Wednesday, August 31, 2011

سلام غریبه - نامه بیستم

هیشوخ از خونواده م برات نگفته م غریبه؟ باس بدونی خو… ما چهارتا بچه ایم! داداشم از همه بزرگتره و با زنش الان ۷،۸سالی می شه که آمریکا زندگی می کنه. دکترای سازه داره و دانشمند خونواده حساب می شه! تا وختی ایران بود، همیشه تو همه چی مورد مشورت قرار می گرفت، بماند که همیشه هم ساز مخالف می زنه ها! (دیگه البت واسه ما عادی شده، واسه همین مسائل رو طوری براش مطرح می کنیم که ساز مخالفش به نفعمون تموم شه…هه هه هه ) و اووووف عاشق سفسطه بازیه! بعد آبجی بزرگ بزرگه س که خعلی مهربون و حمایت کننده س واسه من و هیچ وخت واسه هیچ کاری سرزنشم نمی کنه، حتی اگه اشتباه کنم، شاید چون بهم اعتقاد کامل داره، واسه همین راحت باهاش می تونم راجع به همه چی حرف بزنم ( رامک هنوزم گاهی بزرگتری درمیاره و هی کارامو درست وغلط می کنه)… آبجی بزرگ بزرگه م هم ازدواج کرده و یه دختر تپل مپل داره که دیگه الان حسابی بزرگ شده! (راستیتش من خاله خعلی خوب و با حوصله ای نیستم… شایدم با پسرا میونه م بهتر باشه به خاطر خلق و خوی وحشی خودم که لوس بودن دختر بچه ها تو کتم نمی ره!) بعد از اونم آبجی بزرگه س که شاید بشناسیش! رامک بهترین دوست منه! از همه زندگی و رازهای من خبر داره و بیشتر از اون، واسه من کارایی کرده که هیچ خواهری واسه خواهرش شاید نکرده باشه… فقط همینو بگم که اگه رامک نبود شاید من هیشوخ نمی تونستم دانشگاه برم و تا فوق لیسانس پیش برم! چون ما خونواده پولداری نیستیم… کارمند زاده ایم…  بابام خعلی وخته بازنشسته شدن و مامانم هم همه عمرشون خونه دار بودن! اما ما بچه ها از بچگی یاد گرفتیم قانع بار بیاییم و تلاش کنیم واسه چیزایی که می خواییم. هممون از زمان دانشجوییمون سر کار می رفتیم و دستمون تو جیب خودمون بود و من به این افتخار می کنم(البت من تو دوره فوق لیسانس کارمو شروع کردم و تا اونموقع آبجی ها حسابی هوامو داشتن و کمکم می کردن… چشمم کف پاشون) اصولن ما آدمای ناز پرورده ای نیستیم! لای پر قو بزرگ نشدیم… شاید تو بچگی کلاس شنا و زبان و سفالگری نرفته باشیم اما همه مون آدمای موفقی از آب درومدیم… ماها که تو کوچه بزرگ شدیم، با دوچرخه هامون، با سر و کله زدن با بچه محلامون، با مدرسه دولتی، با تاکسی و اتوبوس سوار شدن نه سرویس مدرسه، با جنگ، با کوپن، با سختی کشیدن، با شنیدن ندارم ندارم ها از زبان پدر… اینا باعث شد که بتونیم از پس گردن کلفت تراشم بربیاییم! :)))
نمی دونم خونواده فرهنگی به چی می گن… اگه به تحصیلات می گن، آره! ما خونواده فرهنگی هستیم… بغیر از پدر و مادرم که دیپلمه هستن، بچه ها از لیسانس به بالان! ( زیادی دارم پز می دم؟!؟ خونواده م تنها چیزیه که به خاطرش سرمو با افتخار بالا می گیرم)
بعد از اینکه ما بچه ها حقوق بگیر شدیم، اوضاع زندگیمون خعلی بهتر شد. طوریکه هر کی ما رو می بینه فک می کنه همیشه برامون همه چی مهیا بوده و همه چی حکم لقمه حاضر آماده رو برامون داشته… راستش اصن اینجور نیس غریبه! ما واسه هر چیزی که الان تو زندگیمون داریم کلی تلاش کردیم!
خونواده م همه بهم خعلی نزدیک و وابسته ن (غیر از داداشم که خو از اول هم وابستگی زیادی نداشت به خونواده) اما تصور اینکه یه مدت یکیشونو نبینم داغونم می کنه! همین آقا بابا که سوژه گیر دادن و جرو بحثش منم همیشه و تا اشکمو درنیاره ول کن نیس که چرا دیر اومدی؟ با کی بودی؟ حق نداری بری؟ با کی تلفنی حرف زدی؟ و….. اگه دو روز نبینمش دلم براش تنگ می شه…
یه مدت با آبجی بزرگه تصمیم به مهاجرت گرفته بودیم. اما نتونستیم… غیر از اونکه من اصن تو یادگیری زبان بااستعداد نیستم (یا بعبارتی حال و حوصه ندارم) فکر اینکه هفته ای یه بار آبجی بزرگ بزرگه رو نبینیم، مامان و بابا رو نبینیم و مثلن یه سال بعدش ببینیم چین و چروکایی رو که وختی نبودیم به صورتشون اضافه شده، فکر اینکه برادرم بزرگ شدن خواهرزاده مو ندیده و وختی بیاد مث دوتا غریبه ن… فکر غریبه بودن توی خونه خودت، تو خونواده خودت… فکر اینکه چیزای آشنای دور و برت نباشن، عباس آقا سوپری، آق تقی رفتگر، همسایه هایی که می شناسنت، مردمی که با همه پدسوخته گیشون هم زبونتن، هم وطنتن، فکر اینکه هر روز این هوای آلوده رو نفرستی تو ریه هات، هر روز از شنیدن اخبار اعصابت به … نره، فکر اینکه فقط تو ایرانه که پریروز تابستون بود و یه روزه پائیز اومد… و فکر اینکه  زبونم لال، بخواد خبر فوت نزدیکان و دوستانت بهت برسه در حالیکه زمانی رو که می تونستی باهاشون وخت صرف کنی، نبودی کنارشون ….خدائیش کنار اومدن باهاش کار هر کسی نیس!
واسه همین اگه یه روز خواستی مهاجرت کنی و من قبول کردم باهات بیام، بفهم که برام خعلی مهمی، خعلی… فقط یه چیزی رو از الان روشن کنم: تو رو جون هر کی دوس داری، با من تو مملکت غربت دعوا نکن، قهر نکن، ترکم نکن حتی شده واسه نیم ساعت… من غیر از تو پناهی ندارم
:(

Tuesday, August 30, 2011

سلام غریبه - نامه نوزدهم

یه فیلم کلاسیک هس که نمی دونم اسمش چیه! فک کنم اسمش نامه عاشقانه س… ماجرا از این قراره که یه نامه خعلی رمانتیک عاشقانه بدون عنوان سر از یه کتاب فروشی درمیاره، همه کارکنان اون کتابفروشی در شرایطی متفاوت به این نامه برخورد می کنن و همه هم بدون استثنا اون نامه رو به خودشون می گیرن، بر اثر سوء تفاهمی که نامه بین کارکنان بوجود میاره یه سری روابط عاشقانه بین آدمای اون کتابفروشی شکل می گیره  که شاید فلانی این نامه رو برای من نوشته! اما بامزه اینه که همه در باطن معشوق خودشونو تو اون جماعت انتخاب کرده بودن و بعد نشونه ها رو عمدن به اون ربط می دادن. فقط این نامه جرات و جسارت ابرازش رو بهشون داده بود… اینکه با خودشون روراست باشن و بی پروا بگن که چی می خوان حتی با توجه به شرایطی که برای بعضیاشون بنظر مساعد نبود، این جسارت رو پیدا کردن که خواسته شونو به زبون بیارن! (حتی اگه به در بسته بخورن)…
قضیه نامه های من به تو هم مث اون نامه عاشقونه س. من تو رو نمی شناسم. نمی دونم کجایی! چه شکلی هستی!  هیچ تصوری از تو ندارم… طرز فکرتو نمی دونم، همینطور سلیقه تو… واسه همین هر کسی که این نامه ها رو بخونه می تونه به خودش بگیره، نه؟ بامزه س… اما کیه که دلش بخواد، واقعن دلش بخواد جای تو باشه؟ ینی خود تو باشه… این یه انتخابه! و راستیتش اصن انتخاب کمی نیس، چون علاوه بر خودش، منم باس قانع شم که اون خود غریبه س! عجب گوزپیچی شد ماجرا… هه هه هه
یه چیز بامزه! تو می دونی جفتگیری شتر مرغا چه جوریه؟ شترمرغ ماده می شینه و خواستگارا یا شترمرغای مرد میان جلوش هی می چرخن و بالاشونو باز می کنن و می رقصن! اونوخ خانومه، اونی رو که قشنگ تر برقصه بعنوان جفتش انتخاب می کنه… فقط فک کن یه همچین چیزی تو آدما هم باب بود… ها ها ها… اوخ چقده باس قرو قنبیل میومدین تا ماها بلکه بپسندیمتون… ینی تصورش عالیه ها…هه هه هه… فک کن یه دختر معقول نشسته تو پارک، یه دفه چن تا پسر بپرن جلوش شروع کنن بابا کرم رقصیدن! عالیه… راستی رقصت خوبه؟ من رو رقص مردونه خعلی حساسما! گفته باشم،…  زیادی تکون بخوری، گل و گشاد برقصی یا قر بدی (اینا هستن که زنونه می رقصن حتی واسه خنده) ممکنه وسط رقص یه ضربه نه چندان ملایمی بخوره به نقطه حساست و بعدم ولت کنم و برم! شک نکن… یه چیزایی رو اصن نمی تونم تحمل کنم، یکیش مردایی هستن که ظرافتای زنونه دارن، جلف می رقصن، لوسن، بچه گونه حرف می زنن، به عزیزم می گن عسیسم!!! و اشکشونم در مشکشونه!…

می دونی چیه؟ همه زنها در آرزوی یه قهرمانن! شاهزاده سیندرلا که سیندرلا رو از چنگ نامادری بد ذات نجات می ده، شاهزاده زیبای خفته که با جادوگر می جنگه و با یه بوسه جادویی به زیبای خفته جون می ده، شاهزاده سفید برفی، شاهزاده پری دریایی،… یه عالمه مثال دیگه! به قول مش قاسم دروغ چرا؟! همه مون دنبال شاهزاده رویاهامونیم… شنیدی گاهی به مسخره به دختری می گن: تو منتظری که شاهزاده ای سوار اسب سفید بیاد…
بعععععله آقا جون! ما همه مون منتظر اون شاهزاده ایم… نه اینکه واقعن شاهزاده باشه، نه اینکه واقعن سوار اسب سفید که هیچ، سوار جگوار سفید بیاد… مهم اینه که قهرمان باشه و بتونه نقش قهرمان زندگیمونو به عهده بگیره! غریبه من هم باس مرد باشه و مرد کسیه که… ام م م م …. مرد کسیه که دیگه غریبه نباشه

Monday, August 29, 2011

سلام غریبه - نامه هجدهم

غریبه ه ه ه… کجایی؟!؟ تو رو آب نبرده احیانن؟ امروز تقریبن سیل میومد و می شه گفت من و آبجی بزرگه شنا کنان رفتیم شرکت! هه هه هه… واقعن اغراق نمی کنمااا، آب رودخونه بیرون زده بود و خیابونو یه استخر گنده کرده بود و ماشینا تا نیمه تو آب بودن! مجبور شدم تا شرکت دربست بگیرم اما با وجود این بازم خیس آب رسیدم و تا ظهر ازم داشت بخار بلند می شد…
راستشو بخوای من اصن روزای بارونی رو دوس ندارم. وختی از خواب بیدار شم و بخاطر ابرا و رعد و برق هوا تاریک باشه دلم می گیره و تا عصر اخلاقم عن مرغیه! منم مث گربه ها از خیس شدن زیر بارون خوشم نمیاد اما با اینحال امکان نداره چتر دستم بگیرم (بس که من چتر گم کرده م تا حالا)… کلن روز منو باس خورشید بسازه… شاید بخاطر اینکه عنصر وجودی فروردینیا آتیشه! تو روزای ابری و بارونی انگار یه چیزی تو چشمای من خاموش می شه، چون هر کی هم بهم می رسه می گه : چته؟ چرا سرحال نیستی؟ معلومه میزون نیستی! خلاصه که آب و هوا در روحیه من بسیاااااااااار تاثیر داره! مث یه ماهی که دمای محیطشو می گیره، چشمای منم با هوای ابری، اساسن بارونی می شه! دس خودم نیس… هر چی هم موزیک می ذارم و سعی می کنم سرحال بشم، فایده نداره! البت با غروب آفتاب میزون می شما، شاید به خاطر اینکه فیزیکی می دونم نباس دیگه منتظر خورشید باشم… از کل روزای بارونی، وختی رو دوس دارم که بارون بند اومده و نور خورشید از لابلای ابرای تک و توک، بیرون زده… برگای درختا تمیز و سبز براق شده و هوای خنک، بوی نم بارونو گرفته… اینجور وختا باس رفت پیاده روی، باس رفت و رفت و رفت… و کلی تازگی و طراوت رو تو سینه ذخیره کرد.
اوووووووم… جلوی آینه نشسته م و یه ابرو بالا، یکی پایین دارم با خرده بینی به خودم نیگا می کنم. موهامو که تازه خشک کرده م جمع می کنم می برم بالا، بعد میذارم بریزه دور و برم… ینی کوتاهش کنم؟ کوتاهِ کوتاه؟ بعد کلی طول می کشه تا بلن شه… تازه وختی می رسه به حد وسط خعلی بی ریخت می شم! مث مردای زمان طاغوت با موهای پر و پشت بلندشون، یقه های پهن و شلوارای دم پا گشادشون… هاهاها… بیخیال، شاید کوتاهش نکنم، فقط رنگشو عوض کنم… دلم واسه رنگ خرمایی موهای خودم تنگ شده… شایدم ابروهامو شمشیریش کنم، اینجوری! مث الان که از دو طرف می کشمشون! وووی، خعلی خشن می شه قیافه م… آآآآآآآآآآآآآ (خمیازه) ینی باس دوباره رژیم بگیرم یا الان رو فرمم؟! درواقع بهتره عوض این تصمیمات تخمی برم بگیرم بخوابم. صبح که بشه-اگه آفتاب باشه- حالم بهتر می شه و اینقده به خودم و قیافه م گیر نمی دم…
چطوره موهامو فر بزنم؟ یا … برم لنز طبی رنگی بگیرم!… یا… اِاِاِ…. بالش برام پرت نکن خو… باعش، می رم می خوابم الان! اما قبلش گفته باشم که من همینجوریشم خعلی خوبم!آآآآآآآآآآآآآ (خمیازه)  فقط خواستم که بدونی از سرتم زیادم اصنی… هه هه هه
اینم یه بوس کوچولو رو نوک دماغت… شب بخیر عزیزم

Sunday, August 28, 2011

سلام غریبه - نامه هفدهم

امروز که داشتم می رفتم شرکت، تو تاکسی رادیو روشن بود… گزارشگر داش از مردم می پرسید خوشبختی چیه؟ سئوال، آخر تخمی و کلیشه ای بود و آدما هم متقابلن جوابای کلیشه ای و تخمی می دادن…. از خوشبخت ینی بوسه زدن به دست مادر گرفته تااااا آماده شدن برای ظهور آقا! سئواله منو حسابی به فکر انداخت…
یادمه چن سال پیش یکی از دوستام منو دعوت کرد خونه ش. منم به خیالم که مهمونیه، کلی تیپ زدم و رفتم. وختی رسیدم با کلی آدم عجیب غریب و بی ربط مواجه شدم و گیج شدم که ماجرا چیه! بعد همکارم خواس که همه ساکت بشن و موضوع جلسه رو مشخص کرد… پووووف… گلد کوئست! من اصن از این بیزینسای شاخه ای بی محتوا خوشم نمیاد و اگه می دونستم واسه چی دعوت شده م، نمی رفتم. می دونم خعلیا این نوع بیزینس رو دوس دارن و توش کلی هم موفقیت داشتن اما من خوشم نمیاد…. سلیقه ایه دیگه… اینکه به همه دوستا و اطرافیان به چشم پله هایی واسه پیشرفت خودت نیگاه بشه… بخوای مخشونو بزنی تا رتبه خودت تو اون جدول مسخره بالا بره… یه بیزینس بی محتواااا! خلاصه بماند، همکارم برای اینکه ما رو تشویق به شرکت تو این پروژه کنه، ازمون خواس که هممون آرزوهامونو بگیم! یکی گفت آرزوش سفر به دور دنیاس! یکی دیگه گفت دلش می خواد یه سوله داشته باشه و اونجا رو تبدیل به آتلیه کنه! و از همه خنده دارتر یه دختره گفت دلش می خواد یه جت شخصی داشته باشه… من هاج و واج بهشون نیگاه می کردم و سعی می کردم جلوی پوزخند زدن و قهقهه زدنمو بگیرم… سخت بود خدائیش، اونم واسه یکی مث من! (واقعن شایسته تقدیر بودم)… بعد نوبت من شد و همه چشما به سمت من چرخید… گفتم: والا من هیچ آرزویی ندارم که با پول زیاد و گلدکوئست بخواد برآورده شه! من نه خونه تو الهیه آرزومه، نه پورشه آخرین مدل، نه سفر به ایستگاه فضایی! آرزوهای من مادی نیس! البته دوس دارم یه سفر برم پاریس که اونم چن ماه دیگه دارم می رم، دوس دارم تو کارم موفق باشم که هستم و بیشتر هم خواهم شد… دوس دارم غریبه وارد زندگیم شه که البت اون دست من نیس، به قضا قدر برمی گرده، دوس دارم برم کویر، دوس دارم شاد زندگی کنم، شااااااد… واسه هیچکدوم از اینکارا به گلدکوئست نیازی ندارم!… همه مبهوت نیگام کردن و بعد سریع ندیده م گرفتن انگاری که به یه موجود فضایی برخورد کرده باشن! و همکارم هم ترجیح داد زودتر منو راهی کنه خونه تا حرفام کسی رو از شرکت تو این پروژه منصرف نکنه! من شعار نمی دادم غریبه! من همونجوری که حرف می زنم زندگی می کنم! من یه خونه نقلی رو به یه قصر با اتاقای زیاد ترجیح می دم! دلم می خواد همه چی خونه م دم دهنم باشه اصن… از خونه های گل و گشاد که از گوشه کنارش بی خبر باشم، می ترسم! واقعن می ترسم! ماشین مورد علاقه م جگواره، جگوار کلاسیک! یا مینی کوپر! از دیزاین ماشینای جدید خوشم نمیاد، هویت ندارن انگار… همشون آیرودینامیک و شکل همن! اما خدائیش هیچ ماشینی رو می شه گیر آورد که شبیه ژیان باشه یا فولکس قورباغه ای؟! هرچن من که تصدیق ندارم و از اونجایی که علاقه ای به رانندگی هم ندارم، پس ماشین هیشوخ برام آرزو نبوده! دلم می خواد سفر کنم گاهی اما اگه پیش نیاد هم نمی میرم که! ایتالیا نشد، تا یزد که می تونم برم! ها ها ها… مهم اینه که آدم ذهن ساده ای داشته باشه، اونوخ زندگیشم ساده می شه! نه اینکه بدبختیا کم شه، فقط برخورد آدم با بدبختیا، انگار راحت تر می شه!
خوشبختی ینی همین بوخوداا… اگه گزارشگر رادیو از من این سئوالو می کرد، بهش می گفتم همینکه شاد زندگی کنی و هدفت تو زندگی رضایت و شادی باشه، ینی خوشبخت هستی!
عصری با مامان و آبجی بزرگه طبق برنامه رفتیم سینما! ورود آقایان ممنوع! من منتقد سینمایی نیستم… این فیلم از قرار هدفش خندوندن مخاطب بود، ما هم حسابی خندیدیم… پ لابد موفق بوده تو کارش! هه هه هه … مامانم یه کم هیجان زده بود. ما بچه ها یه ایرادی که داریم اینه که یادمون می ره از پدر مادرمون! یادمون می ره که اونا هم هنوز کودک درونشون فعاله! یادمون می ره واسه یه برنامه های این شکلی بابا، مامانا رو هم ببریم! براشون وخت بذاریم! مامانم سال ها بود که سینما نیومده بود و هرچن طبق گفته خودش خعلی از مکالمه ها رو نمی فهمید (مامان یه ریزه گوشش سنگین شده:( ) اما از اون احساس گریز زدنه که دیروز گفتم کلی لذت برد… تو برنامه م هس یه بار هم با بابا برم کنسرت شهرام ناظری، دوتایی :)) خعلی دوسش داره!

پ.ن. نشد واسه فردا بلیط تئاتر بگیرم غریبه! سرم امروز خعلی شلوغ بود. امیدوارم حالا حالاها اجرا داشته باشه، والا دلم می سوزه که ندیدمش!:( 

پ.ن. تو جوون تر بودی گیتار نمی زدی احتمالن؟! دارم یه تحقیقی می کنم که چرا همه پسرا یه دوره از زندگیشون گیتار می زدن؟ اگه می زدی، می شه بگی چرا ساکسیفون نمی زدی یا ویولن سل؟!؟! آکاردئون هم خوبه، حتی ساز دهنی… چرا گیتااااااار؟!؟

Saturday, August 27, 2011

سلام غریبه - نامه شونزدهم

دیدی صبح چه هوایی بود غریبه؟ ظلم نبود که برم شرکت؟ باس عوضش شرکتو می پیچوندیم و می رفتیم پارک جمشیدیه یا یه جا که پر از دار و درخته! باید می رفتیم یه جا راه بریم و بوی خنک بارونو بکشیم تو ریه هامون… بوی پائیزو…  این هوا حیف بود خدائیش! بعدم که آفتاب زد و دوباره هوا داغ شد، سرمونو مینداختیم پایین و مث بچه آدم می رفتیم سرکار… اون حس گریز زدن بعضی وختا خعلی می چسبه… اینکه صبح بیدار شی از خواب و همون کاری رو بکنی که غریزه ت می گه… که نشونه ها می گن… که وختی توی راه شرکت تابلوی ورود ممنوع ببینی، بری بلیط سینما (ورود آقایان ممنوع) رو بگیری تا فرداش با آبجی بزرگه و مامانت بری سینما… که وختی همکارت یه بودابار با تم عربی می ذاره، بی معطلی گوشی رو برداری و کلاس رقصی که یه ماهه تلفنشو گرفتی و تو زنگ زدن تنبلی می کنی، زنگ بزنی و فورن ثبت نام کنی… که اگه دلت واسه دورهمی هات  و فیلم دیدن با دوستات تنگ شده، همون لحظه یه دورهمی کوچولو خونه دوستت‌(من که خونه از خودم ندارم آخه) ردیف کنی و برنامه شو با هم بچینین…. که اگه دوستت می خواد بره شوش واسه مامانش سرویس ظرف بخره- تو که هیشوخ شوش نرفتی- بی معطلی مرخصی ساعتی بگیری و باهاش بری تا چیزایی رو ببینی و تجربه کنی که قبلن نکردی… اینا می شه تصمیمات آنی. اینا می شه زندگی در لحظه. اینا می شه بها دادن به خودت، وخت گذاشتن واسه دلت… و امروز من همه اینکارا رو کردم و الان از خودم راضیم. راضیم که با تصمیمات آنیم کل هفته مو ساختم. فردا برم سینما، پس فردا (اگه بلیط گیرم بیاد، تئاتر آقای اشمیت)، سه شنبه دورهمی دوستانه و از همه هیجان انگیزتر چهارشنبه کلاس رقص… اونم از نوع عربیش… نخند!!! دهه،… دوس دارم خو :)))) اسمایلی لپ گلی قند تو دل آب شونده اصن
:‫))))))))))))))‬ این قیافه منه الان… چون یه کاسه بستنی کوکی شکلاتی تو دستمه و یه قاشق گنده ازش تو دهنمه و دندونام داره ترک می خوره… هه هه هه…. هووووووووووم… بفرما بستنی! بنظر من بستنی بزرگترین نعمت خداس! دیدی کسی تو ناراحتی بستنی بخوره؟ یا وختی بستنی بخوره، بتونه ناراحت بمونه؟ طعم مورد علاقه م شکلاتیه، اونم شکلات تلخ! اما دلم می خواد تو میوه ای بگیری تا من از بستنییت ناخونک بزنم گه گداری و ببینم چه مزه ایه… و اِللا دوس ندارم خودم بستنی میوه ای بگیرم…
«من می گم
خونه بمونیم
یه چیزی درس کنیم
قربون صدقه هم بریم
و یه فیلم ببینیم»
هه هه هه… این دیالوگ علی مصفا! نمی دونم مال چه فیلمیه! الان ام بی سی پرشیا داشت تبلیغ فیلمای ایرونی رو میداد که اینو پخش کرد… حالا می خوام بدونم کدوم ابلهیه که با خانومش یا دوس دخترش  تو خونه خالی تنها بمونه، تازه قربون صدقه همدیگه هم برن و … بعد بشینن فیلم ببینن؟!؟!؟! ها ها ها…باس اینجوری به سلامت جسمانیشون شک کرد بوخوداااا…. سینمای جمهوری اسلامیه دیگه! لابد بعدم می خوان بگن بچه رو لک لکا آوردن نه اینکه زن و شوهره تولیدش کردن….  بفرما بستنی! هاااااااام… حیف، تموم شد!
همه لذت بستنی یه طرف، عذاب وجدان فرداش و سر صبح رو ترازو رفتن یه طرف! مرض همه خانومااااا.. بیخیال ل ل… مگه چقدر زنده ایم؟! اومدیم و پیر شدیم قند و کلسترول و همه چیمون رفت بالا، اونوخ خود به خودی نباس بستنی بخوریم، نباس باقالی پلوی چرب و چیلی بخوریم یا نمک بخوریم… پ الان که می تونیم بخوریم مگه مرض داریم به خودمون سخت بگیریم؟ هان؟ این دغدغه همه خانوماس، واسه اینکه چاق و بدقیافه نشن و خدای نکرده مردشونو از دس ندن! من اگه یه ریزه چاق بشم، تو که غر نمی زنی یا اینکه ول کنی بری دنبال دخترای نی قلیون؟! زود باش جواب بده! شوما خعلی بی خود می کنی… چشاتو در میارم اصنی :)))))))) بوس به چشات ت ت

پ.ن. ۱:  داشتم میومدم خونه، جلوی یه کبابی مردم صف کشیده بودن واسه خرید آش و حلیم افطاری… یه خانوم مسن دیدم که یه ساق پلنگی پوشیده بود! :)  فک کن! خانوم مسنی با ساق پلنگی تو صف آش افطاری! هه هه هه

پ.ن.۲ : یه چی ازت بپرسم؟ واقعن لباسا یا لباس زیرای پلنگی واسه مردا سکسیه؟! خدائیش؟!؟ جواد نیس یه کم؟ نه؟
سلیقه ت برام مهمه خو… باس بدونم:)

Friday, August 26, 2011

سلام غریبه - نامه پانزدهم

 زن رو باس بغل کرد

زن رو باس بغل کرد و بی دلیل بوسش کرد
حتی وختی آرایش نداره،
موهای دست و پاش یه کم درومده
دو روز وخ نکرده ابروهاشو برداره
موهاشو برات براشینگ نکرده
پیژامه ت رو پوشیده
و خودشو گوله کرده تو تخت
تو جای خالی تو که هنوز گرمای تنتو داره
که سرشو فرو کرده تو بالشت
که بوی تنتو -نه ادکلنت- بوی تنتو با لذت
با هر نفسش بکشه توی ریه هاش
زن رو باس بغل کرد و تو بغل نگه داشت
و با همه شلختگی ظاهریش عاشقونه بوسش کرد
تا احساس امنیت کنه
که مردش همه جوره دوسش داره

نمی دونم غریبه این نتم رو دیده بودی یا نه… دیشب تو گودر خعلی تصادفی تو یه وبلاگ ناشناس دیدمش که یکی از فالوئرهای خودم شرش کرده بود، بدون اینکه اسمی از من برده شده باشه!… شنیده بودم این اتفاق زیاد می افته اما تا حالا واسه من پیش نیومده بود… حسابی قاطی کردم و نامه شدید اللحنی براشون فرستادم. امروز یه نامه محترمانه برام فرستادن که خود آنها هم این نت رو از فیس بوک برداشته ن و کلن خعلی جاها پخش شده بدون ذکر نویسنده ش… پوووووووف…  کلی ناراحت شدم، دیگه دستم به هیچ جا بند نیس واسه اثبات اینکه این نت منه! بچه منه!…  حالا نمی گم نت من تحفه ایه یا این یه سرقت ادبیه! موضوع اینه که این نت حس من بوده، یه چیزی که از دل من اومده بیرون شاید با تجسم تو! حالم حتی از اون وختی که کیفمو تو کوچه قاپ زدن بدتره… مث اینه که یکی کله تو قاپ بزنه، فکرتو، دلتو…. تو این جامعه ای که آدم هیچ کجا امنیت نداره، نه تو خیابون، نه تو شغلش، نه حتی جلوی تلویزیون و اینترنت!!! آدم تو نوشته هاشم امنیت نداشته باشه دیگه چه غلطی بکنه؟! تازه از اون بدتر فالوئرای عزیز خودمن که نت منو شر کردن، لایک زدن، کلی با هم زیرش گپ زده بودیم حالا رفتن زیر این نسخه جعلیش هم لایک زدن و شر کردن! ینی اینا واقعن نتای آدمو می خونن؟ یا شریک دزدن و رفیق قافله!؟ دلم از همشون گرفته بدجور! تو که می دونی، من ممکنه خعلی تو گودر نچرخم، ممکنه تو پیج همه سرک نتونم بکشم اما همونا رو که می رم با دقت می خونم… یه بار این اتفاق واسه یکی از فالوئرام افتاد که دیدم نتشو کس دیگه ای گذاشته بدون ذکر نویسنده، براش کامنت گذاشتم که این کارش درس نیس و عین دزدیه! حتی بدتر از دزدیه! این ینی که من اهمیت می دم به بقیه و فک می کردم همه همین جورین!
بیخیال، امروز صبح یه وبلاگ دیگه ساختم به آدرس:
‏http://khorderizehay-esadaf.blogspot.com/
هر چی نتای ریز ریز این شکلی داشتم ریختم توش. آبجی بزرگه می گه اونی که بخواد دزدی کنه از تو وبلاگت هم بر میداره… نمی دونم والا… اقلکن واسه خودم یه آرشیوه! بعد به خودم شک نمی کنم شاید اصن نت من نبوده :((

سه ساعت بعد
غریبه عزیزم! می دونستی این پونزدهمین نامه م به توئه؟ می گن پونزده عدد گشایشه! حالا قراره تو چی گشایش ایجاد کنه، خدا عالمه! امیدوارم گشادگی در ماتحت محترم شوما ایجاد نکنه که بخوای اومدنتو هی کشش بدی… هی کشش بدی!
هه هه هه…. راستی عکس جدید پروفایلمو دیدی؟! اینو سوگل ازم گرفته، اون روز که تازه موهامو رنگ کرده بودم، گفت بیا بریم پشت بوم شرکت ازت عکس بگیرم! ما هم رفتیم و شال و روسری رو باز کردیم، موها رو باد دادیم و هی ژستای آبدوخیاری گرفتیم که سوگل ازمون عکسای هنری بگیره! بعد یه دفه متوجه پشت بوم ساختمون بغلی شدم که یه عمله هه داش مات و مبهوت نیگامون می کرد و تازه دوستشم صدا زد بیاد تماشاااا… ها ها ها… منو سوگل در رفتیم و برگشتیم تو ساختمون. تا یه ساعت به قیافه کارگر ساختمونه می خندیدیم!
بفرمایین اینم عکس نسبتن جدید ماااا، تقدیم شوماا! خواستی بذارش تو کیف پولت… خوشم میاد عکسم باهات باشه همیشه، وختی خودم نیستم کنارت! عکس فوری به اضافه یه بوس فوری وسط ابروهات :****

Thursday, August 25, 2011

سلام غریبه - نامه چهاردهم

دیشب کنار پنجره اتاق وایساده بودم و سعی می کردم ستاره ها رو ببینم، غریبه! اما هیچی ندیدم… یا هوا ابری بوده یا اینکه من عینک  نداشتم و خوب تشخیص نمی دادم… هه هه هه ( آخه چشمم یه کم ضعیفه، واسه دیدن تلویزیون و چیزایی که دوره عینک می زنم… البت اگه اصن برام مهم باشه که ببینم )
خلاصه که دلم یه آسمون پر ستاره می خواد… می گن آسمون کویر دیدنیه! من تا حالا کویر نرفته م (به خاطر پدر محترمم) اما تصمیم دارم هرجوری هس امسال برم! اگه لازم باشه به اندازه موهای کله م هم دروغ می گم تا بتونم برم… شاید بگم باس واسه یه پروژه عکاسی بریم کویر… شاید بگم یه کنفرانسه وسط بیابون… شاید هم اصن نگم کویر، ببینم همون موقع چی بهم الهام می شه! هه هه هه
می دونی من اصن از دروغ خوشم نمیاد. دروغ از نظر من بزرگترین گناه تو یه رابطه س… رابطه میون زن و مرد منظورمه… نه روابط والدین و فرزندی! تو رابطه والدین و فرزندی اگه آزادیای آدم محدود نباشه، اگه دائم به آدم گیر ندن و سر هر چیزی از آدم بازجویی نکنن چه نیازیه به دروغ گفتن!؟!؟ اما تو رابطه میون زن و مرد دروغ همه چی رو بهم می ریزه، شایدم داغون کنه. مثلن اگه همون همکارم راجع به شغل مادرش دروغ نگفته بود، رابطه ما چهار ماه هم طول نمی کشید. همون اولش بهم می خورد، چون زودتر به بی غیرت بودنش پی می بردم! یا اگه اون آقایی که ۱۰ سال ازم بزرگتر بود اینقده تعارف و ملاحظه نمی کرد و از اول می گفت: « بابا جون، من تو رو نمی خوام.» نه اینکه هی بگه: « من الان آمادگیشو ندارم! » بعد تو خونه ش ژل شستشوی بدن زنونه  و یه بسته آلویز اونم نصفه نیمه باشه!!!، من زودتر از اینا می رفتم پی کار و زندگیم! دروغ بزرگترین و نابخشوده ترین گناهه از نظر من! دروغ عدم اعتماد میاره، دروغ پنهانکاری میاره، دروغ مخفی شدن میاره، دروغ بدبختانه دروغای بیشتری میاره دنبال خودش! من جز به پدرم (متاسفانه) جای دیگه نمی تونم دروغ بگم! حتی اگه به ضررم تموم بشه! یادمه یه بار تو دانشگاه آخر ترم بود و یکی از استادا ازم تحقیق می خواس… رفتم پیش یکی دیگه از استادام که بهش تحقیق داده بودم و ازش خواستم تحقیقمو اگه خونده، بهم پس بده! گفت: واسه چی می خوای؟! گفتم: می خوام بدم به یه استاد دیگه… با چشمای گرد نیگام کرد و هیچی نگفت. فرداش تحقیقمو برام آورد!!! می دونستم ممکنه نیاره، می دونستم ممکنه اصن اونم منو بندازه اما وختی ازم سئوال کرد، اولین چیزی که تونستم بگم راستش بود! اما در مورد پدرم کلی فک می کنم که باس چی بگم بهش… هرچند تقریبن مطمئنم که می دونه دارم بهش دروغ می گم اما به روی خودش نمیاره! من اصن دروغگوی خوبی نیستم خو!! ها ها ها
داشتم راجع به کویر می گفتم! آرزومه که برم کویر…. اینکه تو دل کویر آدم پاچه هاشو بالا بزنه، بند کفشاشو گره بزنه و بندازه گردنش و رو تیزی تپه های شنی راه بره و خط شو بهم بزنه! اینکه تو یه گسترده بی انتها، بی هیچ مانعی افق رو ببینه و باهاش یکی بشه! اینکه چادر بزنیم، آتیش روشن کنیم و بشینیم دور آتیش چیزشر بگیم بخندیم یا مولانا بخونیم و عرشو سیر کنیم… اینکه خلخال ببندم به مچ پام، جرینگ جرینگ الگوهامو درآرم، پاشم دور آتیش برقصم، شنها رو با پاهام بهم بریزم. بچرخم و بچرخم و موهامو بهم بریزم… بعد تو بیای بغلم کنی، محکم بوسم کنی، تو هوا بچرخونیم و آخرش هر دومون پخش زمین شیم! به ستاره ها نیگاه کنیم که اینقده نزدیکه که می شه دست دراز کنم و یکیشو بچینم بذارم رو سینه ت… مث کلانترا… بعدم بگم: «آقای کلانتر، شوما دیگه ماموری و معذور، باس تا آخر عمر منو تو دلت نگه داری! حبس ابد اصن…»  بعد هر دومون قهقهه بزنیم….ای وای ی ی ی، نیگاااااا…. شهاب بارونه…

Wednesday, August 24, 2011

سلام غریبه - نامه سیزدهم

حتمن تو هم با پدیده همزمانی مواجه شدی غریبه! نه؟… اینکه در مورد یه چیزی یا کسی حرف بزنی و سر وکله ش یهو پیدا شه… خنده داره که دو روز پیش در مورد همکارم که خواستگارم بود نوشتم و امروز دیدم تو فیس بوک منو اد کرده! بعد از شیش سال که هیچ خبری ازش نبود… اولش باورم نمی شد خودش باشه، و بعدم باورم نمی شد منو اد کرده باشه!!!… آدما موجودات غریبی هستن! واقعن مونده م که چی فک کرده با خودش! ما تقریبن با دعوا از هم جدا شدیم. دعوا به خاطر دروغی که به من گفته بود و فهمیدن اینکه اون اونقدر جنم و مردونگی نداشته که بخواد زندگی مادر و خواهرشو رو به راه کنه، چه برسه به من! گفته بودم که  اون وختا وضع مالی خوبی نداشت و من بهش می گفتم بهتره سفارشای کاری خارج از شرکت بگیریم تا بعد از ساعت کاری تو خونه هم کار کنیم تا یه کمی پول واسه شروع زندگیمون پس انداز کنیم… می دونی نتیجه حرفم چی شد؟ اون شروع کرد برای من مشتری پیدا کردن، حتی مشتری های خودشو به من پیشنهاد می داد تا با وجود من، دیگه خودش تو خونه کار نکنه ! هه… سرنوشت من با اون کاملن مشخص بود… باید یه عمری همه مسئولیتها رو به گردن می گرفتم، واسه چی؟!؟ واسه کی آخه؟ تازه وختی به خاطر این مشکلات جواب رد بهش دادم، بماند که کلی به خودم و خونواده م توهین کرد بعدش مشخص شد که حضرت آقا تموم مدت دوستیش با من، داشته مخ یکی دیگه از دخترای شرکت رو هم می زده! این دیگه خارج از تحمل و توانم بود… حالا این آدم بعد از گذشت شیش سال فک کرده، زمان باعث شده من یادم بره!!!!!! چی فک کرده واقعن؟!؟ اکسپتش نکردم، حتی وختی اون سئوال رو پرسید که این شخص رو می شناسین یا نه، گفتم نمی شناسمش! راستش هیچ حسی ندارم الان، نه ناراحتم، نه خشمگین… فقط مبهوتم که چطور روش شده منو اد کنه؟! اینا رو نگفتم که عصبانی و غیرتی شی بوخودااا، هیشکی جای تو رو واسه من نمی گیره عزیزم…

الله اکبر… الا...

دارن اذان می گن… دلم واسه اذان موذن زاده و ربنای شجریان تنگ شده غریبه!!(هرچند من اهل روزه گرفتن نیستم اصن… هه هه هه)
 یکی از آقایون همکارم  تعریف می کرد دیشب با عده ای از دوستاش رفته بودن محله های فقیرنشین و به بی خانمان ها غذا دادن! خعلی حرکت قشنگ و جوون مردونه ای بود. منم دلم می خواس برم باهاشون اما خو، تو که پدر منو می شناسی… بهش گفتم که نقدی کمک می کنم. فقط الان سئوالم اینه که اونا دیشبو سیر شدن اما امشبو چیکار می کنن؟؟! یه شب غذا دادن چه کمکی به اون بیچاره ها می کنه آخه غریبه؟ اونوخ اینا کمپین راه میندازن واسه کمک به سومالی… هه… از قدیم گفتن: چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرومه! ما که هممون می دونیم سومالی بهانه س. همکار دیگه م تعریف می کرد که چن سال پیش یه گونی برنج خریده بودن، وختی بازش کردن دیدن توش یه چک پول پنجاه هزارتومنیه و کاغذی که روش نوشته شده اهدایی برای زلزله زدگان بم!!!!!…. اونوخ با اینحال مردم ساده دل هجوم میارن واسه کمک!!! کمکایی که هیچوخ به نیازمندا نمی رسه… یه چیزی رو تا حالا بهت نگفتم غریبه! منم یه دختر دارم، از همین بچه های طرح اکرام… الان ۱۴ سالشه! ماه به ماه براش پول می ریزم البت به شماره حسابی از کمیته امداد… اما این ماه نریختم… تو دلم همش شکه که این پول به این بچه می رسه اصن یا نه! از طرفی همش با خودم کشتی می گیرم که شاید این بچه چشم به راه همین یه چس پول باشه… کاش بودی و بهم می گفتی چه کنم؟! بعضی اوقات نمی تونم راحت تصمیم بگیرم...
کاش بودی غریبه:((

Tuesday, August 23, 2011

سلام غریبه - نامه دوازدهم

هر وقت کسی رو می بینم
که وارونه در آب ایستاده
خنده ام می گیرد
هرچند نباید بخندم
چون شاید در جهانی دیگر
دیاری دیگر
زمانی دیگر
او راست ایستاده باشد
و من وارونه

خدائیش «شل سیلور استاین» بی نظیر نیس غریبه؟! این شعر کوتاهش آدمو یاد فیلم «ماتریکس» میندازه. این که الآن من واقعیتم؟! و اگه نیستم واقعیت کجاس؟! این که شاید جهان سالهاست از بین رفته و ماها هممون تصویری از حقیقتی هستیم که از اصلش دانلود شده… پوف. بین خودمون باشه، حتی اگه ما تو ماتریکس باشیم، من کاملن راضیم در جهالت کامل شااااااااااااد زندگی کنم تا اینکه حقیقتو بدونم، کلی بدبختی و افسردگی بکشم تا آخرش منم مث اون خوشبختا یه روز زندگیم تموم شه! اونوخ کیه که حسرت می خوره زندگی نکرده؟
همه تو زندگیشون یه قهرمان هس که بهش غبطه بخورن. منم به « شل سیلور استاین » غبطه می خورم… به خلاقیتش، توانائیهاش و طنزپردازیش. وختی نوشته هاشو می خونم افسردگی می گیرم و با تردید به کتاب نصفه نیمه م و مداد تو دستم نیگا می کنم. راستش شاید من هیشوخ یه نویسنده و تصویرگر درس درمون نشم! اما می دونی چیه، هیشوختم آرزو نکردم چیزی غیر از اینی که هستم باشم. ینی دلم نخواسته کس دیگه ای باشم. چون مطمئنن اگه من خودم نبودم، دنیا به اندازه یه هزارم مورچه چیزی کم داشت…. می خندی؟!؟!؟ مهم کامل نبودن و کم داشتنه دنیاس، نه یه هزارم مورچه بودن من. باور کن:)))
بالاخره یه روز استارتم می خوره و کارای ناتموممو تموم می کنم. کتابی رو که باس تحویل ناشر بدم، واسه خروجی آماده می کنم. شاید تصویر سازی و قصه کتاب جدیدمو بریزم دور و از اول شروعش کنم… و حتی شاید رفتم رانندگی یاد گرفتم (خدا رو چه دیدی!) اما چیزی که بیشتر از همه اینا شادم می کنه اینه که از خونواده جدا بشم. یه خونه بگیرم و برای خودم زندگی کنم. واقعن دخترای ایرونی بدبخ نیستن؟! تا وختی مجردن صد سالشونم باشه، پدر باس براشون تصمیم بگیره و بعد از اون شوهر. البت پدر داریم تا پدر! قبلن گفته بودم، پدر من خیلی سخت گیره و زیادی به من و آبجی بزرگه گیر می ده. حالا فک کن من بخوام اعلام کنم می خوام خونه بگیرم، مث تیر خلاص می مونه تو مخ خودم! دختر چه معنی داره که بخواد تنها زندگی کنه؟!؟! حتمن رفیق داره… لابد می خواد رفقشو بیاره خونه خالی عشق و کیف کنن… و آخر سر هم به این نتیجه می رسه که دختره خراب شده! :(
خدائیش کجا داریم زندگی می کنیم؟!؟ کاش یه قانونی چیزی بود که می گفت پدرااا، مادرااا وختی بچه تون شد ۳۰ ساله دیگه شوما از وظایف والدین مرخصین! بی زحمت جای اونا زندگی نکنین، بذارین خودشون زندگی کنن! اما این حرفا فقط مث قل قل کردن زیر آبه! متاسفانه دنیا دنیای مردونه ایه! نه اینکه فک کنی من  فمنیست هستما، چون اصن نیستم… زن و مرد با هم زندگی رو می سازن اما باس قبول کرد که همیشه هم اینجوری نیس که آدما با هم جفت و جور بشن… شاید یکی مث من هیشوخ ازدواج نکنه، اونوخ چی؟ شاید زبونم لال تو رفتی جنگ کشته شدی، یا مریض شدی مردی ( دور از جون، چشمم کف پات) اونوخ من باس چیکار کنم؟ هیچ فکر آینده منو کردی که بی سرپرست تو این جامعه ای که همه باس یه سرپرست داشته باشن چیکار کنم؟!؟ اصن به چه حقی منو میذاری می ری جنگ؟ این بچه ها رو کی بزرگ کنه؟ من واسه کی قرمه سبزی بپزم اونوخ؟ چه جوری بوی ادکلنت جای خالیتو پر کنه لامصب؟ چه جوری تنمو توجیح کنم که بی گرمای آغوش تو احساس امنیت کنه؟ وااااااااااااااااااااای…. فک کردی اجازه می دم مریض شی و بمیری؟ حق نداری، می فهمی؟!؟!؟ شده روزی سه بار می برمت چکاپ…اصن اینم یکی از شروط ازدواجمونه ها… اینکه حق نداری بمیری غریبه، نه قبل از من :((

Monday, August 22, 2011

سلام غریبه - نامه یازدهم

من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم که بیاااااااااد
دل من از آسمون معجزه اصلن نمی خوااااااد
به هوای چه کسی نشستی پای پنجره
دست بی منت تو پر از بهار منتظره
دارم گوگوش گوش می دم و باهاش با صدای بلن می خونم غریبه! بعد از نامه دیشبم کلی فک کردم، می خوام بدونی که لباس عروس نپوشیدم بشینم پشت پنجره منتظرت تا هر وخ عشقت کشید تشریفتو بیاریاااا! موضوع اینه که تا با یه مرد از این حرفا می زنی و دوتا قربون صدقه می ری، وهم برش میداره و میذاره طاقچه بالا… خلاصه که داداش من، خواستم بدونی ۳۴سال بی تو زندگی کردم و قطعن بی تو هم می تونم تا آخرش برم… خوبه که باشی، بیشتر خوش می گذره. زندگیم کاملتر می شه با تو اما همیشه همه چی اونجوری نیس که باس باشه…
پاشو پاشو، پاشو گلدونو بیااااااااااار
وختشه سنبل بکاریم
اگه غریبه هم نیااااااااااااااد
با یه غزل عید میااااااریم
یه چیزایی هس که باس بدونی غریبه! شاید خیلی از دخترا این چیزا رو به طرفشون نگن یا فک کنن با گفتن این چیزا شاید آقا راجع بهشون بد فک کنه… اما من برات می گم چون باس بدونی… باس بدونی که تو تنها مرد زندگیم نبودی. من دوس پسر زیاد داشته ام. من عاشقی کشیده م. جدایی دیده م، درد کشیده م و باز پا شده م… باز پا شدم… همیشه پا می شم نه با کمک کسی. خودم دستمو می گیرم به زانومو بلن می شم، چون وخت کمه واسه زندگی. می فهمی؟ وخت کمه واسه اینکه بخوای یه رابطه اشتباهو هی سرهم کنی، هی کشش بدی بلکه جوش بوخوره… بلکه درس شه! وخت کمه که هی بخوای فلسفه ببافی که حقیقت چیه، واقعیت کدومه...
داشتم می گفتم. دوس پسر زیاد داشته م…  یکی سرد بود و اصن بلت نبود ابراز محبت کنه، یکی کلن پرت بود و فقط باهام حرفای هنری می زد و دود سیگارشو بی ملاحظه تو صورتم فوت می کرد، یکی خودش زال بود و از قد من ایراد می گرفت، یکی از راه نرسیده، می خواس ببرتم خونه ش؟!؟؟ یکی زن داشت و اینو قایم کرده بود ازم، یکی هنوز تو عشق دوس دختر قبلیش بود، یکی فقط حرف می زد و گوش نمی داد، یکی زورش میومد حرف بزنه، یکی اونقده از خود راضی بود که فک می کرد باس افتخار کنم باهاش دوستم، هه… یکی بچه آخوند بود و تاسوعا عاشورا باهام قطع رابطه می کرد، یکی رو هر کاری کردم برام جذاب نشد که نشد، یکی مریض جنسی بود، خعلی هیز بود و به دوستای خوبم چشم چرونی می کرد، بعد فهمیدم به آبجی بزرگه نظر داره، منم که غیرتی و وحشی اصولن… چیزی ازش باقی نموند…هاهاها
یکی همکارم بود و اومد خواستگاریم… ۴ماه با هم دوس بودیم… رابطه عشقولانه شده بود و بعد پیشنهاد ازدواج… دیپلمه بود و وضع مالیشم افتضاح بود اما با اینحال برام مهم نبود… چون فک می کردم دوسم داره. روز قبل از خواستگاری رازی رو برام فاش کرد… گفت در مورد شغل مادرش دروغ گفته، چون روش نمی شده بگه! وختی فهمیدم داغون شدم… نه بخاطر شغل مادرش، بلکه واسه اون زن بیچاره که با وجود چهارتا پسر بی غیرت مجبور بود این شغل رو داشته باشه و همکار محترم من فقط دنبال فلان مارک دوربین و خرید فلان برند کفش بود… بهم زدم خواستگاری و همه چی رو! بعد از اون تا دو سال آدمای الکی اومدن و رفتن!
یکسال و نیم با پسری دوس بودم که هشت سال از من کوچیکتر بود. هشت سااال! مسخره س؟ اکثر دوس پسرای من از من کوچیکتر بودن تا حالا اما خدائیش ۸سال خیلیه! زیادی اصرار به این رابطه داشت و زیادی ادعای مردونگی می کرد… خعلی از نیازای روحی و احساسیمو برطرف کرد… زیادم دعوامون می شد اما با اینحال عاشقش شدم. عشقی که خودمم می دونستم عین حماقته، چون آخرش میذاره می ره! و رفت، اونم چه رفتنی… حرفایی که بهم زد تو داد و هوارش، فقط باعث شد من بفهمم یکسال و نیم از عمرمو تلف کردم… عشق احمقانه من یه طرفه بود. و اون داشت ادای یه قهرمان رو درمیوورد که بخاطر خوشبختی من می خواس خودشو کنار بکشه! پووووف… راستی شوما مردا چرا اینجوری هستین؟ همتون تو باطن دوس دارین «رمئو» باشین. قهرمان یه قصه تراژدی که به عشقتون نرسین و عوضش یه عمر بشینین چس ناله کنین. عشقتون تو نرسیدن و فرار کردنه! بعدم کلی احساس شجاعت می کنین …هه
الان یه سال نشده از بهم خوردن اون رابطه! اما آدم نشدم… خودمو درگیر یه رابطه دیگه کردم. اوایل امسال بود… اینبار با مردی که ۱۰سال از من بزرگتر بود و تجربه شکست داشت تو زندگی زناشوئیش!
اینبار همه چی رو خودم شروع کردم، چون این مرد برام جذاب بود،… پختگیش در مقایسه با دوس قبلیم بهم دلگرمی می داد… آدم اهل مطالعه و اهل فلسفه ای بود… همه چیزی بود که من می خواستم یا فک می کردم می خوام اما اون از قرار آمادگی یه شروع دوباره رو نداشت. هیجان و انرژی من توی این رابطه آزارش می داد و می ترسوندش… می ترسید که احساسم الکی باشه، که آزادیش محدود بشه، که ازش متوقع بشم که این رابطه آخرش بخواد چی بشه… شایدم اینا همش حرف مفت بود و صرفن منو نمی خواست… اونم تموم شد بعد از ۲ماه!
از اون موقع دیگه کسی رو نخواستم… دیگه حوصله ندارم واسه داشتن کسی انرژی بذارم… تو هم اگه پا نیستی، برو پی زندگیت… دیگه به هیشکی نیاز ندارم. به هیشکی

Sunday, August 21, 2011

سلام غریبه - نامه دهم

دیشب ماهواره داشت یه فیلم می داد… نمی دونم اسمش چی بود از وسطاش گرفتم. دختر و پسره که قرار بود با هم ازدواج کنن، داشتن جداگونه قول هاشونو می نوشتن! این چه رسم قشنگیه غریبه، نه؟ خعلی قشنگ تر و پر معنی تر از دعای عربی سر عقده که هیشکی هم نمی فهمه چی بود! آدما هر چقدر هم عاشق هم باشن، راجع به اون نامه و قول های سر عقد کلی فکر می کنن و جلوی یه عالمه مهمون می خوننش… چون چیزی رو ادعا می کنن که بهش اعتقاد دارن و برای اینکه خاص خودشون باشه، کلی راجع بهش فکر کرده ن… اگه یه روزی من و تو هم خواستیم ازدواج کنیم، می شه چنین قول هایی بنویسیم؟ نمی گن: « اینا رو ، هه… ادای خارجیا رو در میارن؟! » هر چن، بگن! دوزار برام مهم نیس، به یه ورم:)))) همه دخترا راجع به عروسیشون فک می کنن: لباس عروس، مراسم، کیک و همه چی…  حتی کت و شلوار دوماد…(هه هه هه) منم مث همه از این خیالپردازیا کرده ام اما همیشه درصدی هم جا میذارم واسه نشدن ها، نبودن ها… مهم نیس عروسی آدم تو فلان سالن و باغ باشه، مهم اینه که گرم و شاد باشه و به همه خوش بگذره حتی شده تو یه پارکینگ، مهم نیس لباس عروس آدم از مزونی تو میدون محسنی باشه وختی می شه همونو تو خیابون جمهوری هم خرید، و مهم نیس حلقه عروسی آدم چن میلیونی باشه مهم تعهدیه که اون حلقه پشتش داره… نه مث خیلیا که می بینیم حلقه دستشونه و همچنان تو خیابون، تو محل کار، همه جا دارن هرزگی می کنن!… آدم ناراحت می شه غریبه! زندگی خونوادگی خعلی بی ثبات شده یا شایدم آدما زیادی تنوع طلب شده ن!… تقریبن دیگه اینروزا همه دخترا پیشنهاد دوستی و رابطه از مردای متاهل دریافت می کنن  اونم خعلی بی پروا و بالعکس زنای شوهر دار به راحتی دوس پسر هم دارن! واقعن غیر قابل تحمله! یه چیزی رو از الان با هم روشن کنیم! اگه زبونم لال رسیدیم به مرحله ای که دیگه همو دوس نداشتیم، اینو صادقانه بهم بگیم، نه اینکه کمبود محبتمونو یا حتی کمبود نیازهای جنسیمونو بخواییم جای دیگه جبران کنیم… اینم می تونه یکی از قول هامون بهم باشه!
می دونی زندگی زناشویی بازی نیس… دوتا آدم با دوتا دنیای کاملن متفاوت بخوان زیر یه سقف با هم زندگی کنن، برای همیشه… که برای هم تکراری نشن… که عاشق بمونن… که بهترین رفیق واسه هم باشن… چه بخوایم، چه نخوایم روابط زناشویی به مرور تبدیل به عادت می شه. مث این که هر روز ساعت فلان بیدار شی، مسواک بزنی، بری سر کار و علاوه بر زندگی و مشکلات خودت هر روز بخوای به کس دیگه ای غیر از خودت سرویس بدی. حتی سکس هم عادت می شه اما عادت ها همیشه بد نیس… کفشی که ناراحت باشه، هیچوخ پای آدم بهش عادت نمی کنه. ازدواج ناموفق هم عادت نمی شه، دعواها و عدم تفاهم ها عادت نمی شه! پس اونچه که عادت می شه لزومن بد نیس… اینکه دو نفر کنار هم آرامش داشته باشن، ممکنه دیگه قلبشون مث قبل از ازدواجشون واسه هم تاپ تاپ نکنه، اما لااقل دلشون آروم بگیره کنار هم… ازدواج شر کردن لحظه هامونه که همیشه گل و بلبل نیس اما پشتمون، دلمون به همدیگه گرمه! اینکه می دونیم کسی رو داریم که همیشه کنارمونه اگه بد اخلاق باشیم حتی، کنارمونه اگه پول ندارم الان، کنارمونه اگه خونه مون اجاره ایه، کنارمونه اگه مریض بشیم، کنارمونه اگه حتی از آینده شغلی و درآمدمون مطمئن نیستیم (اصولن با این وضع جامعه، کی مطمئنه از آینده ش؟!؟)…. می دونی غریبه، فقط می خوام کنارت باشم، دلم بهت گرم باشه و تو هم یه ریزه دوسم داشته باشی. حالا بیشترم شد چه بهتر. تعریف از خود نباشه، دوست داشتن من اصن سخت نیس. می تونی بری بپرسی :))))))))

سلام غریبه - نامه نهم

نمی دونم فرندز می بینی یا نه… توی یکی از قسمتاش «راس» می خواست به زور «فیبی» رو قانع کنه که پدیده تکامل داروین رو بپذیره… «فیبی» اما راضی نمی شد تا اینکه آخرسر که از سماجت «راس » واسه درس دادن بهش کلافه شده بود گفت: تو از کجا می تونی اینقدر مطمئن باشی که این تکامل میمون به انسان درسته؟ دانشمندا هر روز چیزای جدید کشف می کنن و خعلی مواقع کشفیات خودشونو زیر سئوال می برن، پس تو چرا اینقده اصرار داری که حرفت درسته و من باید بپذیرم؟
راستش بنظرم فیبی خعلی منطقی تر از راس بود… یه چیزایی رو من در قالب علم نمی پذیرم. مث این که چن تا ریاضیدان بیان و با اعداد و ارقام ثابت کنن روح وجود نداره یا بیان بخوان ثابت کنن عشق چیزی نیس جز ترشح هورمون ها ( این بحثیه که چن وختی می شه با یه دوست دارم)
من فک می کنم علم نمی تونه تو یه محدوده هایی وارد بشه… کی می تونه عشق رو اندازه بگیره یا حتی کیفیت انواع مختلفشو با هم مقایسه کنه؟ من فک می کنم عشق از جایی از درون خود برترِ آدم نشات می گیره. احساسی خدایی که انسان رو در حد ملائکه بالا می بره… حالا این دانشمندا جمع شدن و ثابت کردن عشق هیچی نیس جز ترشح هورمونا و مرتبه والا و خدائیشو تا این حد پایین آوردن؟؟؟؟ می دونی من فکر می کنم عشق باعث ترشح هورمونا می شه اما هیچ هورمونی نیست که تزریقش عشق تولید کنه… اون هورمونایی که رو حیوونا آزمایش شده، غریزه جنسیشونو کم و زیاد می کنه، اما عشق نعمتییه که مختص انسانه، و ملکوتیه… به هر حال این نظر منه! چقدر دلم می خواد نظر تو رو هم تو این رابطه بدونم عزیزم… اگه تو هم مث دوستم فک کنی که دیگه کار من ساخته س… اونوخ باس بگردی یه صدف دیگه پیدا کنی… چون این صدفه عوض نمی شه هیچ جوره و اینجور فلسفه ها تو کتش نمی ره اصن! هه هه هه :))))))) بماند...
امروز همش تو خواب و خیال یه باغ هلو بودم. یه باغی که تو بچگیم با خونواده رفته بودیم. تصور من از اون باغ قسمتی از بهشت بود، البت اگه بهشتی وجود داشته باشه. هلوهایی که حتی تو دوتا مشتمون جا نمی شد از بس که بزرگ بود و بوی هلویی که توی اون باغ پیچیده بود، بی نظیر بود… یادم نمیاد من و چن تا بچه ای که هم بازیام بودن، اون برگای پهن و بزرگ رو از کجا پیدا کرده بودیم اما تو بازیمون مث فرشته های اون بهشت دور هم می دویدیم، برگها رو تکون می دادیم ینی مثلن داریم پرواز می کنیم… و گرد نوری که تو هوا بود کنار بالهامون می رقصید (نمی دونم این تخیالات بچگیم بود یا واقعن اون صحنه ها وجود داشت؟!) امروز همش تو خواب و خیال اون باغ بودم. و احساس می کردم خودم هم بوی هلو گرفته م… لپام پرز دار صورتی شده بود و داشت می ترکید… کاش بودی و می چشیدی بوسه آب دار خوشمزه با طعم هلو ینی چی!

سلام غریبه - نامه هشتم

عصر جمعه همیشه خعلی غمگینه، غریبه! دلیلشو نمی دونم… اوایل فک می کردم واسه اینه که فرداش شنبه س و باید بریم مدرسه یا دانشگاه یا سر کار! اما ربطی به اینا نداره… چون ممکنه شنبه هم تعطیل باشه ولی چیزی از دلتنگی عصر جمعه کم نمی شه! شایدم این دل تنگیه مربوط به ظهور آقاس! هه هه هه… می دونی من اصن آدم مذهبی نیستم. چون از بچگی به سئوالای دینی من خوب جواب داده نشده… یه بار از معلم دینیمون پرسیدم: مگه شوما نمی گین معجزه واسه پیغمبراس و امامامون انسان های عادی بودن، پ چرا امام زمان رو با نوح مقایسه می کنین؟ مگه ممکنه یه آدم عادی اونم بدون معجزه اینهمه سال عمر کنه، غیبت صغری و کبری کنه؟!؟‌ نتیجه سئوال من اخراج از کلاس تا آخر وخت بود که البته بهم خوش گذشت. همونطور که گفتم من آدم مذهبی نیستم اما به یه چیزایی معتقدم… اینکه خدایی هست و اینکه خوبی و بدی نتایجی داره که تو همین دنیا نتیجه شو می بینیم و اگه نبینیم اونقدر به این دنیا میاییم تا روحمون که قسمتی از ذات لایتناهی ست پاک و مقدس بشه و شایسته بازگشت به اصلش بشه! به هر حال این دین منه، نه مسلمون، نه مسیحی نه یهود! همین کوفتیم که هستم و ازش راضیم… خوشم نمیاد از آدمایی که همه چی رو منکر می شن! حتی خدا رو هم قبول ندارن… مگه می شه هیچ اصل و ریشه ای نباشه! مگه می شه ما از زیر بته عمل اومده باشیم؟
حرف مذهب بسه، داشتم می گفتم… روزای تعطیل دلم می خواد دیرتر از خواب پاشم اما لعنت یه این ساعت فیزیولوژی بدن که نهایتن ساعت هشت بیدارم می کنه، با اینحال اصرار دارم تا ده تو تختم بمونم… اینجور مواقع یا همش به خیالپردازی می گذره، یا کتابی چیزی می خونم. امروزم شعرای کوتاه و فانتزی شل سیلوراستاین رو خوندم از کتاب «آنجا که پیاده رو تمام می شود»،…شل سیلور استاین بی نظیره… نوشته هاش درعین سادگی بسیار خلاقانه و گاهی حتی فیلسوفانه س… حتمن بخون!
روزای جمعه روزای تمیز کاریه… گردگیری و جارو و لباس شستن و اینا، بعدم حموم و اپی لیدی و ابرو برداشتن کنار پنجره… آخرشم ساقای سفید و تمیزمو بندازم رو همو بشینم ناخونامو لاک بزنم، بعدم خعلی آراسته(هه هه هه) لباسای سر کارمو اتوکاری کنم! عصر هم با رامک بشینیم فرندز ببینیم و کلی بخندیم. راستی تو فرندز دوس داری؟ شخصیت محبوبت کدومه؟ من جویی و فیبی رو دوس دارم، چون از اون دوتای دیگه مخ چسیده ترن! :)))))
می دونی الان چی دلم می خواس؟! دلم می خواس اینجا بودی و با هم می رفتیم یه جایی که درخت مرخت زیاد داشته باشه. بوی درختا و چمنای تازه زده شده رو با خنکی لای درختا می کشیدیم تو ریه هامون و با هم قدم می زدیم. من بازوتو می گرفتم و موهای ساعدتو نوازش می کردم، تو هم اینور و اونور رو نیگا می کردی و یه بوس یواشکی ازم می گرفتی… مسخره س که دلم برات تنگ می شه غریبه! چطور می شه که آدم دلش برای کسی که نمی شناسه تنگ بشه آخه… خو کدوم کار من مث آدم می مونه که این یکیش باشه؟ هان؟ :)))))))

سلام غریبه - نامه هفتم

دیروز سر ناهار یا به عبارتی روزه خواری حرف از خونه داری و بچه و اینا بود همش. راستیتش با توجه به معیارهای خونه داری، من یه دختر خونه دار حساب نمی شم… چون نه تنها خونه ندارم (هه هه هه)، بلکه آشپزی هم بلت نیستم. خوب من بچه آخر تو خونمونم، واسه همین فرصت تمرین برام کم بوده…
از وختی دانشجو بودم سر کار می رفتم و وختی هم میوم خونه مامان غذا رو ردیف کرد بوده، یه دوبار هم خواستم امتحان کنم، بابا غرغر کرد که چیزی که ناوارد درس کنه من که نمی خورم… با اینحال یه بار ماکارونی درس کرده م که خوب شد واقعن. پاستا هم زیاد درس می کنم اما پلو خورش و اینا تا حالا امتحان نکرده م… اینا رو دارم می گم تا بدونی یه مدتی باس باهام راه بیای تا کم کم یاد بگیرم خونه داری رو و البت تو هم زن داری رو! راه اومدن یکی از درسای زن داریه که الان مجانی بهت گفتم!:)))) این نوید رو بهت می دم که من با استعدادم و زود یاد می گیرم، یه بار از سوگل دستور یه دسر رو گرفتم، حالا بیا و ببین چه دسرایی درس می کنم. به به
بحث دوم سر میز ناهار بچه بود. یکی از همکارام بچه دوس داره اما شوهرش یه آدم فلسفه باف منفی نگره! همش می گه بچه بیاریم تو این دنیا که چی بشه؟ بعدن بخواد لعن و نفرینمون کنه! ما خودمون چه گلی به سر پدر مادرمون زدیم که بچه بخواد به سر ما بزنه؟ و از این حرفای صد تا یه غاز…
می دونی. من فک می کنم زن و مردا فقط وسیله ن اما پدیده خلقت از پیش تعیین شده س. ینی چه جوری بگم!؟ به نظرم روح های متولد نشده مث حباب های نامرئی تو فضا هستن… خودشونن که تصمیم می گیرن متولد بشن و پدر و مادرشونو انتخاب می کنن و الا خعلیا هستن که آرزوی بچه دار شدن دارن و بچه دار نمی شن… نمی دونم اصن. فلسفه خلقت خعلی پیچیده س! من که خودم از تولدم بسیار راضیم اصن…
پ.ن. به اطلاع می رسونم که منم بچه دوس دارما، پس خواهشن تو دیگه از این فلسفه بازیای تخمی و تفکر نهیلیسمی نداشته باش!
من یه پسر وحشی مو فرفری می خوام یا یه دختر لات ژولی پولی! خود دانی :)))))

سلام غریبه - نامه ششم

بعضی وختا کارمو دوس ندارم غریبه… خسته می شم از آقا بالاسرهایی که به ترتیب الویت و به نوبه خود عرصه رو بهم تنگ می کنن. مشتری به پشتیبانی پولی که می ده، رسمن باهامون مث برده رفتار می کنه. خسته شدم از لحنای طعنه زن و تحقیرآمیزشون… اینا اصن یه کتاب تبلیغاتی تا حالا دس گرفتن که به خودشون اجازه چنین برخوردایی می دن… رئیس توقع داره ساکت باشی و تموم جونی که داری رو واسه کار مشتری بذاری… همه زندگیم و بیشتر جوونیم تو کار گذشته و این رفتارا دیگه از تحملم خارجه.
همیشه آرزوم این بوده یه کتاب فروشی داشته باشم. خودم آقا بالاسر خودم باشم. لازم نباشه به دنیا حساب پس بدم… اگه اشتباهی کنم لازم نباشه به ۵۰نفر توضیح بدم و کسی حق نداشته باشه تو کارم دخالت کنه. یه کتاب فروشی داشته باشم مث کتاب فروشی «مگ رایان» توی فیلم « you‪'‬ve got mail »… کلی عشق می ذاشتم لای قفسه های کتابا، فیلما و موزیکام…
شما غذای زندگیتون ته گرفته، بفرمائین، توی کتاب « مثل آب برای شکلات» یه دستور جدید پیدا کنین لااقل واسه دسر زندگیتون.
شما چی؟!… دلتون واسه کودکیتون تنگ شده؟ یا تازگیا گریه نکردین چشماتون خشک شده!؟ بفرمائین، کتاب «درخت زیبای من» معجزه اشکای فراموش شدتونه!
شما چرا اینقده واقع بینین؟! چرا از تخیل و فانتزی فراری هستین… بد نیس زندگیتونو صیقل بدینا… فیلم « Finding Neverland» توصیه من به شماس!
آقا شما بیاین جلو… چرا اینقده بی انگیزه و بی حوصله این؟!… چرا فک می کنین دیگه نمی تونین کسی رو دوس داشته باشین؟!… بفرمائین اینم موزیک «سینما پارادیزو»… روزی سه بار گوش کنین… تا آخر هفته عاشق می شین. هه هه هه… به تو هم توصیه ش می کنم غریبه!

پ.ن. امشب مادرم کلی مهمون داشت واسه افطاری و من چون بدلیل کار و شلوغ شدن سرم دیر رسیدم خونه، واسه تلافی کلی ظرف شستم و الان حسابی خسته ام… واسه همین می رم بخوابم، عزیزم… شب بخیر
پ.ن. راستی تو وضعیت کاری منو درک می کنی؟! اگه دیر برسم خونه و خسته و بی حوصله باشم اونوخ شام و چایی و اینات به راه نباشه، منو می فرستی خونه بابام؟!؟ از الان تکلیفمو روشن کن لطفن… البت بذا فردا روشن کن… چون الان خوابم میاد و بهتره خاموش باشه همه چراغ مراغا و تکلیفاااا…هه هه هه

سلام غریبه - نامه پنجم

برگشتنه وختی توی ایستگاه تاکسی وایمیستم، کلاس تعلیم رانندگی روبرومه…. راستش رانندگی یکی از ترسای منه! ۸،۹سال پیش کلاس رانندگی می رفتم… امتحان آئین نامه قبول شده بودم و باس امتحان شهر رو می دادم. یه ده جلسه ای هم رانندگی کرده بودم با مربی. یه روز بابا تازه یه پراید صفر خریده بود و قرار بود بریم بیرون. کلی به بابا التماس کردم که بذار من ماشینو از پارکینگ درآرم… قبول کرد، ماشینو برعکس پارک کرده بود و من باید دنده عقب بیرون میومدم… فقط از ماجرا همینو بگم که مستقیم کوبیدم به در پارکینگ و نصف کون ماشین رفت… هه هه هه… دیگه بعد از اون نرفتم کلاس، هیشوختم تصدیق نگرفتم.
حالا که حرف از ترس شد، بذار از ترسام بگم. خو آخه تو شاید تنها کسی باشی که لازمه بدونیشون:)
من از تنهایی و تاریکی می ترسم. البت این به خعلی چیزا بستگی داره، اگه فیلم ترسناک دیده باشم که قضیه خعلی بدتره. اینجور مواقع مث جغد تا صبح بیدار می مونم و هی خیال می کنم نکنه جای رامک دراکولایی چیزی خوابیده تو تخت کناری… هاهاها… پس لطفن منو هیشوخ تو تاریکی تنها نذار عزیزم…
از حرفای جن و روحی ممکنه نترسم اما شب همش با یه سری جزئیات خلاقانه خودم یادم میاد و تو تنهاییم حسابی می ترسم یا به عبارتی خودم خودمو می ترسونم. مرضه دیگه… از زنده به گور شدن هم می ترسم. اینا هستن که می میرن، خاکشون می کنن و بعد یارو زیر خاک زنده می شه… من ترجیح می دم یه تفنگم باهام خاک کنن که اگه زنده شدم خودم کار رو یه سره کنم و خلاص. هه هه هه
دیگه دیگه از حشرات متنفرم. از سوسک تا پروانه ش حتی… از اون همه دست و پا که تکون می خوره… ووووی مور مورم شد. عخ خ خ… از سگ ولگرد می ترسم و از موتوری!
چن سال پیش توی کوچه خودمون موتوری کیفمو زد و یه مقدار از مسیر منو رو زمین کشید و کلی زخمیم کرد. حالا صدای موتوری منو از جا می پرونه :((
تا چن سال پیش از ارتفاع می ترسیدم اما الان یه کم بهتر شده م. حالا دیگه می تونم از پشت بوم یه نظر پائینو نیگاه کنم.
یه ترس دیگه هم دارم. اونم اینه که شاید تو هیشوخ نیای… از پیر شدن تو تنهایی می ترسم، غریبه. خعلی می ترسم :(

سلام غریبه - نامه چهارم

یه شعر بود که وختی بچه بودیم تو دفتر خاطرات همدیگه می نوشتیم: ای نامه که می روی به سویش از جانب من یقه شو بگیر بیارش
خوب وصف الحال و صدفانه، یه ریزه تغییرش دادم. اشکالی که نداره؟!؟… هاهاها…
امروز روز شلوغ پلوغی داشتم و قراره از اینم شلوغ تر بشه… فک کنم اینم قانون مورفی باشه که مشتری ها به خواب زمستونی فرو می رن و یه دفه همه با هم هوار می شن سر آدم! و اینقده شلوغ پلوغه که کاملن گوزپیچ شده ام… اگه کمکای سوگل نبود، خدایی کم میاوردم! سوگل غیر از اونکه همکارمه، دوست خعلی خوبیه… با معرفت و لوطی صفت! دمش گرم
بعضی آدما هستن که به اندازه موهای کله شون دوست دارن اما دوستای صمیمی من زیاد نیستن… در حد ۳،۴ نفر که تازه اونا هم درجه صمیمیتشون فرق می کنه… ینی درواقع مدل دوستیامون فرق می کنه. مثلن نغمه مث خواهرمه… با خودش و شوهرش احمد رضا زیاد پیش میاد که اینور و اونور برم. احساس و رفتارشون با من مث یکی از اعضاء فامیله. اصن تعصب دارن روم یه جورایی!… ساناز خعلی عجیب غریب منو می فهمه و درک می کنه و خعلی چیزا رو خوب تجزیه تحلیل می کنه. از چیزای مشترکی لذت می بریم و پا هستش واسه هر گردش و تفریح و مسافرتی. سوگل و طناز هم همکارای منن اما بیشتر از اعضای خونواده همو می بینیم. گاهی شهرام شب پره می ذاریم و کلی می رقصیم (البت وختی کسی نیستاااا) گاهی هم من چیزشر می گم و سوگل غش می کنه از خنده…. چیزی که تو هممون مشترکه اینه که لوس نیستیم، از این لوس بازیای دخترونه که با هم بچه گونه حرف می زنن و هر روز باهم روبوسی می کنن…عخ خ خ خ… مدل ما خعلی متفاوته! با اینکه دوستام برام خعلی مهمن اما رفیق باز نیستم. شاید به خاطر سخت گیری های آقای پدر اینجوری شدم ولی به هر حال عادت کرده م دیگه به این وضع… واسه همینه که زیاد اهل بیرون رفتن و گشت و گذار نیستم و ساعت برگشتم به خونه برام مهمه. خعلی از همکارا سر این موضوع دستم مینداختن و بهم می خندیدن که دختر به این بزرگی باید ساعت ۱۱شب خونه باشه؟!؟ (اونم تازه وختی مهمونی هستما) واقعن برام مهم نیس دیگه! عادت کرده م بهش. پدرم هفتاد و شیش هفت سالشه! نمی شه تغییرش داد که… خودم باس مراعات کنم. آسته برو آسته بیا که کسی این وسط قاطی نکنه یه وخ! :))))))
راستی اهل کتاب هستی غریبه؟ رمان دوس داری؟ کتاب درخت زیبای من رو حتمن بخون… من این کتابو ۳ بار خونده م و بی نظیره به نظرم. واسه اولین بار بود که یه کتاب منو به گریه انداخت و دو فصل آخرش به قدری اشک ریختم که جلوی بلوزم خیسِ خیس شده بود. داستان از زبون یه بچه شیش ساله س و باور نکردنیه که داستان به این سادگی اینجوری آدمو دگرگون کنه. چیزی که شاید دهها کتاب روانشناسی هم نتونن… به نظرم فلسفه در قلنبه سلمبه حرف زدن و حتی قلنبه سلمبه فک کردن نیس … آدم باس با سادگی به عمق برسه نه اینکه تو پیچیدگی گره بخوره به هم!
زیادی از این شاخه به اون شاخه پریدم؟ عیب نداره، اینم تنوعیه! نه غریبه؟!؟

سلام غریبه - نامه سوم

غریبه، امروز روز خعلی گرمی بود. از اون روزای تب دار نیمه مرداد. بس که داغ بود و آلوده… این هوا همه رو عصبی و کلافه می کنه. آدما به راحتی و سر کوچکترین مسئله ای با هم گلاویز می شن… بعضی اوقات فک می کنم بد نبود آدم می تونس شهرستان زندگی کنه… یه جایی که لااقل هواش تمیز باشه، گرما رو که نمی شه کاریش کرد. پوووووووف…. ۳بار هم تو شرکت برق رفت و کولرها از کار افتاد… تعطیل شدن کار بامزه بود اما همه کلافه شده بودیم از گرما.
ولی با وجود گرما کلی کار مفید انجام دادم.
۱- سه تا آگهی طراحی کردم + یه گیفت
۲- بالاخره تونستم واسه شرکت تو مسابقه تصویرسازی بلگراد پول ورودیه شو حواله کنم با کمک رئیسم (به خاطر تحریم نمی تونستم اینکارو کنم)
۳- برای فروش ویولن سلم با دو نفر صحبت کردم
۴- عطر خریدم (به به)
۵- موزیک گذاشتم و رقصیدم ( رقصیدن همیشه شادم می کنه و کلی بهم انرژی می ده)
۶- حموم کردم (بهداشت مهمه خعلی) والان دارم با موهای پف کرده و پرپریم شاد و خرسند گودر می کنم.
می دونی عطر خریدن کار سختیه! هر کی میاد نظر خودشو می ده. بعضیا هم هی برند برند می کنن! اما عطر باید خاص خود آدم باشه، باید بهش بشینه. باید معرف آدم باشه، می دونی… دوس ندارم وختی یکی عطرمو بو می کنه یاد کس دیگه ای بیفته… عطرم باس مال خودم باشه… خود خودم… واسه همین رفتم تو مغازه و کلی عطر بو کردم. یه سریا رو اصن حتی امتحان هم نکردم، چون بوی ترش و تلخ و خنک دوس ندارم. یه نظرم مردونه س… بوی مورد علاقه م گرم و شیرینه، اما نه خعلی غلیظ… نمی تونم خوب توضیحش بدم. مث بوی نرگس… از اون نرگس سفیدا که وسطش یه گل زرد کوچولوئه!… به هر حال بعد کلی جست و جو عطرمو پیدا کردم… به مچم زدم و از مغازه بیرون رفتم، یه ساعتی چرخیدم و هر از گاهی بوش می کردم تا مطمئن شم که خودشه یا نه… خوب، الان خونه ام و گوچی گیلتیم روی میز آرایش داره دلبری می کنه. هه هه هه
فروشنده گفت که به نظر من انتخاب خعلی خوبیه و بوی بی نظیری داره… منم گفتم هرچند نظر شوما محترمه اما نظر کس دیگه ای برام مهم تره! … خعلی دوس داشتم بوش می کردی. محکم بغلم می کردی صورتتو فرو می کردی تو شونه ام، درست زیر گوشم روی گردنممو بو می کردی و همینطور که موهام پیشونیتو قلقلک می داد، می گفتی: وای ی ی این صدف منه! آره خود خودشه :)

سلام غریبه - نامه دوم

سلام غریبه! غریبه… شاید تو هم یه جای دیگه دنیا داری نامه می نویسی واسه من که برات غریبه م!… هرچن اینکارا واسه یه مرد یه ریزه لوس بازیه!… هه هه هه… فکرشو بکن مث فیلم you‪'‬ve got mail بعد از یه مدت همو دیدیم و کلی هیجانزده شدیم که غریبه نیستیم! تو این دنیایی که آشناها همه غریبه ن، بامزه س که غریبه هاش آشنا از کار درآن، نه؟!
راستی گفته بودم من آدم هنرمندیم؟! این تعریف از خود نیست… ینی کارم هنریه، هر چن از بچگی اینجوری بودم. ذاتی بوده یه جورایی… واسه همین تصویرسازی ذهنیم خوبه اما هیچ جوره نمی تونم تو رو تصور کنم. جز اینکه می دونم قدت بلنده… نه اینکه مث جودی سایه لنگای درازتو دیده باشما… یه بار تو خواب دیدمت. چهره ت یادم نیس، فقط یادمه برای اینکه بوست کنم رو نوک پا بلن شدم و تو هم کمی خم شدی! پس این ینی که قدت بلنده! اما یادم نیس مو داشتی یا کچل بودی… یادم نمیاد چشات چه شکلی بود یا چه رنگی بود فقط نگاهتو یادمه که گرمیش لپامو می سوزوند… دیگه دیگه… دیگه چیزی یادم نیس!
راستی دلم می خواد تو هم به هنری چیزی گرایش داشته باشی… دلم می خواد دیگه… دس خودم نیس. حالا اگرم مستقیمن خودت تو هنری دست نداری، لااقل علاقمند باشی… به فیلم، موسیقی، عکاسی یا هر چیزی… دلم می خواد مثلن با هم بشینیم و از یه کلیپ آندره بوتچلی با هم لذت ببریم! مهم نیس که من فیلمای سطحی دوس داشته باشم و تو عمیق، مهم نیس که تو اهل فلسفه بافی باشی و من فلسفه زایی… هه هه هه…. مهم اینه که ما حرف همو بفهمیم و همو همینجوری که هستیم دوس داشته باشیم.

پ.ن. حالا وهم برت نداره که الان همه خواب و خیالم تویی که حتی نمی شناسمتا!… ممکنه یه روزی بشی… اگه فقط کونتو جمع کنی و تشریفتو بیاری!

سلام غریبه - نامه اول

برام عجیبه که بخوام واسه کسی نامه بنویسم که نمی شناسم اما این یه کار متداولیه از قرار… مث نامه های جودی آبوت به بابالنگ درازش یا یه فیلم کلاسیک بود که اسمش یادم نیس… نامه نوشتن حس و حال خعلی خوبی داره ولی نامه دریافت کردن از اونم بیشتر مزه داره… می دونم که دریافتی در کار نیس، بیخیال!… فعلن فقط می نویسم. اول شناخت لازمه! من صدفم، ۳۴ سالمه… فروردینی هستم و مث همه فروردینیا لجباز و یه دنده…هه هه هه… می دونی هفت ماهه دنیا اومدم؟! مامانم می گفت اونقده ریزه بودی که می ترسیدم گربه ها به هوای بوی شیری که می دادی شبونه بیان ببرنت… آخه اونوختا خونمون حیاط داشت و گربه زیاد تو حیاطمون جولون میداد! (جولونو درس نوشتم؟) خلاصه… تو بیمارستان شوروی دنیا اومدم… دکتر روسی که منو دنیا آورد به خنده به مامانم یه چیزی گفت که پرستار ترجمه ش کرد: شکم دریا، بچه ماهی!… ماهی بودنم از همون جاها شروع شد… خعلی از دوستامم به خاطر فرم لبام ماهی صدام می کردن. اصن تا یه مدت ماهی کاراکترم بود، حتی تصویر سازی روی کارت ویزیتم هم ماهی بود! هه هه هه
اما شوما همون صدف صدام کنی بیشتر دوس دارم!
از وختی یادمه یا تونستم مداد دس بگیرم، نقاشی می کردم! آرزومم این بود که بشم لئوناردو داوینچی ( تا اینکه توجیحم کردن که لئوناردو داوینچی مرد بوده… هه هه هه) بچه خعلی شلوغ و شیطونی نبودم!عندِ شیطنتم دوچرخه سواری تو کوچه بود و بازی کردن با دوستام! دبستان و راهنمایی درسم بدک نبود! بچه زرنگ نبودم هیشوخ، اما بدم نبودم! تا دبیرستان اوضاع درسیم میزون بود تا اینکه بابا اینا موافقت نکردن برم هنرستان ( می گفتن جوش مناسب نیس!) به اجبار و تشویق خان داداش رشته ریاضی خوندم! اما خو هیشکی حساب لجبازی منو نکرده بود که! وختی نذاشتن کاری رو که می خواستم بکنم، منم مبارزه منفی کردم و به هیچوجه درس نمی خوندم! و شروع کردم به تجدید آوردن! هر چه کردن، برام معلم گرفتن، داداش باهام تمرین می کرد،… هیشکدوم جواب نمی داد… دیگه وختی همه معتقد شدن به خنگ بودن من و ناامید شدن از دیپلم گرفتنم حتی، سال سوم دبیرستان بودم که دانشگاه قبول شدم! هه هه هه… گرافیک! رشته ای که می خواستم اونم با رتبه ۳۷! برق از سه فاز همه پرید خدائیش، اما چون بازم تجدید آورده بودم نتونستم برم دانشگاه تا یه سال بعد از دیپلمم! الان از کل اون چهار سال ریاضی خوندن، فقط جدول ضربو یادمه خیر سرم! پووووووف… وخت تلف کردن بودن کاملن (اما حالا فهمیدی که یه فروردینی خعلی لجبازم، نه غریبه؟ خلاصه منو سر لج ننداز اصلنی.. به نفعت نیس عزیزم :)) بعد از اونم بلافاصله فوق قبول شدم…
الآن ۱۰ سالی می شه که تو یه شرکت تبلیغاتی کار می کنم و واسه خودم کلی آدم معتبر و مدیر هنریم! به به… اما عمده علاقه م به نوشتن و تصویر سازیه غریبه! شاید یه روز آدم موفقی بشم تو کار کتاب غریبه! یه روزی که با هم یه انتشاراتی راه بندازیم… این یکی از آرزوهای منه! البت بعد از ظهور تو عزیزم:*

پ.ن. بچه که بودم وختی کلاس نقاشی می رفتم، معلمم بهم گفت: تو باس گرافیک بخونی، بچه! و من هاج و واج نیگاش کردم و پرسیدم: گرافیک دیگه چیه؟ گفت: طراحی تمبر! من تا وختی دانشگاه قبول شدم فک می کردم گرافیک ینی طراحی تمبر! خدائیش معلما نقش مهمی در تحریف افکار عمومی می تونن داشته باشنااا…ها ها ها