیم، یاد بگیریم باهم بودنو! البت این یه کار دوطرفه س عزیز دلم! نمی شه که یه طرف هی زور بزنه و طرف مقابلش بشینه آدامسشو باد کنه! اگه مهمه، باس واسه هردوتا مهم باشه! واللا آخرش می برره بدبخ! (مث سنگ به هاون کوبیدنه!) بالاخره خسته می شه، وا می ده و میذاره می ره… پووووووف
نمی گم مقصر مردانااا! نه بوخودا!… اگه دارم اینجوری می نویسم واسه اینه که زنا رو خووب می شناسم و شوماها رو نع:((((!

پ.ن. شاید بجای این کلاسای تنظیم خونواده که دانشگاها می ذارن، باس کلاس زن شناسی واسه مردا و مرد شناسی واسه زنا می ذاشتن!… همین که همو بشناسن و دوست داشته باشن، خودشون راههای تنظیم خونواده رو گیر میارن… هه هه هه… والا بوخودا

Wednesday, October 12, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و یکم

غریبه! یادته گفته بودم ۲۰ مهر عروسی دعوتم؟ عروسی خواهر دوست صمیمم! قبلن از دوستم نغمه و شوهرش احمدرضا نوشته بودم!… خووووب، دیشب عروسی بود و جات خالی خعلی خوش گذشت… فقط حیف که تهش از دماغم درومد!… می گم برات!… می خوای بدونی چه شکلی شده بودم؟:) یه پیرهن ساده مشکی تنگ تا روی زانو و یقه هفت باز…  مشکی رنگ شیکیه! مخصوصن وختی رنگ پوست سفید باشه، کنتراستی که ایجاد می کنه خعلی جذابه! داشتم می فرمودم! گوشت با منه یا نه؟ بعععععد صندلای نقره ای پام کرده بودم که با کیفش ست بود و زن برادر عزیزم از فرنگستون برام فرستاده بود! مامان خانوم موهامو برام شینیون کرد! (شینیون ینی بصورت یه توپ خوشگل بامزه پشت سرم جمعش کرد) و یه گل کوچولوی نقره ای با نگینای براق کنارش زد!… دیگه دیگه… با یه آرایش کلاسیک که شامل یه خط چشم مشکی و ماتیک زرشکی بود و دو تا فیس از عطر گوچی گیلتی رسمن آماده شدم واسه عروسی! آخرش یه نیگا تو آینه کردم و به خودم گفتم: «صدف خانوم، خوب چیزی شدیاااا! جای غریبه خالی که اگه بود رسمن عروسی رو بیخیال می شد و باس می موندیم خونه…» هه هه هه
عروسی رو تو یه سالن گرفته بودن به اسم پردیسان! و توی اون سالن هم زمان دوتا عروسی برقرار بود! خوشبختانه واسه یه بارم که شده ازین اشتباهای صدفانه نکردم و سالن درست رو رفتم! عروس قشنگ شده بود و دوستم نغمه از اونم قشنگ تر! بوس به جفتشون! نغمه اینا خونواده مومنی هستن و واسه همینم عروسی رو تو سالن گرفته بودن! اما سالن مردونه از تو تلویزیون معلوم بود و همین کلی باعث خنده من و مریم - دوست نغمه- شده بود! ما اون وسط در حال قر ریختن بودیم و آقایون هم تو سالن خودشون ! هه هه هه… مث رقصیدن با آقایون بصورت مجازی بود! ولی خدائیش تو عروسیای جدا، آقایون خعلی حوصله شون سر می ره ها! همه یه رنگ، یه شکل! هیچ تنوعی نیس… نهایت تنوع تو رنگ کراواتاس! حالا سالن زنونه رو تجسم کن! همه از همه رنگ، یکی ساتن، یکی گیپور… سبز، قرمز، طلایی… یکی موها شینیون، اون یکی براشینگ… یکی فوکول تا نزدیک سقف.. ها ها ها…. یکی دامن مینی، یکی ماکسی… با کلی زیور آلات، آرایشای عجیب غریب، لاکای رنگ و وارنگ و رقصای متنوع… یه وختایی دلم واسه شوما آقایون می سوزه عزیزم! زندگیتون خعلی تنوع نداره! نهایت هیجانتون یا تو بازی فوتباله، یا نرخ سهام، یا بولبرینگ ماشین!… ای جاان! بوس رو لبات اصن! عوضش صدفت کلی هیجان و تنوع داره. هیشوخ حوصله ت سر نمی ره:)))))
خلاصه کلی رقصیدم و آتیش سوزوندم و البت داغون شدم با این کفشای پاشنه ده سانتی لعنتی!… می گم عزیزم، از نظر تو اشکالی نداره تو عروسیمون من عوض این کفشا که جلوی بالا پایین پریدن و هیجانات صدفانه رو می گیره، یه آل استار سفید خوشگل پام کنم؟! خو دامن لباس عروسی  به قدر کافی بلنده و کفشامو می پوشونه!… فقط می مونه تفاوت قدیمون که اونم اصن مهم نیس خو! زن باس کلن یه لقمه باشه… کوچولو و ظریف تا شوما غریبه ها بیشتر احساس بزرگی کنین خو:)))) ( راضی شدی؟ آل استار بخرم؟!؟!)
ساعت یه ربع به ده بود که شام رو دادن و من اینقده پاهام درد گرفته بود، که از اولین دیسی که دیدم یه ریزه شیرین پلو کشیدم و نشستم خوردمش! اصن نمی دونم دیگه چی بود سر میز!… بعدم شلون شلون خدافظی کردم و رفتم دم در تا بابا اینا بیان دنبالم! اون یکی عروسی تموم شده بود و مهموناشون همه بیرون بودن… منم وایساده بودم و اینور و اونور رو می پاییدم! یه دفه یه دختر که داش از ماشین عروس با موبایلش عکس می گرفت، دنده عقب اومد و پاشنه کفششو تا ته فرو کرد تو پای من! آ خ خ خ خ خ خ خ… «وای ببخشید!» بعدم تندی رفت! آخه ببخشید و کوفت مرض! خعلی اوضاع پام خوب بود، همینو کم داشتم! توجه داری که! منم صندل پام بود و پام لخت بود و اون پاشنه لامصب عین میخ فرو رفت تو پام! الان جای پاشنه ش زخمه و دورشم یه کم کبود شده!… اصن کفش پاشنه بلند یه نوع سلاح سرده، باس توقیف شه! یا اینکه فقط یه عده ای مجوز استفاده ازشو داشته باشن! یه عده که بتونن مث آدم باهاش راه برن! اسمایلی عصبانی
پ.ن. جدی نمی دونم چرا هر دفه ازم تعریف می شه، یه بلایی به سرم میاد!!! من اصن به چشم زدن و چشم خوردن و این چرندیات اعتقادی ندارم ولی این هزارمین باره که ازین اتفاقا برام می افته! تا یکی ازم تعریف می کنه یا پام پیچ می خوره، یا از پله ها پرت می شم پایین، یا پایه صندلیم در می ره و می افتم زیر میز، یا پاشنه لامصب یه ابلهی فرو می ره تو پام… یا…! ….. قضیه مث ماهی قرمزه توی فنگ شویی! شنیدی؟ می گن همیشه یه ماهی قرمز توی خونه داشته باشین، انرژی های منفی و ناراحتی ها رو به خودش جذب می کنه! و اگه می بینین ماهیتون مرده، هیچم بد نیس… اون بلایی که قرار بوده سر شوما بیاد رو به خودش گرفته و رفع بلا شده!
حالا حکایت منه! خعلی تمیــــــــــــــــــــز انرژی های منفی رو به خودم می گیرم و یه بلایی به سرم میاد! پووووووووووف….  تا منو داری نیازی به ماهی قرمز نداری عزیزم :((((((

Saturday, October 8, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاهم

کتاب « مث آب برای شکلات » رو خوندی غریبه؟ هر فصل کتاب با یه دستور غذا شروع می شه!
منم می خوام امروز برات یه دسر درست کنم عزیزم! دستورشو از هانیه همکارم گرفتم! یه خورده هم خودم تغییرات دادم توش! هیچ چیزی نیس که دست من برسه و صدفانه نشه!… ها ها ها
اول یه ظرف در دار میاریم! پیرکس باشه بهتره! نشکن باشه… یه زندگی نشکن و مقاوم! یه زندگی مث یه ظرف که می خوام برات تیکه های صدفو توش بچینم! عین پازل کنار هم! مث این بیسکوئیتای پتی بور که دارم کنار هم می چینمشون ته ظرف! هر تیکه بیسکوئیت مث یه خاطره س، از بچگیام، از دوچرخه سواریام، از عروسکام و خونه ساختنام براشون، اینجا هاله، اینجا پذیرایی، این یکی هم اتاق خواب… یه تیکه کوچولو بیسکوئیت، یه آشپزخونه فسقلی عروسکی! پر از دیگ و قابلمه… حالا باس یه لایه کرم روش بمالم! واسه درس کردن کرم، پنیر خامه ای لازم دارم، با خامه و خاک قند! ترکیبش به نظرت عجیبه؟ شوری و شیرینی قاطی؟ باس امتحانش کنی تا بفهمی خوشمزه می شه! مث لحظه های شور و شیرین زندگیه! عاشقیت ها، درداش، شیرینیاش… گاهی قهر کردناا… یه ریزه نمک لازمه زندگیه! مث شوری اشکا… تا نچشی که نمی فهمی عاشقی چقده شیرینه! نع؟ باس کرمو خوب بمالی روی پتی بورا! باس لایه خاطراتو مزه دار کنه و بره تو جونش! بعد دوباره روش پتی بور بچینی! درس نخوندن ها، شیطنت ها، کشیدن عکس معلمها گوشه دفتر مشق… هه هه هه (یادش بخیر)… تقلب کردن ها ( مگه امتحان بی تقلب می شه اصن؟) … کنکور دادن، قبول شدن تو دانشگاه اونم سال سوم دبیرستان با یه عالمه تجدیدی… مگه می شه؟ چرا که نه! یه لایه کرم همه چی رو حل می کنه! گریه های شبونه مو که خیال می کردم هیشوخ دیپلم نتونم بگیرم، اولین عشق زندگیمو، هه… کوچیک بودم چقدر… دردا چقدر بزرگ بود واسه جثه لاغر من… حالا می خندم به اون روزا، مث یه مادر به نوجوونی خودم با لبخند فک می کنم، طعم بی تجربگی می داد، مث همین یه ریزه کرمی که به انگشتم مالیده شده، بامزه س و نپخته! خوشمزگیش هم به همون نپخته بودنشه! اما نباس یه زندگی رو این خام بودنا شکل بگیره! خعلی زود بود… باس محکمش کنم پایه شو با یه لایه دیگه بیسکوئیت! دانشگاه هنر، بازم عشق، بازم درد و لذتش،… راهشو بلت نبودم… هنوزم نیستم… بوی رنگ، کاغذای کاهی و زغالای طراحی، بوی دارو ظهور عکاسی، تخته شاسی دستمون می گرفتیم و عمدن مانتومونو رنگی می کردیم تا معلوم بشه چیکاره ایم، یه تیکه بیسکوئيت اینجا، پریسا، هم دانشگاهیم، یادش بخیر… سالهاس که گمش کردم… اونقده خوشگل بود که زیبایی من به چشم نمیومد، تو همون دانشگاه ازدواج کرد و بعد دیگه ارتباطمون قطع شد،… شاید این بیسکوئیت کوچولو بچه ش باشه! ینی بچه دار شده؟! حتمن شده!
این دیگه لایه آخر بیسکوئیتاس! مث یه مشت کاغذ پاره س! اما پر نامه س غریبه! فقط واسه تو! اینهاش، این یکی، همین نامه پنجاهمیه! نیگاش کن! گازش نزن، آقااا! بذارش اینجا تا دسرت کامل شه! حالا می خوام روش شکلات رنده کنم! تا گرمی بده به نامه های بیسکوئیتیم! تا مزاقتو شیرین کنه! تا عاشقت کنه، لامصب!… عااااااشق!… حالا باس درشو ببندی و بذاری یه ساعتی تو یخچال بمونه! تا همه چیش رو هم تاثیر بذاره، طعم همو بگیره! یکی بشه! صدف شه!

بفرمایین، دیگه حاضره! اینم دسر صدفانه، برای غریبه خودم!… نوش جونت عزیز دلم

Friday, October 7, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و نهم

اسم؟
شهرت؟
دیروز کجا بودی؟
شاهدی هم داری؟
هه هه هه… چن وخته شبا دارم سریال پوآرو رو می بینم، غریبه! به یه آقای فیلمی سفارش داده بودم همشو برام رایت کرده! تازشم بعضیاشم دوبله س اما سانسور نشده! فقط خواستم دلتو بسوزونم! هاهاها…. عاشق ماجراهای پلیسی م! اینکه یه معمای پیچیده با چیده شدن یه سری چیزای بی ربط کنار هم حل بشه! اینکه آخرسر همه چی معلوم شه! خو من الان صدف هلمزم! از غریبه چی دارم، واتسون عزیز؟ جز قد بلندش و نگاه گیراش! متاسفانه این کافی نیس واتسون! … باس بگردیم چیزای بیشتری گیر بیاریم!…  من هیشوخ کارآگاه خوبی نمی شم! اگه می شدم که تا حالا پیدات کرده بودم، غریبه! لااقل با چن تا مظنون صحبت کرده بودم و چهار تا تیکه از پازلتو گیر آورده بودم تا بتونم معماتو حل کنم لامصب! (سلولای خاکستری مغزم احتمالن رفتن گل بچینن… هه هه هه)
دیروز مهمون داشتیم! زن دایی و دختر داییم از کیش اومده بودن! من پنج تا دایی دارم و این دایی کوچیکمه که با خونواده ش ساکن کیش هستن! زن داییم آدم جالبیه! هر چیز عجیبی که حرفشو می زنه، عملی می کنه! همین رفتنشون به کیش! وختی مطرحش کرد، همه خندیدن… گفتن: « کیش؟! شوما از تهرون، مگه می تونین اونجا زندگی کنین؟ با اون آب و هوا… با اون خلوتی خیابوناش! دق می کنین» اما رفتن و الان چن سالیه که دارن اونجا زندگی می کنن و کاملن هم راضی هستن! خوشم میاد از آدمایی که تصمیمات خاص می گیرن و پی شو می گیرن! شده تا حالا هزار بار هم شکست بخورنا، اما نمی ذارن این شک تو دلشون بمونه که اگه می رفتیم، چی می شد؟ اگه فلان کار رو می کردیم، چی می شد؟
شک و ترس مادر همه بدبختیاس! همین که نمی تونیم تو زندگیمون تصمیم بگیریم همش از ترسه! ترس از باختن، احتمال بردن رو برامون بی اهمیت می کنه! اصن هدفو می بره زیر سئوال! و این ینی رکود! ینی حرکت نکردن! آب هم با همه زلالی و درخشندگیش یه جا بمونه می گنده! چه برسه به آدماا!
زن دایی گاهی برامون فال قهوه می گیره و دور همی کلی می خندیم! دیروز هم گفت قهوه رو ردیف کن ببینم این چن وخته من نبودم چه دسته گلایی به آب دادی… هه هه هه… خدائیش خوبم می گه!… چون عینکش همراش نبود سه تا کلمه بیشتر نتونس بگه که هر سه تاش عالی بود! یکی اینکه یه ماجرایی راه انداختی، مث جودی تو بابالنگ دراز ( زن دایی اصن در جریان وبلاگ نامه های غریبه نیس… واسه همین داشت شاخام درمیومد)، بعدم گفت: یه دیدار داری و … یه آینه بزرگ که بخته!
‪ گوش شیطون کر، چشمش کور، دنده ش نرم، فک کنم با این اوصاف غریبه نزدیک شده باشه هااا ( شاید به زودی ببینمت عزیزم... چه هیجان انگیز ) :))))))
پ.ن. نمی دونم چرا پشه ها تو خونه ما فقط به من علاقه دارن! دیشب تا صبح داشتم با یکیشون کشتی می گرفتم! نبردی ناجوانمردانه توی تاریکی! تلفات نداشتیم اما جراحت ها شامل چندین جای گزیدگی روی بدن بنده و ورم معده یه پشه چاق  و مفت خور که حتی نمی تونه تکون بخوره از بس کوفت کرده! الان روی سقف نشسته و داریم بهمدیگه چشم غره می ریم! باس خودمو واسه نبرد امشب آماده کنم… بوس تو روت تا فردااااا!

Wednesday, October 5, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و هشتم

غریبه، یه کلماتی هستن که خعلی وختا تو شرایط یکسان استفاده می شن اما معنیشون فرق می کنه کاملن! خعلیا تفاوتشو درک نمی کنن و مثلن فک می کنن آدمای غیرتی، متعصب و معتقد یکسانن! اما آدمای متعصب فرق می کنن با آدمای معتقد! نه؟ و غیرت هم یه چیز دیگه س کلن!
من فک نکنم متعصب صفت مثبتی باشه! فک کنم آدمای متعصب شاید یه جورایی خعلی سفت و سخت باشن! ینی یه چیزایی رو بعنوان اصول بدون چون و چرا پذیرفتن و حتی شک هم نکردن! حالا چه تو دین، چه تو سیاست و چه تو روابط اجتماعی! اینا آدمایی هستن که تو خیابون هر زن تر و تمیز و آرایش کرده ای ببینن، یا زنی که پا به پای مردا کار می کنه، باهاشون گپ می زنه و شاید بخنده و شوخی کنه، فک می کنن طرف فاحشه س یا داره دنبال شوهر می گرده! اگه کسی که ازش پیروی می کنن بهشون بگه زمین مکعبه و گرد نیس، همه تائیدش می کنن و به خودشون و بقیه اجازه شک کردن هم نمی دن!  آدمای منطق پذیری نیستن، خشکه مقدسه ها، خشکه سیاسیا تو همین دسته هستن!اینجور آدما، آدمای خطرناکین! یه جورایی بی کله ن! ینی فک نمی کنن اصولن. چیزی رو که بهشون دیکته شه می پذیرن بی چون و چرا! و شیکم کسی رو که نپذیره سفره می کنن! حتی تو چیزای ساده تر هم، آدمای متعصب وجود دارن! مث اینا که که رو تیم ورزشی مور علاقشون تعصب دارن! حرف به تیمشون بزنی، رگای گردنشون قلپی می زنه بیرون و می خوان خرخره تو پاره کنن! ( از فوتبال بدم میاااااد خعلی… امیدوارم فوتبالی نباشی غریبه)
حالا آدمای معتقد چی!؟ من فک می کنم اینا آدمای میانه رو تری هستن! ینی ذات درستی دارن! به یه باورهایی رسیدن و اونا رو بعنوان اصل پذیرفتن! اگه نماز می خونن، روزه می گیرن، جنگیدن و شهید دادن حتی، اینا آدمایی هستن که به کاری که می کنن معتقدن، ایمان خودشونه و درون خودشون و خدای خودشون! (دمشونم گرم بوخوداا) اینا فرق می کنن با اون متعصبایی که تو جنگ تو سرشون فرو کرده ن که برین  جلو و هر کی رو دیدین لباسش با شوما فرق می کنه بکشین! اینا فرق می کنن! اینا جنگیدن واسه ایران! واسه مردم و آینده! (و از اونجا که آدمای معتقدی بودن، اگه اوضاع العان مملکتو می دیدن، شاید دیگه نمی جنگیدن!) من آدمای معتقد رو تحسین می کنم، شاید روش های من با اونا فرق کنه! شاید عبادت کردن من، باورهای من و فلسفه های تخمی من با اونا فرق داشته باشه اما تحسینشون می کنم! چون اینجور آدما ریشه دارن! به کوچکترین بادی سر خم نمی کنن! ( قبلنم گفته م که اصن نمی تونم آدمایی رو که به هیچی معتقد نیستن، حتی خدا رو هم قبول ندارن تحمل کنم! اصن نمی تونم)
امیدوارم تو هم اعتقادات خودتو داشته باشی عزیزم! اما یه قولی بهم بده! مجبورم نکن به اعتقادات و عقاید تو عمل کنم! منم روش های خودمو دارم و دوسشون دارم! مجبورم نکن نه به دین و نه به سیاست! نه حتی به فلسفه های خودت! می خوام فکر خودمو داشته باشم و صدف باشم همیشه با همه دیوونه بازیام! ( آی بدم میاد از این دخترایی که هیچی از خودشون ندارن! هر چی شوهر یا دوست پسرشون می گه، تائیدش می کنن مبادا پسره بخوره تو ذوقش و ولشون کنه! پوووووووف ) راستش به اندازه یه بچه هم از سیاست سر در نمیارم! واسه همینه که تو بحثای سیاسی هیشوخ وارد نمی شم، و چون سر درنمیارم، هیشوخ نه تائیدت می کنم، نه مخالفت! شاید فقط مات و مبهوت نیگات کنم و فک کنم عجب آقای فهیمی دارمااااا! هه هه هه
غیرت اما یه چیز دیگه س! شدیدش شاید بشه تعصب! اما متعادلش هیچم بد نیس! اصن مرده و غیرتش! زن و شوهرا می تونن یه چیزایی رو به خاطر طرف مقابلشون رعایت کنن! و این اصن تغییر دادن خودمون نیس و دلیلی واسه مقاومت و جر و بحث وجود نداره! مثلن اگه تو ازم بخوای، شاید یه چیزایی رو رعایت کنم! اینکه بگی خوشت نمیاد لباسای لختی پختی بپوشم، خوشت نمیاد تو یه جمعایی برقصم یا هر چی! می تونم رعایت کنم، نمی میرم که! اما نمی تونم یه دفه ۱۸۰ درجه عوض شم و مثلن محجبه بشم یه دفه! این دیگه ازم برنمیاد که بشم چیزی که بهش باور ندارم! بعدشم غیرت که فقط واسه مردا نیس! جنابعالی هم باس یه چیزایی رو رعایت کنی! مثلن من متنفرم یقه پیرهن یه مرد زیادی ( تا دم نافش) باز باشه، خوشم هم نمیاد زیادی با زنای دیگه بگو بخند کنه، اصن برو تو خونه! دهه… ( شوخی کردم) 
پ.ن. غیرت تو زنا بیشتر جنبه حسادت می گیره! و حسودی متاسفانه عدم امنیت و بی اعتمادی میاره واسه زن! پ عزیزم حتی واسه خنده هم حسادت منو تحریک نکن، چون شوخی شوخی اعتمادم از بین می ره و دیگه اونوخ درس کردنش کار حضرت فیله! :))

Monday, October 3, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و هفتم

غریبه، خعلی خوشحالم که زنم! بعضی اوقات اونقده خوشحالم که دلم می خواد بخونم و برقصم و جیغ بکشم! زن بودن بی نظیره!… نه واسه اینکه تفکر فمنیستی داشته باشما، بوخودا اصلن! فقط زن بودنو دوس دارم و یه جورایی از آفرینش خودم راضیم… هیشوخ فک نکردم، کاش دنیا نمیومدم! زندگی چیه؟ حالا آخرش که چی؟ یا نمی گم ما زنا چقده بدبختیم، تو این مملکت همیشه حقوقمون نادیده گرفته شده، اینکه حق طلاق با مرده یا در صورت جدایی بچه آخرش مال شوهره یا دیه زن نصف مرده یا چی و چی و چی! نع،… اینا حقایقی نیس که منو از زن بودن منصرف کنه! می دونی چرا؟
چون می تونم با یه ماتیک زدن لبامو شاد و پر خنده کنم، به حرفام رنگ بدم، مزه بدم!
می تونم با یه ریمل زدن ساده، مث کرکره های اتاق خیالیم، نور راه راه توی چشام بندازم! شایدم فکر و خیالایی که تو چشام گیر کردن با هر بار مژه زدن، آزادشن و باز دوباره گیر بیفتن! تا دلت ضعف بره واسه معنی یه نگاه کوچولوم که فقط و فقط مال خودته اصنی! :)
می تونم دامنای گلدار بپوشم، لاک قرمز بزنم، بشینم توی آفتاب و سبزی خوردن پاک کنم واسه ناهار… چه خوبه وقتی دارم ناهار می پزم با یه موسیقی شب شبه و قاشق توی دستم بچرخم و برقصم و توی غذام کلی شادی و عشق بریزم… می تونم وقتی دارم لباسها رو از توی ماشین در میارم توی خیالم به ادامه قصه ام فکر کنم و تصاویرشو نقاشی کنم… 
می تونم مث همه زنا گاهی ریز ریز غر بزنم، بهانه بگیرم، گیر بدم بهت! آخه لامصب، اگه برام مهم نباشی که بهت گیر نمی دم! اصن گیرت نمی شم اونوخ که! ها ها ها
می تونم حسودی کنم به روزنامه توی دستت، تا اون زنی که توی فیلم نگاهتو پر تحسین کرده!
می تونم درد بکشم، چون یه زنم! آره می تونم دردای زیادی رو تحمل کنم! درد اینکه گاهی حوصله نداری، گاهی عصبانی هستی، گاهی تو زندگی کم میاری اما می خوای نشون ندی، گاهی پول نداری اما غرور داری، گاهی دلت واسه مجردیت تنگ می شه حتی، واسه یه زندگی بی دغدغه و بی مسئولیت، درد می کشم چون بعضی وختا نباس نشون بدم که می دونم توت چی می گذره، تا شرمنده نشی، تا خودتو مجبور به جواب دادن ندونی! تا از مردونگی و غرورت کم نشه! توی خودم درد می کشم اما تنهات نمی ذارم هیشوخ.  درد می کشم اون وختایی که بهم اعتماد نمی کنی و تو کوچکترین چیزی قسمم بدی! انگار که بهم شک داری، انگار که باورم نداری!… درد می کشم وختایی که شاید باهام درشتی کنی، داد بزنی… قهر کنی، حرف نزنی… (ای وای، نذار قهرامون طول بکشه غریبه!) درد می کشم چون دوستت دارم لعنتی…  می فهمی؟! اینا درد عاشقیه! :)
دوست دارم همه درد کشیدنامو! وختی پریود می شم، وختی که زن بشم، وختی بدنیا بیارم!
ینیااااا، بچه دار شدن عالیه! اینکه یه زندگی توی بدن آدم رشد کنه! یه موجودی از ما دوتا، غریبه! که بشه چش چش دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو… هه هه هه… که یه قلب دیگه، تو بدن آدم بتپه، یه پای کوچولو از درون به آدم لگد بزنه! ای واااای… مث معجزه نیس؟!
وااااااااای عاشق زن بودنم، غریبه!

پ.ن. امروز که داشتم برمی گشتم خونه، توی راه یه زن جوون حامله رو دیدم که درعین حال که داشت قدم می زد، همه حواسش به کتابی بود که داش می خوند! یه لبخند قشنگ هم رو صورتش بود! یه دفه نگرانش شدم! دلم می خواس پشتش راه برم و با دست مردمو کنار بزنم که یه وخ به این زن حواس پرت تنه نزنن! بگم: «برین کنار آدمااا! این زن بار شیشه داره! باس برچسب شکستنی زد روش اصن! برین کناااار آدما، این یه مادره که الان داره واسه فسقلیش قصه می خونه! می دونین این ینی چی؟ ینی همه شوماها با افکار منفیتون راجع به زندگی، مشکلاتتون، درد و مرضا و افسردگیاتون برین گم شین! این زن لحظه شو با هیچی عوض نمی کنه!… برین کنار آدماااا! برین کنار»

Sunday, October 2, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و ششم

بشین جونور، بذا این روسری رو به سرت ببندم، موهات رنگی نشه…بشین می گم! قدم نمی رسه اینجوری!…  هه هه هه… خودتو لوس نکن! بوس موس باشه بعد از رنگ کردن خونه… واسه جایزه ت … خعلی خوب قهر نکن، بیاااا… اینم یه بوس کوچولو نوک دماغت واسه دست گرمیت!… خعلی هم قبوله! بقیه ش باشه واسه بعد! به، چه نامردیه! من کی وعده دادم، عمل نکردم؟!… شلوغ بازی در نیار بذار منم روسریمو ببندم که اگه این پرپری های روی کله م رنگی بشه، خودت باس پاکش کنیا… تازه اونوخ موهام یه چن روزی بوی نفت می گیره و شب از بوی کله من نمی تونی بخوابی… پ اذیت نکن! آفرین آقای خودم!
تی شرت کهنه تو تنت می کردی، خوش تیپ! نیگا با آخرین تیپ و مد رفته رو نردبون! وووی….خو وختی همون بالا درش میاری فک می کنی دختر مظلوم و معصومی مث من می تونه بره برات تی شرت بیاره لامصب! قربون اون خط عضله زیر ساعدت شم اصن! کوفت، نخند… به نظرم یکی از سکسی ترین جاهای بدن یه مرده اصن!… بابا کرم هم نرقص اون بالا، می افتی پایین زبونم لال!… کجاس این تی شرت نکبتت؟ اون صورتیه که من دوسش ندارم! خدائیش رنگ صورتی زیادی دخترونه و لوسه! قبول کن آقا!
بفرماا اینو بپوش تا رنگی نشه تنت! بذار منم ماتیکمو بزنم!… چیه خو!… این رسمه تو خونوادمون! هاهاها… هروخت خونه تکونی داشتیم آبجی بزرگ بزرگه روسری می بست سرشو، ماتیکشم می زد! مامان بهش می گفت: «صغری خانوم شدی؟!؟» مث اینکه تو اون سریالای زمان شاه، صغری یه کلفت خعلی قرتی پرتی بوده که خعلی به خودش می رسیده!   خودت صغرایی، دهه!… بذار موزیکم عوض کنم! آخه آقا، با شجریان که نمی شه کار کرد… یه چیز پر انرژی و پر تحرک لازمه! بذار، آهاااان…. اینم شهرام شب پره
کدوم قوطی رو بدم؟ این زرده؟ می خوای دیوارو زرد کنی؟ بدم نیس… خونه رو پر نور می کنه… پ شوما بالا رو رنگ بزن، منم پایینو! زرد قشنگه! می دونی زرد رنگ هوشه! می گن تو دیوونه خونه ها یه اتاقی هس، به اسم اتاق زرد! دیوونه هایی که خعلی قاطی می کننو میندازن تو این اتاقه، بعد از چن ساعتی آروم می شن!… هاهاها… خو، نه بوخودا مخالف نیستم! زرد قشنگه اما ترکیبی بزنیم؟ مثلن یه دیوار زرد، یکی سبز روشن… اونوخ یه دیوارم چارخونه زرد و سبزش می کنیم! با مزه می شه ها… با یه مبل دونفره چاقِ کرم رنگ جلوی دیوار چارخونه و کوسن های سبز و زرد و نارنجی!… فرو می ریم تو مبله وسط کوسن ها، تو دستتو میندازی دور شونه م و منم سرمو میذارم رو سینه ت و می شینیم فیلم می بینیم با هم! یه فیلم خوب! شایدم یه کنسرت خوب! قشنگ نیس؟ خو پَ تو این دیوارو شروع کن! منم اون دیوارو سبزش می کنم، اما بالاش دست شوما رو می بوسه ها، مستر رشید خان!
بنظرت اون اتاقو رنگ کنیم؟… هان؟ بهتر نیس فعلن بذاریم همینطور سفید باشه تا به وختش، خودم در و دیوارشو بادکنکای رنگی می کشم، شایدم فسقلیمون پسر بود و خواستیم براش جنگ ستارگان بکشیم! ای قربونش برم من! اگه پسر بود، اسمشو بذاریم بردیا؟ من اسم بردیا رو خعلی دوس دارم اما واسه دختر هیچ ایده ای ندارم! خیلی خوب، حالا پنجاه تا اسم ردیف نکن الان، هنوز که نه به باره، نه به داره!
بیا پایین عزیزم، برات چایی ریختم! به به… عالی شده، دستت درد نکنه! به نظرت اتاق خوابو چه رنگی کنیم؟ می دونی من چه جوری دوس دارم؟ یه دکور رنگ و وارنگ عربی! دیوارای آبی فیروزه ای، از این تخت خواب پرده دارها هس، اونوخ حریرای پرتقالی و قرمز ازش آویزون باشه و رو تخت پر از کوسن های منگوله دار آبی و قرمز و پرتقالی باشه! گوشه های اتاق هم از این تشک شنی های تیکه دوزی شده بذاریم… مث یه اتاق عربی گرم، با بوی عود و عنبر… با یه نور گرم… شاید یه فانوس قرمز… شایدم نور قرمز روی دیوار آبی قشنگ نشه! فک کن خوابیدن تو یه همچین اتاقی،… به به… آدم همش انتظار داره شهرزاد قصه گو بیاد هر شب واسه آدم قصه بگه!
هاهاها… بعله اون که صد در صد درسته که شوما قصه هات از شهرزاد خانوم بهتره! شکی هم درش نیس!
دِ نکن لامصب… دماغمو رنگی کردی! اینجوریه؟! بیا اینم دماغ تو! هه هه هه… نکن می گم،... روسریمو بده، موهام رنگی می شه! دِ، بذارم پایین جونور! منو کجا می بری آخه الان!؟! هنوز کلی کار داریم… کوفتو جایزه… لااقل درو ببند!

Saturday, October 1, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و پنجم

غریبه، هر روز بعد از ساعت کاری ساناز توی چت بهم می گه: «کی؟» منم مثلن می گم: « ۶ » اونم می گه: «باشه! » این ینی که کی می ری خونه؟ و اونوخ ساعت ۶ میاد پیشم طبقه پایین، تا با هم بریم خونه! شاید فقط یه مسیر کوتاه با هم باشیمااا! یه ربع، بیست دقیقه پیاده روی تا اینکه مسیرامون از هم جدا شه اما همین یه ربع بیست دقیقه که ما عمومن تا نیم ساعت طولش می دیم کلی صفا داره! ‪کلی حرف می زنیم، پشت سر اینو اون صفحه می ‬ زاریم و می خندیم… وختی با یه دوستی که خوب می شناستت همراهی، نیازی نیس که بگی حالت بده یا خوبه… نیازی به حرف اضافه نیس… یه نیگا بهت می کنه و می پرسه: « چی شده؟ » گاهی می گم براش! گاهی هم طفره می رم! یا مثلن می گم الان نمی خوام در موردش حرف بزنم! اونوخ دیگه تمومه! دیگه گیر نمی ده! خوبی دوستای من همینه! همو خوب می شناسیم و درک می کنیم! تو راهمون به سمت خونه چن تا مغازه هس و یه پاساژ و یه انتشاراتی که مکانای مورد علاقه منن! گاهی می ریم تو این مغازه، گاهی اون یکی! شاید اصن قصد خرید نداشته باشیمااا، یادمه یه جا شنیدم یا خوندم که ویندو شاپینگ از خود خرید تفریحش بیشتره! واقعن راس گفته، هر کی گفته! خو البت باس مراقب بود من وارد شال فروشی و زیورآلات فروشی نشم کلن، چون قضیه از ویندو شاپینگ خارج می شه… اینجور مواقع ساناز به زور منو از جلوی مغازه رد می کنه! یا حواسمو به گنجشکه و اینا پرت می کنه… هه هه هه
راستی غریبه، تو تی شرت سه دکمه راه راه دوس داری؟ راه راه زرشکی و دودی چی؟! من که خعلی خوشم اومد ازش! دو ساعت جلوش وایساده بودم و سعی می کردم تو رو توش تصور کنم! فک کنم این تی شرته با یه شلوار شیش جیب دودی خعلی باحال بشه اما هیچ جوره نتونستم تو رو توش تصور کنم! چه کار محالی بوخوداااا… دلم خواس بخرمش برات اما ساناز گفت: « خلی تو! از کجا می دونی چه سایزی باس بخری واسه غریبه ت دختر؟ » راس می گه خو… من حتی نمی تونم برات یه تی شرت بخرم! اینم شد وضع آخه؟! اسمایلی غم زده آویزوون
 می دونی، همیشه فک می کردم تو، تو سال نود بیای! خوبه آدما اول یه دهه با هم ازدواج کنن و دهمین سالگرد ازدواجشون بشه سال صد! خعلی هیجان انگیزه! اما می گن همیشه تو احتمالات نشدن ها رو هم در نظر بگیرین! واسه همین اگه تو یا غریبه آبجی بزرگه هیشوخ هم نیایین، ما قراره زندگی شادی داشته باشیم! چون ما تصمیم گرفته یم که تا آخر امسال از خونواده جدا شیم! یه خونه بگیریم و مستقل شیم! اینجوری تموم پس اندازمون می ره بابت پیش قسط و اجاره خونه و خرید لوازم اما ارزششو داره! اینکه زندگی خودمونو داشته باشیم! خودمون بشوریمو بپزیم و بخوریم! اینکه مهمونای خودمونو داشته باشیم! دور همی های دوستانه ترتیب بدیم و مثلن فیلم پارتی بگیریم… ینی دوستا دور هم جمع شیم و فیلم ببینیم!  اینکه مسئولیت زندگیمونو بعهده بگیریم، برق، آب، گاز، شارژ ساختمون و همه چی… اصولن من نمی دونم خونه اجاره ای قوانینش چیه غریبه! می شه در و دیوار و کابینتا رو رنگ کرد اگه بخواییم؟! وای فکرشو بکن، خونمونو شبیه خونه مونیکا توی فرندز درس کنیم! یه دیوار بنفش! یکی آجری… یه پنجره بزرگ رو به بالکن! اونوخ قراره که اتاق خوابای جدا داشته باشیم! هیجان انگیزه… من تا حالا اتاق خواب جدا نداشته م… دوس دارم بجای پرده، پنجره اتاقم کرکره داشته باشه و صبحا کرکره رو باز کنم تا نور راه راه بریزه تو اتاقم!… عاشق نور راه راهم اصنی! بعدم میز توالت خودمو داشته باشم و مجبور نباشم صبحا بالای سر رامک عین برج ایفل وایسم که زودتر آماده شه و بلن شه تا منم موهامو ببندم و آرایش کنم! هه هه هه… فقط یه چیزی که هنو واسه خودمم حل نشده اینه که، شب تنهایی چه جوری بخوابم! تاریکی و تنهایی فوبیای منه آخه!… ینی می شه عادت کنم یا هر شب با یه بالش می رم تو اتاق رامک رو زمین می خوابم؟!؟!… نمی دونم والاااا…. تا وختی تو شرایطش قرار نگرفتم که نمی دونم چیکار ممکنه بکنم! می دونی عزیزم، درسته که زندگی مجردی جای زندگی زناشویی رو نمی گیره اما وختی نمی شه، باس باهاش کنار اومد و خوش گذروند! نع؟ مگه چقدر جوونیم که بخواییم همش منتظر تنبلای بی فکری مث شوما غریبه ها باشیم، هان؟
پ اومدی، که اومدی قدمتم سر چشام لامصب لعنتی من! اصن آقامی خو!:))… نیومدی هم تویی که از دس دادی عزیزم،… به هر حال بوس بهت، خوش باشی همیشه!