Thursday, November 10, 2011

سلام غریبه- نامه پنجاه و نهم

غریبه… بشین می خوام برات قصه بگم! فقط نخند… وسط حرفم هم نپر!
یکی بود، یکی نبود… زیر گنبد کبود یه دختری تو اتاقی فسقلی نشسته بود… دختره، نه شاهزاده خانوم بود، نه منتظر هیچ شازده ای بود… نه موهای راپونزلی داشت، نه قیافه افسانه ای زیبای خفته رو، نه دیو دوسر نگهبانش بود، نه توی قصر طلا زندگی می کرد… اتاقش قد یه غربیل… دنیاش اما به اندازه دلش… گاهی نقاشی می کرد، گاهی می نوشت، گاهی موزیک میذاشت و عربی می رقصید حتی، (کوفت… نخند می گم)، گاهی موهای پرپریشو باز می کرد تا مث ژولی پولی دورش بریزه و همینطور که برس می زد اون گوله علفو، زیر لب آواز می خوند با صداش که اصنم آسمونی نبود!… چرا باشه اصن؟ مگه قراره تو همه قصه ها همه چی پرفکت باشه؟! عوضش این دختر واقعی بود، با قیافه معمولی، قد و هیکل معمولی، رویاهای معمولی، خنده ها و گریه های معمولی، وضع مالی معمولی، ( چیه حوصله سر بره؟! ) همینی س که هس!…
(بین خودمون باشه، الان از شرایطم راضیم… نشستم  کف زمین که از زیرم لوله آب گرم رد می شه، دارم واسه تو نامه می نویسم و هندونه می خورم! به به… جات خالی!)
داشتم می گفتم،… دختر قصه ما اما دلش منتظر بود… هی از پنجره اون دور دورا رو نیگا می کرد… منتظر یکی که از راه برسه!… واسش هر روز جلوی خونه شو آب و جارو می کرد… به خودش عطرای خوشبو می زد… گوشواره های رنگ و وارنگ مینداخت و النگوهای جرینگ جرینگی!… منتظر بود… منتظر یه آدم معمولی مث خودش! نه اون سوارکار اسب سفید… دختر قصه ما حتی آرزوشم نداشت یه روزی پسر پادشاه عاشقش شه، نه اینکه فک کنی اعتماد بنفس نداشتا… موضوع اینه اصن یه چیزایی براش مهم نبود… فقط یه دل می خواس قد دل خودش تا دنیاهاشونو با هم شر کنن! تا صادقونه همو دوس داشته باشن… تا بزنن تو جاده عاشقی و نترسن که چی قراره پیش بیاد… چه اهمیت داره حالا این جاده هه خاکی باشه یا جنگل سرسبز… مهم اینه که کله ت پرشور باشه، اصن کله ت بوی قرمه سبزی بده… هوم! شایدم نه… شایدم احتیاط شرط عقله، غریبه! نع؟… عاشقی درد داره، غم داره همونقدر که خوشی و لذت داره! کی می دونه آخرش چی می شه، هان؟ یه وخت دیدی وصال بود، یه وختم شاید فراق بود… مگه فرهاد نبود که از غم عشق شیرین کوه کن شد؟! مگه مجنون نبود که مجنون شد؟ مگه رومئو نبود که خودشو کشت!… راستیا،… چرا تو همه قصه های عاشقونه، زجر کشیدن مردا پر رنگ تره؟!؟ فک می کنی یه دختر حالا هر چقدم معمولی باشه، زجر نمی کشه؟ نمی فهمه درد عاشقی رو؟
عجب هندونه ایه! قند شیرینه! ( اینم شد اصطلاح؟! خوب معلومه که قند شیرینه…هه )
می دونی غریبه، من تا حالا عاشق نشدم… عادت کردم اما عاشق نشدم… وختی عادت کنی و از دس بدی هم درد می کشی اما اونقده زخمت عمیق نمی شه که هیشوخ خوب نشه! عادت می کنی به زنگ موبایلت، به سئوال و جوابای بی خودی! به گیر دادنا! عادت می کنی به بودن یکی تو زندگیت! چه می دونم… یه دوست می گه عاشقی مث یه کوه بلنده، نمی دونی پشتش چی منتظرته! یه جنگل سرسبز یا یه جهنم!… یه دوست دیگه م هم می گفت: عاشقی مث هندونه در بسته س، تا نشکنیش نمی دونی توش چیه! شاید قرمز و شیرین باشه مث هندونه ای که من دارم الان می خورم، شایدم سفید و بی مزه باشه! (خعلی فیلسوفانه بود)
بفرما هندونه!!! :))))
برگردیم سر قصه مون!… دختر قصه ما اما امشب عوض جاده، نیگاش به آسمونه!… اونجا هم یه جاده س … مگه نه؟! راه شیری همونه دیگه… اوناهش!.... ایراد کار دختره اینجا بود که همیشه نیگاش روی زمین چسبیده بود… مگه نمی گن خدا بزرگه، پ باس نیگاه آدما رو به آسمون باشه، نه زمین!… وای غریبه، نیگااااا! یکی داره از راه شیری میاد پایین با یه چمدون توی دستش… دختر رو ببین که با دیدن غریبه ش، با ذوق از آسمون ستاره چید و به گوشاش آویزون کرد تا خودشو قشنگ کنه… حتی دیگه موهاشم پرپری نیس، اصن مث فرشته ها شده… وای غریبه، همینه!…. هــــــــــــــــــــــــــــــــــــمینه!…. راز همه قصه ها همینه، فهمیدیش؟ این عشق بود که دختر معمولی قصه مونو دختر شاه پریون کرد، نه اینکه دختر شاه پریون عاشق پسر پادشاه بشه… باس این قصه رو واسه دخترمون تعریف کنیم غریبه! همینجوری که هس… باس بدونه راز همه این قصه های تخمی رو،  تا بتونه به وختش درست عاشقی کنه!

No comments:

Post a Comment