Thursday, November 24, 2011

سلام غریبه - نامه شصتم

سلام غریبه آشنا… باورت می شه؟ من که هنوز گیجم… وختی شروع کردم به نوشتن این نامه ها، هیشوخ فکرشم نمی کردم یه روزی پیدات کنم… پیدا کنم غریبه ای رو که همیشه بود جلوی چشمم! خدائیش آدما یه وختایی چشماشون درس کار نمی کنه یا لااقل اونی رو که جلو چشمشونه رو نمی بینن، بس که حواسشون به اون دور دوراس!… تو خودتم حدس نمی زدی که ممکنه یه روز غریبه من باشی یا من غریبه تو! همیشه بودیم کنار هم، توی کامنتای هم… حواسمون بود به حال و روز هم… منتهی خعلی دوستانه!… شاید چون من از تو بزرگتر بودم و تو همیشه یه احترام خاصی واسه من و آبجی بزرگه قائل بودی! … یادته خودت راه و چاه رو یادم دادی که وبلاگ بسازم، یا اینکه کجا وبلاگ بسازم!… هر چن که نامه های غریبه رو شیش خط یکی می خوندی و حال متنای بلند رو نداشتی اما لایکت همیشه بود پای نتام!… یه ماه پیش بود، شایدم یه کم بیشتر که خعلی دوستانه ازم خواستی همو ببینیم و یه گوشه بشینیم چایی قلیون بزنیم و چس ناله کنیم! چس ناله گودرانه!… هه هه هه… چه گپ خوبی داشتیم باهم… از همه چی حرف زدیم، از سوء تفاهم های رابطه قبلیت و مشکلات و دروغای آدمای قبلی من، از گودر و آدماش، از مسافرتات، از فیلم و کتاب و در و دیوار خعلی دوستانه گپ زدیم و خسته نشدیم از معاشرت با هم! این نکته ی مهمی بود که تو فکر من بود اما تو به زبون آوردیش: « آستانه تحملم برات بالاس» ( بچه پر رو… ها ها ها) پیش خودم گفتم: چه ایراد داره، یه دوست خوب! قرار هم نیس بیشتر از یه دوست باشیم! همینم تجربه خوبیه که کسی باشه همه جوره بفهمتت!
شروع کردیم به معاشرت، می رفتیم اینور و اونور و حرف می زدیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم… یادته اون روزی رو که لبه دیوار نشسته بودیم و لیوانای هات چاکلت تو دستمون ازش بخار بلن می شد… حرف از اعتقاداتمون شد… وختی فهمیدی که به یه چیزایی معتقدم و برام مهمه، تعجب و شگفتی رو تو چشات دیدم… رفتی بالا منبر و کلی برام فلسفه گفتی… منم گاهی نظر می دادم اما باس قبول کرد سواد تو توی این مسائل خعلی از من بیشتر بود… فک کنم همون موقع بود که من برات فرق کردم و تو برای من! اما … اما به روی خودمون نیاوردیم! چون قول داده بودیم بهمدیگه که این رابطه دوستانه باقی بمونه! که احساسات قاطیش نشه خرابش کنه! که… خو واسش دلیل زیاد داشتیم که نباس بشه!
بعد از اون حرفامون کمتر شده بود و سکوت های پر معنی زیادتر… نگاه ها گریزون تر و واسه پنهون کردنش یه روند عینک آفتابی به چشمت بود، لامصب… حتی تو قهوه خونه! :))
اما آدم وختی تو جریان یه رودخونه قرار بگیره، هر چقدم زور بزنه خلاف جهت آب پیش بره، آخرش کم میاره و می سپره خودشو به آب… برام فایل صوتی شازده کوچولو رو خریده بودی و اصرار می کردی گوشش بدم! هر روز چکم می کردی که گوش دادم یا نه… وختی فهمیدی گوشش کردم، برام ایمیل فرستادی، فقط یه جمله :« شازده کوچولو، اهلیم کردی!»
وااااااااای خدا!!!! چیکار باس می کردم؟! گیج بودم… گیج… خودمم اهلی شده بودم اما… می ترسیدم! هر دو می دونستیم که افتادن تو جریان عاشقی برای ما آخرش فراقه! هر دو عاقل بودیم، نه دوتا بچه تی نی جر که تازه بهم رسیدن! رابطه ما نمی تونس اخرش وصال باشه، با توجه به تفاوت سنیمون و خونوادهامون که اینقده متفاوت بودن و هستن! ماها قرتی پرتی و شوما تقریبن مذهبی! (هرچن که تو به قول خودت مطرب بودی…هه هه هه)… تردید دیوونه م کرده بود اما نتونستم نگم بهت که منم اهلیت شدم لعنتی!
چن روزی گذشت… کلی بالا پایین رفتیم و تو سیگار پشت سیگار دود کردی تا تصمیم گرفتیم پیش بریم با جریان رودخونه… خدا رو چه دیدی، شاید ۲۰۱۲ دنیا تموم شد، حیف نیس عاشقی نکنیم؟!؟ حیف نیس خدائیش؟! شایدم معجزه ای شد… فوق فوقش آخرش جدایی باشه و هر کی بره پی زندگی خودش اما می دونی شاید واسه هردومون بهترین خاطره زندگیمون شد این روزا… مگه چقد زنده ایم و چقد جوونیم واسه ماجراجویی های عاشقونه، هان؟ تازه می دونی چیه؟ عاشقی نعمتیه که نصیب هر تنابنده ای نمی شه! خعلی آدما پیر می شن و میمیرن بدون اینکه یه روز عاشقی کرده باشن! فک کنم خدا انتخاب می کنه بنده هاشو واسه این فرایند! و من و تو چه شانسی داشتیم که جزو بنده های برگزیده ش بودیم، نه عزیزم؟!؟
چه فرقی می کنه چقد وخت داریم باهم باشیم؟! چه یه روز، چه یه ماه، چه تا قیامت… دوست دارم غریب آشنا. همین و والسلام

سلام غریبه آشنا - نامه آخر
آذرماه یکهزار و سیصد و نود

Thursday, November 10, 2011

سلام غریبه- نامه پنجاه و نهم

غریبه… بشین می خوام برات قصه بگم! فقط نخند… وسط حرفم هم نپر!
یکی بود، یکی نبود… زیر گنبد کبود یه دختری تو اتاقی فسقلی نشسته بود… دختره، نه شاهزاده خانوم بود، نه منتظر هیچ شازده ای بود… نه موهای راپونزلی داشت، نه قیافه افسانه ای زیبای خفته رو، نه دیو دوسر نگهبانش بود، نه توی قصر طلا زندگی می کرد… اتاقش قد یه غربیل… دنیاش اما به اندازه دلش… گاهی نقاشی می کرد، گاهی می نوشت، گاهی موزیک میذاشت و عربی می رقصید حتی، (کوفت… نخند می گم)، گاهی موهای پرپریشو باز می کرد تا مث ژولی پولی دورش بریزه و همینطور که برس می زد اون گوله علفو، زیر لب آواز می خوند با صداش که اصنم آسمونی نبود!… چرا باشه اصن؟ مگه قراره تو همه قصه ها همه چی پرفکت باشه؟! عوضش این دختر واقعی بود، با قیافه معمولی، قد و هیکل معمولی، رویاهای معمولی، خنده ها و گریه های معمولی، وضع مالی معمولی، ( چیه حوصله سر بره؟! ) همینی س که هس!…
(بین خودمون باشه، الان از شرایطم راضیم… نشستم  کف زمین که از زیرم لوله آب گرم رد می شه، دارم واسه تو نامه می نویسم و هندونه می خورم! به به… جات خالی!)
داشتم می گفتم،… دختر قصه ما اما دلش منتظر بود… هی از پنجره اون دور دورا رو نیگا می کرد… منتظر یکی که از راه برسه!… واسش هر روز جلوی خونه شو آب و جارو می کرد… به خودش عطرای خوشبو می زد… گوشواره های رنگ و وارنگ مینداخت و النگوهای جرینگ جرینگی!… منتظر بود… منتظر یه آدم معمولی مث خودش! نه اون سوارکار اسب سفید… دختر قصه ما حتی آرزوشم نداشت یه روزی پسر پادشاه عاشقش شه، نه اینکه فک کنی اعتماد بنفس نداشتا… موضوع اینه اصن یه چیزایی براش مهم نبود… فقط یه دل می خواس قد دل خودش تا دنیاهاشونو با هم شر کنن! تا صادقونه همو دوس داشته باشن… تا بزنن تو جاده عاشقی و نترسن که چی قراره پیش بیاد… چه اهمیت داره حالا این جاده هه خاکی باشه یا جنگل سرسبز… مهم اینه که کله ت پرشور باشه، اصن کله ت بوی قرمه سبزی بده… هوم! شایدم نه… شایدم احتیاط شرط عقله، غریبه! نع؟… عاشقی درد داره، غم داره همونقدر که خوشی و لذت داره! کی می دونه آخرش چی می شه، هان؟ یه وخت دیدی وصال بود، یه وختم شاید فراق بود… مگه فرهاد نبود که از غم عشق شیرین کوه کن شد؟! مگه مجنون نبود که مجنون شد؟ مگه رومئو نبود که خودشو کشت!… راستیا،… چرا تو همه قصه های عاشقونه، زجر کشیدن مردا پر رنگ تره؟!؟ فک می کنی یه دختر حالا هر چقدم معمولی باشه، زجر نمی کشه؟ نمی فهمه درد عاشقی رو؟
عجب هندونه ایه! قند شیرینه! ( اینم شد اصطلاح؟! خوب معلومه که قند شیرینه…هه )
می دونی غریبه، من تا حالا عاشق نشدم… عادت کردم اما عاشق نشدم… وختی عادت کنی و از دس بدی هم درد می کشی اما اونقده زخمت عمیق نمی شه که هیشوخ خوب نشه! عادت می کنی به زنگ موبایلت، به سئوال و جوابای بی خودی! به گیر دادنا! عادت می کنی به بودن یکی تو زندگیت! چه می دونم… یه دوست می گه عاشقی مث یه کوه بلنده، نمی دونی پشتش چی منتظرته! یه جنگل سرسبز یا یه جهنم!… یه دوست دیگه م هم می گفت: عاشقی مث هندونه در بسته س، تا نشکنیش نمی دونی توش چیه! شاید قرمز و شیرین باشه مث هندونه ای که من دارم الان می خورم، شایدم سفید و بی مزه باشه! (خعلی فیلسوفانه بود)
بفرما هندونه!!! :))))
برگردیم سر قصه مون!… دختر قصه ما اما امشب عوض جاده، نیگاش به آسمونه!… اونجا هم یه جاده س … مگه نه؟! راه شیری همونه دیگه… اوناهش!.... ایراد کار دختره اینجا بود که همیشه نیگاش روی زمین چسبیده بود… مگه نمی گن خدا بزرگه، پ باس نیگاه آدما رو به آسمون باشه، نه زمین!… وای غریبه، نیگااااا! یکی داره از راه شیری میاد پایین با یه چمدون توی دستش… دختر رو ببین که با دیدن غریبه ش، با ذوق از آسمون ستاره چید و به گوشاش آویزون کرد تا خودشو قشنگ کنه… حتی دیگه موهاشم پرپری نیس، اصن مث فرشته ها شده… وای غریبه، همینه!…. هــــــــــــــــــــــــــــــــــــمینه!…. راز همه قصه ها همینه، فهمیدیش؟ این عشق بود که دختر معمولی قصه مونو دختر شاه پریون کرد، نه اینکه دختر شاه پریون عاشق پسر پادشاه بشه… باس این قصه رو واسه دخترمون تعریف کنیم غریبه! همینجوری که هس… باس بدونه راز همه این قصه های تخمی رو،  تا بتونه به وختش درست عاشقی کنه!

Monday, November 7, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و هشتم

این روزا، روزای غمگینیه برای ما غریبه! از وختی گودر رو بستن،… نمی دونم اصن می دونی گودر چی بود؟ گودر همون گوگل ریدر بود که من و یه عده زیادی از بچه ها توش می نوشتیم، هر چی که تو دلمون بود رو اون تو خالی می کردیم… گاهی می خوندیم حرفای همدیگه رو که دیگه حرف خودمونم شده بود، یه جورایی… دردای مشترک، شادی های مشترک… دنیای مجازی هیچی از دنیای واقعی کم نداره، خدائیش. وختی می شه توش گریه کرد، خندید، واسه یه دوست نگران شد، بهش دلداری داد، کمک فکری کرد، کمک احساسی گرفت، عاشق شد، باخت، صداقت داشت، دروغ شنید، باور کرد… واقعن هیچ فرقی با دنیای واقعی نداره! اونا که اهل نقش بازی کردن باشن، تو واقعیت هم نقششونو انتخاب کردن! اونی هم که خودش باشه، همیشه خودشه… همیشه هس! هر چقدر هم بازی بخوره، هر چقدر هم سرش به سنگ بخوره… آدم که نمی شه!
اما لااقل همه تو این دنیای گودری فرصت داشتن یه چیزایی از درون خودشونو بریزن بیرون! حتی همون لات بازیا، فحش دادنا، طنز بی ادبانه رکیک، … دور شدن از خودسانسوریا، بزرگ شدنا، محکم وایسادنو و حرف دل زدنا…. اینا تو واقعیت هم تاثیرشو گذاشته بود غریبه! همه مون بی پروا شده بودیم، همه مون رها شده بودیم از خودمون، از یه سری چارچوبای تربیتیمون حتی… این ینی بالغ شدن… اونوخ کشوری که همش دم از آزادی بیان می زنه، میاد و این دنیای کوچیکو ازمون می گیره… می یاد دوباره مهر سکوت می زنه به دهنامون… لعنت بهشون! حالم خعلی بده بوخوداا… ( من یه سال و چن ماه گودر بودم اما بگو یه روز، چه فرقی می کنه اصن!؟) :((((
اما با این همه گودر شاید رسالتشو انجام داد… نسل گودریا رو راه انداخت… نسل ماها رو… خوشحالم از چیزایی که یاد گرفتم تو گودر و دوستای خوبی که پیدا کردم توش… راستی غریبه، تو هم گودری بودی؟! خوبه که می بودی… لااقل بعدنا از مدل حرف زدن من، کمتر متعجب می شی اینجوری! چون خودتم احتمالن بدتر از منی… هه هه هه
چس ناله بسه! این روزا همه مون داریم چس ناله می کنیم یه روند!… خودت چطوری؟ دماغت چاقه؟ میزونی یا نه؟ خعلی وخته برات چیزی ننوشتم… چون راستش نمی دونم با نامه هام چه کنم! قبلنا از وبلاگم شرش می کردم تو گودر و لااقل ۳۰، ۴۰ نفر می خوندن و امیدوار بودم تو هم جزوشون باشی اما الان!… خوب وبلاگم زیاد خواننده نداره، اینجوری چه جوری پیدات کنم مرد حسابی!؟
اینروزا همه چیز واسه تضعیف روحیه من دس به دست هم دادن، اول گودر، دوم آبان، سوم فهمیدن حقیقتی از کسی که برام خعلی مهم شده بود، آخرشم بارون…عخ خ خ … می دونی که از بارون بدم میاد! هوای بارونی روحیه مو بارونی می کنه عجیب! الانم بیشتر از یه هفته س که همش بارون داریم… بارون که چه عرض کنم، … از قرار خدا با قطره های بارون دیگه راضی نمی شه، داره سطل سطل آب می ریزه رو کله مون!… شایدم لوله های خونه ش ترکیده و داره با سطل آبای جمع شده کف آشپزخونه شو خالی می کنه رو سر ما… هه هه هه… دیشب اونقده آسمون قرمبه شدید بود که فک کردم داره قیامت می شه، اما بس که خوابم میومد نتونستم واسه بازخواست قیامت سر وقت حاضر بشم،… گفتم فعلن بخوابم، فردا صبح می رم واسه سئوال جواب… فعلن شلوغ پلوغه… خلوت شد، می رم… فوقش اینه که جریمه می شم دیگه! هاهاها

پ.ن. می دونم نامه م مث نامه های قدیمیم خعلی رمانتیک و عاشقونه نیس عزیزم! هنوز رو به راه نیستم… خعلی سخته که کسی رو اشتباهی جای غریبه ت بگیری و یه دفه همه رویاهات بهم بریزه… مریم پهلوان(یکی از دوستای خوب گودریم) می گه باس مث ققنوس دوباره متولد شم از بین خاکسترای دلم که خودم دستی دستی آتیشش زدم! باس دوباره پاشم،… تو هم این نامه منو بذار به حساب پا شدنم! دوباره متولد شدنم! هنوز ضعیفم اما… صبر کن تا دوباره عاشقت بشم عزیز دلم! تو عاشقی بی نظیرم!  خودم می دونم :)))

Monday, October 31, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و هفتم

سلام عزیزم… فک کنم یکی دو هفته باشه که برات چیزی ننوشتم!… فک نکن قهر کردم یا به یادت نبودم! اینروزا خعلی سرحال نیستم. فک کنم به خاطر آبان باشه… می دونی همیشه از بچگی آبان ماه رو دوس داشتم، می گفتم یه ماه بهشتیه، وسط پاییز… نه سرده، نه گرمه… درختا برگاشونو زرد و نارنجی و قرمز می کنن تا با این رنگای گرم، یه حالی به روزای خنک بدن! همیشه دلم خواسته اتفاقای خوب برام تو آبان ماه بیفته، تو آبان ماه عاشق بشم، ازدواج کنم، نمایشگاه بذارم، بچه دار بشم یا مسافرت برم… خو، می دونی که منم آدم عاشق پیشه ای هستم و شاید مث همه دخترا، وختی بهم ابراز علاقه بشه، سست می شم ویه ذره که اصرار بشه، کاملن دیگه وا می دم! و این اشتباهی بود که من ۱۰ آبان ماه ۱۳۸۸ مرتکب شدم. اون موقعا یاهو ۳۶۰ خعلی باب بود و من دوستای زیادی داشتم… یکیشون بود که خعلی بامزه بود و عکسای مسخره از خودش می ذاشت… چن باری با هم چت کردیم تا بالاخره پیشنهاد دوستی داد… برام قابل قبول نبود، بهشم گفتم… آخه ۷ سال از من کوچیکتر بود و این حماقت محض بود!… مدتها مخالفت کردم و اون اصرار تا اینکه جادوی آبان کار خودشو کرد( شایدم تنهایی من، که منو تشنه محبت و توجه خاص یه نفر کرده بود) همون روزی که دیدمش، شب براش دوتا اس ام اس گنده نوشتم تا فرداش براش بفرستم و باهاش بهم بزنم، آخه خعلی بچه اومد به نظرم، اما همینکه صبحش با اس ام اسای قربون صدقه ایش بیدار شدم، از فرستادن اس ام اسای خودم منصرف شدم و دیلیتشون کردم!… شاید مسخره باشه برات غریبه، اما نیاز داشتم بشنوم، نیاز داشتم بشنوم که یکی دوستم داره، یکی الکی برام غیرتی می شه، یکی وختی دیر برسم خونه و بهش خبر ندم که رسیدم خونه، سرم داد بکشه و بداخلاقی کنه! فک می کردم، این ینی دوس داشتن! ینی توجه کردن… چه می دونم! از همون روزای اول آشنایی بنای آه و ناله های مالی رو گذاشت… که بابام پولاشو به باد داده و من زیربار کلی قرضم و اینا… و اونقدر تکرار کرد و گفت و گفت و گفت تا من پولی رو که ادعا می کرد قرضشه بهش دادم تا آروم بگیره ( خو، تعریف از خود نباشه، من هم کارم خوبه و هم درآمدم) خودش دانشجوی فوق لیسانس بود و کار نمی کرد… راستش باس اعتراف کنم، ته دلم فک می کردم که شاید به خاطر اوضاع مالی نسبتن خوب من سراغم اومده (کلن وختی مردی از دوست دخترش پول قرض می کنه، اونم تو ماههای اول آشنایی و تازه منت هم سرش میذاره که چون بهت خعلی احساس نزدیکی می کنم از تو قرض می گیرم، یه ریزه جای شک داره)  خلاصه بعد از اون مسافرت رفتناش با دوستاش شروع شد… و من همش ته ذهنم این سئوال بود که این که تا دیروز پول نداشت، چطور الان هفته ای یه بار با دوستا و هم دانشگاهیاش مسافرته؟! و با اینکه می دونست من طبیعت گردی دوس دارم و می تونم از این تورای یه روزه برم، هیشوخ ازم نخواس منم باهاش برم…
این ارتباط کاملن اشتباه بود… کاملن! و من ته ذهنم می دونستم که نتیجه ای نداره، گیر دادنای من شروع شده بود و بی اعتنایی ها و عصبانیت های اون… یه سال شد، برای هدیه سالگردمون از چن ماه پیش کادوشو خریده بودم… روز سالگرد که کادوشو بهش دادم، گفت هدیه منم همون انگشتر بدلیه بود که دو هفته پیش برام خریده بود! خعلی بهم برخورد! مسئله اصن کادو نبود یا پولش یا هرچی! یه شاخه گل هم میوورد حل بود اما اینکه بگه اونی که دو هفته پیش برات خریدمو بذار به حساب این، مث زرنگ بازی بود… ناراحت شدم و اونم شروع به غرولند کرد که پول ندارم و دانشجوئم و ایناااا… با بی پولی تمومی که ادعا می کرد، دوباره هفته بعدش با رفقاش رفت مسافرت، وختی برگشت اون روی صدفی من بالا اومده بود و خیلی شدید دعوا کردیم، و اون تو عصبانیتش در حالیکه هوار می زد گفت: دوسم نداره، حالش ازم بهم می خوره، دس از سرش بردارم و هزار تا فحشی که نمی خوام برات بنویسم! قط همینو بدون که من مث آدمای بهت زده ضعف بهم دست داد و نشستم لب حوض زیر پل سیدخندان و واسه حماقت این یه سال گریه کردم، ساعت ها… اون که بیخیال ولم کرد و رفت!… مردم رد می شدن و با تعجب نیگام می کردن… گریه من بخاطر از دس دادنش نبود، غریبه! شاید هیشوخ عمیقن دوستش نداشتم اما بیشتر واسه خودم بود که چرا و چطور تونستم چنین حماقتی رو واسه یه سال مرتکب بشم!
الان یه سال از اون تاریخ می گذره، و من با اینکه همیشه دوس پسر زیاد داشته م، جز یه رفاقت معمولی یه ماهه، با کسی ارتباط برقرار نکردم… دلم می خواس تو این روزا کنارم باشی غریبه! نه اینکه جای کسی رو برام پر کنی، چون اون آدم تو دل من هیچ جایی نداره… دلم می خواس بیای تا احساس منو به آبان عوض کنی! تا بتونم دوباره خودمو به خاطر حماقتم ببخشم و از زیبایی های آبان لذت ببرم… تا شاد شم و آواز بخونم حتی زیر بارون! دلم می خواس پیشم باشی و نگی من لیاقت با تو بودنو ندارم! بگی می خوام باهات بمونم، می فهمی صدف لعنتی من؟!؟
کاش فردا بیای غریبه… فردا

Thursday, October 20, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و پنجم

غریبه عزیزم، الان یه ساعتی می شه که رسیدم خونه و از این همه دوندگی خسته و کوفته م! راستش می خواستم یه ریزه بخوابم اما وختی خسته باشم خوابم نمی بره! امروز روز خعلی شلوغی داشتم، فک نکن چون پنج شنبه ها تعطیلم، به بخور و بخواب می گذره… اصن و ابدن این وصله ها به ما نمی چسبه آقا جون! صبح ساعت هشت و نیم از خونه زدم بیرون! باس می رفتم دکتر زنان ( یادته چن روز پیش بخاطر دل درد شدید کارم به بیمارستان کشید؟!… خو یه دوست با کلی واسطه و اینا ازم خواست که حتمن برم دکتر زنان) خلاصه، دکتر کلی بهم آزمایش و سونوگرافی و اینا داد تا ببینه علت درد چی بوده! اما چون باس ساعت یک ظهر واسه سونوگرافی می رفتم، واسه همین قبلش به کارای دیگه م رسیدم… رفتم تجریش زیپ کیفمو دادم درس کردن، بعدشم تا اون آماده بشه پول اینترنتمو کارت به کارت کردم تا امروز و فردا نمونم تو خماری، بعد یه گوشواره جدید خریدم که باس ببینیش اصن! چوبیه و دست ساز ( کلن از چیزای منحصر بفردی که هر جایی نشه دید خعلی خوشم میاد خو:) دیگه دیگه… آها، برگشتم سید خندان تا رنگ مویی که خریده بودمو عوض کنم و دوباره برگشتم بیمارستان واسه سونوگرافی! حدود یه ساعت و چهل دقیقه معطل شدم اما فضا خعلی بامزه بود… دور و برم پر از زنان حامله هیجان زده و شوهرای خسته بود… بعضیا هنوز بچه کوچیک داشتن و باز حامله بودن!… یه پدری با بچه شیش هفت ماهه ش نشسته بود و بچه هه دل منو برده بود حسابی! واسه خودش آغون واغون می کرد و به در و دیوار می خندید… منم باهاش سرسری می کردم، زبونمو درمیووردم تا ادامو در بیاره…. یه دفه باباهه برگشت تو صورتم و کلی شرمنده شدم… هه هه هه… دوتا خانوم با شیکمای قلمبه شون وایساده بودن و پوستر بچه داخل رحمو با عشق نیگا می کردن… یکی سمت راستم نشسته بود و هی خودشو واسه شوهرش لوس می کرد که آی خسته شدم!… آی تشنمه… آی …. شوهره هم هی می دوید اینور و اونور و احتیاجات بانو رو برآورده می کرد… یکی دیگه تازه با شوهرش از راه رسیده بود، اونقده آه و ناله کرد واسه منشیه که خارج از نوبت فرستادتش تو… زنا با شیکمای گرد و قلمبه شون و سارافونای حاملگی رنگ و وارنگشون خوشحال و راضی با هم حرف می زدن و تجربه هاشونو با هم شر می کردن… سونو گرافیاشونو بهمدیگه نشون می دادن و قربون شست پای بچه شون که تو سونوگرافی فقط خودشون می دیدن، می رفتن!… شوهرا هم با قیافه های خسته، در حالیکه کیف زنونه از شونه شون آویزون بود از پله ها بالا و پایین می رفتن و تو راهرو قدم می زدن… خلاصه خعلی فضای خوبی بود… بماند که یه ریزه افسرده شدم، چون تنها دختر بی غریبه که فقط واسه درد شیکمی اومده بود سونوگرافی من بودم و هیچ ماجرای هیجان انگیزی توی دلم نبود… پووووووف.. می دونی، یاد خوابم افتادم!
ده، دوازده شب پیش خواب بامزه ای دیدم…. یه جایی بودم مث همین بیمارستان امروزی، خعلی شلوغ پلوغ بود دور و برم، می خواستم از رو صندلی بلن شم اما انگار نمی تونستم،.. با خنده صدا زدم: آقای… ( یه فامیلی رو صدا کردم، مث وختایی که می خوام همکارامو اذیت کنم و به فامیلی صداشون می کنم ) یه آقایی از بین جمعیت برگشت و با عجله به سمتم اومد و بازومو گرفت تا بلند شم… تازه خودمو دیدم با یه شیکم گنده که کاملن پا به ماه بنظر میومدم! آقای… دستشو پشت کمرم گذاشت ( هنوز گرمای دستشو یادمه) و منو به سمت یه در برد… دیگه چیزی یادم نمیاد!… ینی اون آقاهه تو بودی غریبه؟! پ چرا بازم خودت بهم نشون ندادی لامصب! چرا هیشوخ چهره تو نمی بینم، فقط دستات یادمه و انگشتات و یه پیرهن چهارخونه کرم رنگی که تنت بود… اینم شد وضع آخه؟! وختی بیدار شدم، دلم خواست دوباره بخوابمو بقیه خوابمو ببینم! دلم می خواس بدونم بچه مون چیه؟ دختره یا پسره؟ دلم می خواست وختی دوباره خوابیدم، صورتتو بگیرم بین دوتا دستمو خوووووب نیگات کنم تا یادم بمونه قیافه ت رو لعنتی! اما هر چی زور زدم دیگه خوابم نبرد:((((((
پ.ن. غریبه، محض اطلاعت باس بگم از این به بعد با طناب زیر بالشم می خوابم… اینبار بیای تو خوابم می بندم به یه تیری، ستونی، جایی تا دیگه باهام قایم باشک بازی درنیاری! … خودت خواستی!… آدمو مجبور به خشونت می کنی خو :****

Tuesday, October 18, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و چهارم

،غریبه، آدم تو دنیای مجازی کلی دوست می تونه گیر بیاره!… کلی… دوست جدیدی که تازگیا پیداش کردم‪
خوابه! خواب های یک کودک!… دو، سه هفته پیش اومده بود تهران و قرار شد همو ببینیم! برنامه رو ردیف کردم و با سوگل و خواب سه تایی رفتیم موزه هنرهای معاصر! نمایشگاه عکس بود، کلکسیون خود موزه که بعد از سی سال واسه دومین بار به نمایش گذاشته شده بود (دست فرح خانوم درد نکنه، که اگه اون نبود الان این آثار ارزشمندو نداشتیم عمرن)… خواب دختر بی نظیریه! با وجود سن کمش ( کم به نسبت سن من البت) بسیار پخته س و مهربون و خالص… اونقده خندیدیم سر هر چیزی، که گفتم الان میان سه تامونو با اردنگی میندازن از موزه بیرون! هه هه هه… دیدارمون زود تموم شد اما پایه یه دوستی  ریخته شد و این عالیه! من اصن و ابدن نمی پذیرم که آدم باس دنیای مجازی رو از واقعی تمیز بده! اگه اینجوری فک می کردم، الان خوابو نمی شناختم! و نشناختن بعضی آدما حیفه بوخودا! از دس دادن فرصتاس!…  می دونی غریبه، ماها که ماشین نیستیم بخواییم مجاز باشیم... اینم یه بازی کامپیوتری نیس! پشت مونیتور ما، یه آدم واقعیه که نشسته، با احساسات واقعی، توی دنیای واقعی که درد ما براش درد می شه و حتی اشکشم درمیاره، شادیمونم می خندونتش! اینا واقعیته، نه مجاز!… قبول دارم که خعلیا از خودشون شخصیت غیرواقعی و دروغی ساختن تو این دنیای مجازی و شاید ترس داشته باشن از رو شدن دستشون، اما خعلیا مث من، مث سوگل، خواب، فرزانه، آبجی بزرگه و خعلیای دیگه خودمونیم و این ینی زندگی واقعی! بعععععله…. خدائیش هم معاشرت واقعی با یه دوست مجازی بسیار لذت بخش بود و به اینجا ختم شده که الان چن وخت یه بار بهمدیگه ایمیل می دیم و زنگ می زنیم و از حال هم خبر می گیریم! و مث همه دوستا، زندگی و اتفاقا و سلامتیمون برای هم مهم شده!… خواب، چهارمین یا پنجمین دوست گودری منه که ملاقاتش کردم! تخته سیاه، علیرضا روشن، پرویز ،سامان و علیرضا (همساده مون)  هم دوستای خوبی هستن که از نزدیک باهاشون آشنا شدم و از آشنایی باهاشون خوشحالم واقعن! (البت غیر از دوستا و همکارام که گودرینا)
داشتم از نمایشگاه می گفتم… سوگل و خواب خعلی لذت بردن اما خو، من خعلی از عکس سر در نمیارم و وختی از ترکیب بندی یه عکس خوشم میومد، کاشف به عمل میومد که عکاسش درواقع یه نقاش معروفه!… من باطنن تصویرگرم و تصویرگرا رو مث سگ بو می کشم! به این می گن تصویرگر ذاتی… ها ها ها…  با اینکه تو دانشگاه ۷،۸ واحد عکاسی داشتیم ولی کلن عکاسی راسته کار من نیس! با عکاسی از طبیعت بیجان مشکلی ندارمااا اما اینکه دوربین دستم بگیرم و تو خیابون، از مردم عکاسی کنم، اصن ازم برنمیاد! ینی روم نمی شه… با اینحال هرچند عکاس نیستم ولی عکاسا رو دوس دارم:)
غریبه، تا حالا عکاسی کردی؟! (عجب سئوال مسخره ای… الان دیگه با موبایل همه عکاسی می کنن ) وختی از تو چشمی دوربین نیگا می کنی، دنیای به این بزرگی رو واسه خودت کادربندی می کنی! مث این می مونه که بگی من از کل این دنیا، فقط تو همین شاخه گل زندگی می کنم، تو کشکول این پیرمرد درویش، تو اخمای اون رهگذر… آدم وختی عکس می گیره، باس انتخاب کنه که از این زندگی، از این دنیا چی می خواد! باس تکلیفشو با خودش روشن کنه، باس حتی خودشو محدود کنه تو همون چشمی دوربین، تو همون چهارچوب… من نمی دونم اگه دوربینو دستم بدن و بگن انتخاب کن، چیکار کنم! دوس دارم زیر چشمی و باشیطنت همه چی رو ببینم بدون چهارچوبا،… می ترسم وختی از تو چهارچوب نیگا کنم خعلی چیزای جالب دیگه رو که تو کادر من نیستن از دس بدم! حیفه!… نع؟…  اما گاهی دوس دارم لحظه های بی حواسیتو ثبت کنم! وختایی که نگاهت اون دور دوراس و فکرت نمی دونم کجاس! عخ خ خ … کاش می شد از فکرت عکس بگیرم، لامصب! از چیزی که ته نگاته! ینی وختی ازت عکس بگیرم، می شه که خودمو ببینم تو عمق چشات، ته دنیات! ینی می شه؟ اونوخ چقده احساس خوشبختی کنمااا بوخودااا:)
پ.ن. راستی اگه دوربین دست تو باشه، از این دنیا چی می خواستی غریبه؟ کجاشو می خواستی واسه خودت ثبت کنی؟ هیشوخ بهش فکر کردی؟

Monday, October 17, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و سوم

غریبه عزیزم، می دونی؟!… خعلیا نامه های من و تو رو می خونن!… خعلیا با خوندن نامه های من، غریبه خودشونو تصور می کنن! کسی که زمانی عاشقش بودن، دوستش داشتن و کلی باهاش خاطره داشته ن… خاطراتشون زنده می شه! دلتنگ می شن! و شایدم با خوندن نامه ها، خدا بخواد و برگردن پیش عشقشون! خعلی خوبه که حس کنی می تونی به بقیه شده قد یه سر سوزن کمک کنی… خعلی خوبه اما، … اما شاید خودخواهی باشه ها… دلم می خواد لااقل یه نفر که نامه هامو می خونه واسه خودم بخونه! خود خودم! فقط صدفو ببینه توشون، که اگه خیال پردازی هم می کنه، من تو خیالاتش باشم، نه اینکه با دلنوشته های من یاد معشوقش بیفته… دلم می خواد تو کسی باشی که این نامه ها رو می خونی، باورم می کنی، با همه دیوونه بازیام قبولم داری و هیشوخ به خاطر اینکه تو نامه هام خودمم، مسخره م نمی کنی! یه روزی هم بالاخره برام نامه بدی که: « صدفم! همه نامه هاتو خوندم! همشونو نگه داشتم و تو همون کسی هستی که یه عمر دنبالت می گشتم!… می خوام، می خوام، می خواااااااام که غریبه ت باشم و براش هرکاری لازمه می کنم» ( خو اونوخ منم که نمی خوام تو هر کاری بکنی که! همین که خودت باشی و منو واسه خودم بخوای کافیه! مگه آدم دیگه چی می خواد!؟)
حالا قضیه نامه هام هم شده مث کارتای ولنتاین! وختی دانشجو بودم، وضع مالیمون تعریفی نداشت (قبلن هم گفته بودم تو نامه هام. کارمندزاده یم دیگه) واسه همین وختی ولنتاین نزدیک می شد، می نشستم و کلی کارت ولنتاین درس می کردم! همه رو دونه دونه تصویر سازی می کردم، تصویرسازی های فانتزی عاشقونه، با پاکت های رنگ و وارنگ… بعد اونا رو می بردم خیابون ویلا و می سپردم به مغازه های کارت فروشی که برام بفروشن! هر یه کارتی که تصویرسازی می کردم، یه تیکه از دل من توش بود… یه تیکه از صدف! با خودم می گفتم این کارت دست کی می ره ینی؟! ینی کسایی که این کارتا رو بهمدیگه می دن واقعن همو دوست دارن؟!… گاهی به خودم می گفتم، چی می شه یه بارم یکی از این کارتا به دست خودم برسه! چی می شه، هان؟! … راستیتش هیشوختم نرسید! پووووووف…. من دوست پسر زیاد داشتم تو که می دونی، اما نمی دونم چرا کم پیش اومده تو زمان ولنتاین با کسی باشم! قضا و قدره دیگه :(((
غریبه عزیزم، نامه هامم مث کارتای ولنتاین شده واسه بقیه!... پ خودم چی آخه؟!؟... دوست ندارم همش تو حاشیه باشم، دوس ندارم سیاهی لشکر این زندگی باشم… لااقل واسه زندگی خودمون می خوام نقش اول زن باشم و تو نقش اول مرد...  :((!
بیخیااال، راستی تو وختی بیکاری چیکار می کنی، غریبه؟ جدول حل می کنی؟ کتاب می خونی؟ مثلن تفریحت چیه؟ ورزش؟ موسیقی؟ فیلم؟ عکاسی؟ گودر؟ بازی های کامپیوتری؟ (عخ خ خ خ )… یا می گیری می خوابی؟ هه هه هه… تنبل که نیستی؟ دلم می خواد آدم خعلی پر انرژی و شادی باشی! با همدیگه همه جا بریم، از سینما و تئاتر گرفته تاااااااا طبیعت گردی و دوچرخه سواری و همه چی! از مردایی که نا ندارن جایی برن یا کلن هیچ حرکتی نمی کنن خوشم نمیاد! البت با من که باشی نمی تونی تنبل باشی! چون باس خعلی بدوی آقااا! خعلی… ( نه اینکه دنبال من بدویااا، نع!… با هم می دویم… با هم همه راه های سختو می دویم… گاهی می شینیم و نفس می گیریم! گاهی تو دستمو می گیری تا از رو چاله ها بپرم!… گاهی وا می ایستم و فقط تشویقت می کنم تا بالا بری… بالا و بالاتر… بالا رفتن تو، روح منو، غرور منو بالا می بره  خو!)
پ.ن. یه رازی رو بهت می گم ولی یه وخ نذاری طاقچه بالا ها... هه هه هه... « تو هر کاری بکنی، هر کی که باشی فرقی نداره، واسه من بی نظیری، عشق من!» بوس رو شقیقه خوش بوت اصن