Monday, November 7, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و هشتم

این روزا، روزای غمگینیه برای ما غریبه! از وختی گودر رو بستن،… نمی دونم اصن می دونی گودر چی بود؟ گودر همون گوگل ریدر بود که من و یه عده زیادی از بچه ها توش می نوشتیم، هر چی که تو دلمون بود رو اون تو خالی می کردیم… گاهی می خوندیم حرفای همدیگه رو که دیگه حرف خودمونم شده بود، یه جورایی… دردای مشترک، شادی های مشترک… دنیای مجازی هیچی از دنیای واقعی کم نداره، خدائیش. وختی می شه توش گریه کرد، خندید، واسه یه دوست نگران شد، بهش دلداری داد، کمک فکری کرد، کمک احساسی گرفت، عاشق شد، باخت، صداقت داشت، دروغ شنید، باور کرد… واقعن هیچ فرقی با دنیای واقعی نداره! اونا که اهل نقش بازی کردن باشن، تو واقعیت هم نقششونو انتخاب کردن! اونی هم که خودش باشه، همیشه خودشه… همیشه هس! هر چقدر هم بازی بخوره، هر چقدر هم سرش به سنگ بخوره… آدم که نمی شه!
اما لااقل همه تو این دنیای گودری فرصت داشتن یه چیزایی از درون خودشونو بریزن بیرون! حتی همون لات بازیا، فحش دادنا، طنز بی ادبانه رکیک، … دور شدن از خودسانسوریا، بزرگ شدنا، محکم وایسادنو و حرف دل زدنا…. اینا تو واقعیت هم تاثیرشو گذاشته بود غریبه! همه مون بی پروا شده بودیم، همه مون رها شده بودیم از خودمون، از یه سری چارچوبای تربیتیمون حتی… این ینی بالغ شدن… اونوخ کشوری که همش دم از آزادی بیان می زنه، میاد و این دنیای کوچیکو ازمون می گیره… می یاد دوباره مهر سکوت می زنه به دهنامون… لعنت بهشون! حالم خعلی بده بوخوداا… ( من یه سال و چن ماه گودر بودم اما بگو یه روز، چه فرقی می کنه اصن!؟) :((((
اما با این همه گودر شاید رسالتشو انجام داد… نسل گودریا رو راه انداخت… نسل ماها رو… خوشحالم از چیزایی که یاد گرفتم تو گودر و دوستای خوبی که پیدا کردم توش… راستی غریبه، تو هم گودری بودی؟! خوبه که می بودی… لااقل بعدنا از مدل حرف زدن من، کمتر متعجب می شی اینجوری! چون خودتم احتمالن بدتر از منی… هه هه هه
چس ناله بسه! این روزا همه مون داریم چس ناله می کنیم یه روند!… خودت چطوری؟ دماغت چاقه؟ میزونی یا نه؟ خعلی وخته برات چیزی ننوشتم… چون راستش نمی دونم با نامه هام چه کنم! قبلنا از وبلاگم شرش می کردم تو گودر و لااقل ۳۰، ۴۰ نفر می خوندن و امیدوار بودم تو هم جزوشون باشی اما الان!… خوب وبلاگم زیاد خواننده نداره، اینجوری چه جوری پیدات کنم مرد حسابی!؟
اینروزا همه چیز واسه تضعیف روحیه من دس به دست هم دادن، اول گودر، دوم آبان، سوم فهمیدن حقیقتی از کسی که برام خعلی مهم شده بود، آخرشم بارون…عخ خ خ … می دونی که از بارون بدم میاد! هوای بارونی روحیه مو بارونی می کنه عجیب! الانم بیشتر از یه هفته س که همش بارون داریم… بارون که چه عرض کنم، … از قرار خدا با قطره های بارون دیگه راضی نمی شه، داره سطل سطل آب می ریزه رو کله مون!… شایدم لوله های خونه ش ترکیده و داره با سطل آبای جمع شده کف آشپزخونه شو خالی می کنه رو سر ما… هه هه هه… دیشب اونقده آسمون قرمبه شدید بود که فک کردم داره قیامت می شه، اما بس که خوابم میومد نتونستم واسه بازخواست قیامت سر وقت حاضر بشم،… گفتم فعلن بخوابم، فردا صبح می رم واسه سئوال جواب… فعلن شلوغ پلوغه… خلوت شد، می رم… فوقش اینه که جریمه می شم دیگه! هاهاها

پ.ن. می دونم نامه م مث نامه های قدیمیم خعلی رمانتیک و عاشقونه نیس عزیزم! هنوز رو به راه نیستم… خعلی سخته که کسی رو اشتباهی جای غریبه ت بگیری و یه دفه همه رویاهات بهم بریزه… مریم پهلوان(یکی از دوستای خوب گودریم) می گه باس مث ققنوس دوباره متولد شم از بین خاکسترای دلم که خودم دستی دستی آتیشش زدم! باس دوباره پاشم،… تو هم این نامه منو بذار به حساب پا شدنم! دوباره متولد شدنم! هنوز ضعیفم اما… صبر کن تا دوباره عاشقت بشم عزیز دلم! تو عاشقی بی نظیرم!  خودم می دونم :)))

3 comments:

  1. و هیچکس نمی داند که به گودری چه رفت

    ReplyDelete
  2. دقیقن پرانااااا
    هنوز داغش تازه س :(((

    ReplyDelete
  3. صدف؟؟ منو یادته؟ خرس قهوه ای؟ مریم ج؟ تو گودر؟ :( صدف من یه مدت گمت کردم و الان که یافتمت می بینم غریبه ت رو پیدا کردی. باورت نمی شه چقدر خوشحالم برات. خوش بگذرت روزای عاشقیت :*

    ReplyDelete