Thursday, November 24, 2011

سلام غریبه - نامه شصتم

سلام غریبه آشنا… باورت می شه؟ من که هنوز گیجم… وختی شروع کردم به نوشتن این نامه ها، هیشوخ فکرشم نمی کردم یه روزی پیدات کنم… پیدا کنم غریبه ای رو که همیشه بود جلوی چشمم! خدائیش آدما یه وختایی چشماشون درس کار نمی کنه یا لااقل اونی رو که جلو چشمشونه رو نمی بینن، بس که حواسشون به اون دور دوراس!… تو خودتم حدس نمی زدی که ممکنه یه روز غریبه من باشی یا من غریبه تو! همیشه بودیم کنار هم، توی کامنتای هم… حواسمون بود به حال و روز هم… منتهی خعلی دوستانه!… شاید چون من از تو بزرگتر بودم و تو همیشه یه احترام خاصی واسه من و آبجی بزرگه قائل بودی! … یادته خودت راه و چاه رو یادم دادی که وبلاگ بسازم، یا اینکه کجا وبلاگ بسازم!… هر چن که نامه های غریبه رو شیش خط یکی می خوندی و حال متنای بلند رو نداشتی اما لایکت همیشه بود پای نتام!… یه ماه پیش بود، شایدم یه کم بیشتر که خعلی دوستانه ازم خواستی همو ببینیم و یه گوشه بشینیم چایی قلیون بزنیم و چس ناله کنیم! چس ناله گودرانه!… هه هه هه… چه گپ خوبی داشتیم باهم… از همه چی حرف زدیم، از سوء تفاهم های رابطه قبلیت و مشکلات و دروغای آدمای قبلی من، از گودر و آدماش، از مسافرتات، از فیلم و کتاب و در و دیوار خعلی دوستانه گپ زدیم و خسته نشدیم از معاشرت با هم! این نکته ی مهمی بود که تو فکر من بود اما تو به زبون آوردیش: « آستانه تحملم برات بالاس» ( بچه پر رو… ها ها ها) پیش خودم گفتم: چه ایراد داره، یه دوست خوب! قرار هم نیس بیشتر از یه دوست باشیم! همینم تجربه خوبیه که کسی باشه همه جوره بفهمتت!
شروع کردیم به معاشرت، می رفتیم اینور و اونور و حرف می زدیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم… یادته اون روزی رو که لبه دیوار نشسته بودیم و لیوانای هات چاکلت تو دستمون ازش بخار بلن می شد… حرف از اعتقاداتمون شد… وختی فهمیدی که به یه چیزایی معتقدم و برام مهمه، تعجب و شگفتی رو تو چشات دیدم… رفتی بالا منبر و کلی برام فلسفه گفتی… منم گاهی نظر می دادم اما باس قبول کرد سواد تو توی این مسائل خعلی از من بیشتر بود… فک کنم همون موقع بود که من برات فرق کردم و تو برای من! اما … اما به روی خودمون نیاوردیم! چون قول داده بودیم بهمدیگه که این رابطه دوستانه باقی بمونه! که احساسات قاطیش نشه خرابش کنه! که… خو واسش دلیل زیاد داشتیم که نباس بشه!
بعد از اون حرفامون کمتر شده بود و سکوت های پر معنی زیادتر… نگاه ها گریزون تر و واسه پنهون کردنش یه روند عینک آفتابی به چشمت بود، لامصب… حتی تو قهوه خونه! :))
اما آدم وختی تو جریان یه رودخونه قرار بگیره، هر چقدم زور بزنه خلاف جهت آب پیش بره، آخرش کم میاره و می سپره خودشو به آب… برام فایل صوتی شازده کوچولو رو خریده بودی و اصرار می کردی گوشش بدم! هر روز چکم می کردی که گوش دادم یا نه… وختی فهمیدی گوشش کردم، برام ایمیل فرستادی، فقط یه جمله :« شازده کوچولو، اهلیم کردی!»
وااااااااای خدا!!!! چیکار باس می کردم؟! گیج بودم… گیج… خودمم اهلی شده بودم اما… می ترسیدم! هر دو می دونستیم که افتادن تو جریان عاشقی برای ما آخرش فراقه! هر دو عاقل بودیم، نه دوتا بچه تی نی جر که تازه بهم رسیدن! رابطه ما نمی تونس اخرش وصال باشه، با توجه به تفاوت سنیمون و خونوادهامون که اینقده متفاوت بودن و هستن! ماها قرتی پرتی و شوما تقریبن مذهبی! (هرچن که تو به قول خودت مطرب بودی…هه هه هه)… تردید دیوونه م کرده بود اما نتونستم نگم بهت که منم اهلیت شدم لعنتی!
چن روزی گذشت… کلی بالا پایین رفتیم و تو سیگار پشت سیگار دود کردی تا تصمیم گرفتیم پیش بریم با جریان رودخونه… خدا رو چه دیدی، شاید ۲۰۱۲ دنیا تموم شد، حیف نیس عاشقی نکنیم؟!؟ حیف نیس خدائیش؟! شایدم معجزه ای شد… فوق فوقش آخرش جدایی باشه و هر کی بره پی زندگی خودش اما می دونی شاید واسه هردومون بهترین خاطره زندگیمون شد این روزا… مگه چقد زنده ایم و چقد جوونیم واسه ماجراجویی های عاشقونه، هان؟ تازه می دونی چیه؟ عاشقی نعمتیه که نصیب هر تنابنده ای نمی شه! خعلی آدما پیر می شن و میمیرن بدون اینکه یه روز عاشقی کرده باشن! فک کنم خدا انتخاب می کنه بنده هاشو واسه این فرایند! و من و تو چه شانسی داشتیم که جزو بنده های برگزیده ش بودیم، نه عزیزم؟!؟
چه فرقی می کنه چقد وخت داریم باهم باشیم؟! چه یه روز، چه یه ماه، چه تا قیامت… دوست دارم غریب آشنا. همین و والسلام

سلام غریبه آشنا - نامه آخر
آذرماه یکهزار و سیصد و نود

Thursday, November 10, 2011

سلام غریبه- نامه پنجاه و نهم

غریبه… بشین می خوام برات قصه بگم! فقط نخند… وسط حرفم هم نپر!
یکی بود، یکی نبود… زیر گنبد کبود یه دختری تو اتاقی فسقلی نشسته بود… دختره، نه شاهزاده خانوم بود، نه منتظر هیچ شازده ای بود… نه موهای راپونزلی داشت، نه قیافه افسانه ای زیبای خفته رو، نه دیو دوسر نگهبانش بود، نه توی قصر طلا زندگی می کرد… اتاقش قد یه غربیل… دنیاش اما به اندازه دلش… گاهی نقاشی می کرد، گاهی می نوشت، گاهی موزیک میذاشت و عربی می رقصید حتی، (کوفت… نخند می گم)، گاهی موهای پرپریشو باز می کرد تا مث ژولی پولی دورش بریزه و همینطور که برس می زد اون گوله علفو، زیر لب آواز می خوند با صداش که اصنم آسمونی نبود!… چرا باشه اصن؟ مگه قراره تو همه قصه ها همه چی پرفکت باشه؟! عوضش این دختر واقعی بود، با قیافه معمولی، قد و هیکل معمولی، رویاهای معمولی، خنده ها و گریه های معمولی، وضع مالی معمولی، ( چیه حوصله سر بره؟! ) همینی س که هس!…
(بین خودمون باشه، الان از شرایطم راضیم… نشستم  کف زمین که از زیرم لوله آب گرم رد می شه، دارم واسه تو نامه می نویسم و هندونه می خورم! به به… جات خالی!)
داشتم می گفتم،… دختر قصه ما اما دلش منتظر بود… هی از پنجره اون دور دورا رو نیگا می کرد… منتظر یکی که از راه برسه!… واسش هر روز جلوی خونه شو آب و جارو می کرد… به خودش عطرای خوشبو می زد… گوشواره های رنگ و وارنگ مینداخت و النگوهای جرینگ جرینگی!… منتظر بود… منتظر یه آدم معمولی مث خودش! نه اون سوارکار اسب سفید… دختر قصه ما حتی آرزوشم نداشت یه روزی پسر پادشاه عاشقش شه، نه اینکه فک کنی اعتماد بنفس نداشتا… موضوع اینه اصن یه چیزایی براش مهم نبود… فقط یه دل می خواس قد دل خودش تا دنیاهاشونو با هم شر کنن! تا صادقونه همو دوس داشته باشن… تا بزنن تو جاده عاشقی و نترسن که چی قراره پیش بیاد… چه اهمیت داره حالا این جاده هه خاکی باشه یا جنگل سرسبز… مهم اینه که کله ت پرشور باشه، اصن کله ت بوی قرمه سبزی بده… هوم! شایدم نه… شایدم احتیاط شرط عقله، غریبه! نع؟… عاشقی درد داره، غم داره همونقدر که خوشی و لذت داره! کی می دونه آخرش چی می شه، هان؟ یه وخت دیدی وصال بود، یه وختم شاید فراق بود… مگه فرهاد نبود که از غم عشق شیرین کوه کن شد؟! مگه مجنون نبود که مجنون شد؟ مگه رومئو نبود که خودشو کشت!… راستیا،… چرا تو همه قصه های عاشقونه، زجر کشیدن مردا پر رنگ تره؟!؟ فک می کنی یه دختر حالا هر چقدم معمولی باشه، زجر نمی کشه؟ نمی فهمه درد عاشقی رو؟
عجب هندونه ایه! قند شیرینه! ( اینم شد اصطلاح؟! خوب معلومه که قند شیرینه…هه )
می دونی غریبه، من تا حالا عاشق نشدم… عادت کردم اما عاشق نشدم… وختی عادت کنی و از دس بدی هم درد می کشی اما اونقده زخمت عمیق نمی شه که هیشوخ خوب نشه! عادت می کنی به زنگ موبایلت، به سئوال و جوابای بی خودی! به گیر دادنا! عادت می کنی به بودن یکی تو زندگیت! چه می دونم… یه دوست می گه عاشقی مث یه کوه بلنده، نمی دونی پشتش چی منتظرته! یه جنگل سرسبز یا یه جهنم!… یه دوست دیگه م هم می گفت: عاشقی مث هندونه در بسته س، تا نشکنیش نمی دونی توش چیه! شاید قرمز و شیرین باشه مث هندونه ای که من دارم الان می خورم، شایدم سفید و بی مزه باشه! (خعلی فیلسوفانه بود)
بفرما هندونه!!! :))))
برگردیم سر قصه مون!… دختر قصه ما اما امشب عوض جاده، نیگاش به آسمونه!… اونجا هم یه جاده س … مگه نه؟! راه شیری همونه دیگه… اوناهش!.... ایراد کار دختره اینجا بود که همیشه نیگاش روی زمین چسبیده بود… مگه نمی گن خدا بزرگه، پ باس نیگاه آدما رو به آسمون باشه، نه زمین!… وای غریبه، نیگااااا! یکی داره از راه شیری میاد پایین با یه چمدون توی دستش… دختر رو ببین که با دیدن غریبه ش، با ذوق از آسمون ستاره چید و به گوشاش آویزون کرد تا خودشو قشنگ کنه… حتی دیگه موهاشم پرپری نیس، اصن مث فرشته ها شده… وای غریبه، همینه!…. هــــــــــــــــــــــــــــــــــــمینه!…. راز همه قصه ها همینه، فهمیدیش؟ این عشق بود که دختر معمولی قصه مونو دختر شاه پریون کرد، نه اینکه دختر شاه پریون عاشق پسر پادشاه بشه… باس این قصه رو واسه دخترمون تعریف کنیم غریبه! همینجوری که هس… باس بدونه راز همه این قصه های تخمی رو،  تا بتونه به وختش درست عاشقی کنه!

Monday, November 7, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و هشتم

این روزا، روزای غمگینیه برای ما غریبه! از وختی گودر رو بستن،… نمی دونم اصن می دونی گودر چی بود؟ گودر همون گوگل ریدر بود که من و یه عده زیادی از بچه ها توش می نوشتیم، هر چی که تو دلمون بود رو اون تو خالی می کردیم… گاهی می خوندیم حرفای همدیگه رو که دیگه حرف خودمونم شده بود، یه جورایی… دردای مشترک، شادی های مشترک… دنیای مجازی هیچی از دنیای واقعی کم نداره، خدائیش. وختی می شه توش گریه کرد، خندید، واسه یه دوست نگران شد، بهش دلداری داد، کمک فکری کرد، کمک احساسی گرفت، عاشق شد، باخت، صداقت داشت، دروغ شنید، باور کرد… واقعن هیچ فرقی با دنیای واقعی نداره! اونا که اهل نقش بازی کردن باشن، تو واقعیت هم نقششونو انتخاب کردن! اونی هم که خودش باشه، همیشه خودشه… همیشه هس! هر چقدر هم بازی بخوره، هر چقدر هم سرش به سنگ بخوره… آدم که نمی شه!
اما لااقل همه تو این دنیای گودری فرصت داشتن یه چیزایی از درون خودشونو بریزن بیرون! حتی همون لات بازیا، فحش دادنا، طنز بی ادبانه رکیک، … دور شدن از خودسانسوریا، بزرگ شدنا، محکم وایسادنو و حرف دل زدنا…. اینا تو واقعیت هم تاثیرشو گذاشته بود غریبه! همه مون بی پروا شده بودیم، همه مون رها شده بودیم از خودمون، از یه سری چارچوبای تربیتیمون حتی… این ینی بالغ شدن… اونوخ کشوری که همش دم از آزادی بیان می زنه، میاد و این دنیای کوچیکو ازمون می گیره… می یاد دوباره مهر سکوت می زنه به دهنامون… لعنت بهشون! حالم خعلی بده بوخوداا… ( من یه سال و چن ماه گودر بودم اما بگو یه روز، چه فرقی می کنه اصن!؟) :((((
اما با این همه گودر شاید رسالتشو انجام داد… نسل گودریا رو راه انداخت… نسل ماها رو… خوشحالم از چیزایی که یاد گرفتم تو گودر و دوستای خوبی که پیدا کردم توش… راستی غریبه، تو هم گودری بودی؟! خوبه که می بودی… لااقل بعدنا از مدل حرف زدن من، کمتر متعجب می شی اینجوری! چون خودتم احتمالن بدتر از منی… هه هه هه
چس ناله بسه! این روزا همه مون داریم چس ناله می کنیم یه روند!… خودت چطوری؟ دماغت چاقه؟ میزونی یا نه؟ خعلی وخته برات چیزی ننوشتم… چون راستش نمی دونم با نامه هام چه کنم! قبلنا از وبلاگم شرش می کردم تو گودر و لااقل ۳۰، ۴۰ نفر می خوندن و امیدوار بودم تو هم جزوشون باشی اما الان!… خوب وبلاگم زیاد خواننده نداره، اینجوری چه جوری پیدات کنم مرد حسابی!؟
اینروزا همه چیز واسه تضعیف روحیه من دس به دست هم دادن، اول گودر، دوم آبان، سوم فهمیدن حقیقتی از کسی که برام خعلی مهم شده بود، آخرشم بارون…عخ خ خ … می دونی که از بارون بدم میاد! هوای بارونی روحیه مو بارونی می کنه عجیب! الانم بیشتر از یه هفته س که همش بارون داریم… بارون که چه عرض کنم، … از قرار خدا با قطره های بارون دیگه راضی نمی شه، داره سطل سطل آب می ریزه رو کله مون!… شایدم لوله های خونه ش ترکیده و داره با سطل آبای جمع شده کف آشپزخونه شو خالی می کنه رو سر ما… هه هه هه… دیشب اونقده آسمون قرمبه شدید بود که فک کردم داره قیامت می شه، اما بس که خوابم میومد نتونستم واسه بازخواست قیامت سر وقت حاضر بشم،… گفتم فعلن بخوابم، فردا صبح می رم واسه سئوال جواب… فعلن شلوغ پلوغه… خلوت شد، می رم… فوقش اینه که جریمه می شم دیگه! هاهاها

پ.ن. می دونم نامه م مث نامه های قدیمیم خعلی رمانتیک و عاشقونه نیس عزیزم! هنوز رو به راه نیستم… خعلی سخته که کسی رو اشتباهی جای غریبه ت بگیری و یه دفه همه رویاهات بهم بریزه… مریم پهلوان(یکی از دوستای خوب گودریم) می گه باس مث ققنوس دوباره متولد شم از بین خاکسترای دلم که خودم دستی دستی آتیشش زدم! باس دوباره پاشم،… تو هم این نامه منو بذار به حساب پا شدنم! دوباره متولد شدنم! هنوز ضعیفم اما… صبر کن تا دوباره عاشقت بشم عزیز دلم! تو عاشقی بی نظیرم!  خودم می دونم :)))

Monday, October 31, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و هفتم

سلام عزیزم… فک کنم یکی دو هفته باشه که برات چیزی ننوشتم!… فک نکن قهر کردم یا به یادت نبودم! اینروزا خعلی سرحال نیستم. فک کنم به خاطر آبان باشه… می دونی همیشه از بچگی آبان ماه رو دوس داشتم، می گفتم یه ماه بهشتیه، وسط پاییز… نه سرده، نه گرمه… درختا برگاشونو زرد و نارنجی و قرمز می کنن تا با این رنگای گرم، یه حالی به روزای خنک بدن! همیشه دلم خواسته اتفاقای خوب برام تو آبان ماه بیفته، تو آبان ماه عاشق بشم، ازدواج کنم، نمایشگاه بذارم، بچه دار بشم یا مسافرت برم… خو، می دونی که منم آدم عاشق پیشه ای هستم و شاید مث همه دخترا، وختی بهم ابراز علاقه بشه، سست می شم ویه ذره که اصرار بشه، کاملن دیگه وا می دم! و این اشتباهی بود که من ۱۰ آبان ماه ۱۳۸۸ مرتکب شدم. اون موقعا یاهو ۳۶۰ خعلی باب بود و من دوستای زیادی داشتم… یکیشون بود که خعلی بامزه بود و عکسای مسخره از خودش می ذاشت… چن باری با هم چت کردیم تا بالاخره پیشنهاد دوستی داد… برام قابل قبول نبود، بهشم گفتم… آخه ۷ سال از من کوچیکتر بود و این حماقت محض بود!… مدتها مخالفت کردم و اون اصرار تا اینکه جادوی آبان کار خودشو کرد( شایدم تنهایی من، که منو تشنه محبت و توجه خاص یه نفر کرده بود) همون روزی که دیدمش، شب براش دوتا اس ام اس گنده نوشتم تا فرداش براش بفرستم و باهاش بهم بزنم، آخه خعلی بچه اومد به نظرم، اما همینکه صبحش با اس ام اسای قربون صدقه ایش بیدار شدم، از فرستادن اس ام اسای خودم منصرف شدم و دیلیتشون کردم!… شاید مسخره باشه برات غریبه، اما نیاز داشتم بشنوم، نیاز داشتم بشنوم که یکی دوستم داره، یکی الکی برام غیرتی می شه، یکی وختی دیر برسم خونه و بهش خبر ندم که رسیدم خونه، سرم داد بکشه و بداخلاقی کنه! فک می کردم، این ینی دوس داشتن! ینی توجه کردن… چه می دونم! از همون روزای اول آشنایی بنای آه و ناله های مالی رو گذاشت… که بابام پولاشو به باد داده و من زیربار کلی قرضم و اینا… و اونقدر تکرار کرد و گفت و گفت و گفت تا من پولی رو که ادعا می کرد قرضشه بهش دادم تا آروم بگیره ( خو، تعریف از خود نباشه، من هم کارم خوبه و هم درآمدم) خودش دانشجوی فوق لیسانس بود و کار نمی کرد… راستش باس اعتراف کنم، ته دلم فک می کردم که شاید به خاطر اوضاع مالی نسبتن خوب من سراغم اومده (کلن وختی مردی از دوست دخترش پول قرض می کنه، اونم تو ماههای اول آشنایی و تازه منت هم سرش میذاره که چون بهت خعلی احساس نزدیکی می کنم از تو قرض می گیرم، یه ریزه جای شک داره)  خلاصه بعد از اون مسافرت رفتناش با دوستاش شروع شد… و من همش ته ذهنم این سئوال بود که این که تا دیروز پول نداشت، چطور الان هفته ای یه بار با دوستا و هم دانشگاهیاش مسافرته؟! و با اینکه می دونست من طبیعت گردی دوس دارم و می تونم از این تورای یه روزه برم، هیشوخ ازم نخواس منم باهاش برم…
این ارتباط کاملن اشتباه بود… کاملن! و من ته ذهنم می دونستم که نتیجه ای نداره، گیر دادنای من شروع شده بود و بی اعتنایی ها و عصبانیت های اون… یه سال شد، برای هدیه سالگردمون از چن ماه پیش کادوشو خریده بودم… روز سالگرد که کادوشو بهش دادم، گفت هدیه منم همون انگشتر بدلیه بود که دو هفته پیش برام خریده بود! خعلی بهم برخورد! مسئله اصن کادو نبود یا پولش یا هرچی! یه شاخه گل هم میوورد حل بود اما اینکه بگه اونی که دو هفته پیش برات خریدمو بذار به حساب این، مث زرنگ بازی بود… ناراحت شدم و اونم شروع به غرولند کرد که پول ندارم و دانشجوئم و ایناااا… با بی پولی تمومی که ادعا می کرد، دوباره هفته بعدش با رفقاش رفت مسافرت، وختی برگشت اون روی صدفی من بالا اومده بود و خیلی شدید دعوا کردیم، و اون تو عصبانیتش در حالیکه هوار می زد گفت: دوسم نداره، حالش ازم بهم می خوره، دس از سرش بردارم و هزار تا فحشی که نمی خوام برات بنویسم! قط همینو بدون که من مث آدمای بهت زده ضعف بهم دست داد و نشستم لب حوض زیر پل سیدخندان و واسه حماقت این یه سال گریه کردم، ساعت ها… اون که بیخیال ولم کرد و رفت!… مردم رد می شدن و با تعجب نیگام می کردن… گریه من بخاطر از دس دادنش نبود، غریبه! شاید هیشوخ عمیقن دوستش نداشتم اما بیشتر واسه خودم بود که چرا و چطور تونستم چنین حماقتی رو واسه یه سال مرتکب بشم!
الان یه سال از اون تاریخ می گذره، و من با اینکه همیشه دوس پسر زیاد داشته م، جز یه رفاقت معمولی یه ماهه، با کسی ارتباط برقرار نکردم… دلم می خواس تو این روزا کنارم باشی غریبه! نه اینکه جای کسی رو برام پر کنی، چون اون آدم تو دل من هیچ جایی نداره… دلم می خواس بیای تا احساس منو به آبان عوض کنی! تا بتونم دوباره خودمو به خاطر حماقتم ببخشم و از زیبایی های آبان لذت ببرم… تا شاد شم و آواز بخونم حتی زیر بارون! دلم می خواس پیشم باشی و نگی من لیاقت با تو بودنو ندارم! بگی می خوام باهات بمونم، می فهمی صدف لعنتی من؟!؟
کاش فردا بیای غریبه… فردا

Thursday, October 20, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و پنجم

غریبه عزیزم، الان یه ساعتی می شه که رسیدم خونه و از این همه دوندگی خسته و کوفته م! راستش می خواستم یه ریزه بخوابم اما وختی خسته باشم خوابم نمی بره! امروز روز خعلی شلوغی داشتم، فک نکن چون پنج شنبه ها تعطیلم، به بخور و بخواب می گذره… اصن و ابدن این وصله ها به ما نمی چسبه آقا جون! صبح ساعت هشت و نیم از خونه زدم بیرون! باس می رفتم دکتر زنان ( یادته چن روز پیش بخاطر دل درد شدید کارم به بیمارستان کشید؟!… خو یه دوست با کلی واسطه و اینا ازم خواست که حتمن برم دکتر زنان) خلاصه، دکتر کلی بهم آزمایش و سونوگرافی و اینا داد تا ببینه علت درد چی بوده! اما چون باس ساعت یک ظهر واسه سونوگرافی می رفتم، واسه همین قبلش به کارای دیگه م رسیدم… رفتم تجریش زیپ کیفمو دادم درس کردن، بعدشم تا اون آماده بشه پول اینترنتمو کارت به کارت کردم تا امروز و فردا نمونم تو خماری، بعد یه گوشواره جدید خریدم که باس ببینیش اصن! چوبیه و دست ساز ( کلن از چیزای منحصر بفردی که هر جایی نشه دید خعلی خوشم میاد خو:) دیگه دیگه… آها، برگشتم سید خندان تا رنگ مویی که خریده بودمو عوض کنم و دوباره برگشتم بیمارستان واسه سونوگرافی! حدود یه ساعت و چهل دقیقه معطل شدم اما فضا خعلی بامزه بود… دور و برم پر از زنان حامله هیجان زده و شوهرای خسته بود… بعضیا هنوز بچه کوچیک داشتن و باز حامله بودن!… یه پدری با بچه شیش هفت ماهه ش نشسته بود و بچه هه دل منو برده بود حسابی! واسه خودش آغون واغون می کرد و به در و دیوار می خندید… منم باهاش سرسری می کردم، زبونمو درمیووردم تا ادامو در بیاره…. یه دفه باباهه برگشت تو صورتم و کلی شرمنده شدم… هه هه هه… دوتا خانوم با شیکمای قلمبه شون وایساده بودن و پوستر بچه داخل رحمو با عشق نیگا می کردن… یکی سمت راستم نشسته بود و هی خودشو واسه شوهرش لوس می کرد که آی خسته شدم!… آی تشنمه… آی …. شوهره هم هی می دوید اینور و اونور و احتیاجات بانو رو برآورده می کرد… یکی دیگه تازه با شوهرش از راه رسیده بود، اونقده آه و ناله کرد واسه منشیه که خارج از نوبت فرستادتش تو… زنا با شیکمای گرد و قلمبه شون و سارافونای حاملگی رنگ و وارنگشون خوشحال و راضی با هم حرف می زدن و تجربه هاشونو با هم شر می کردن… سونو گرافیاشونو بهمدیگه نشون می دادن و قربون شست پای بچه شون که تو سونوگرافی فقط خودشون می دیدن، می رفتن!… شوهرا هم با قیافه های خسته، در حالیکه کیف زنونه از شونه شون آویزون بود از پله ها بالا و پایین می رفتن و تو راهرو قدم می زدن… خلاصه خعلی فضای خوبی بود… بماند که یه ریزه افسرده شدم، چون تنها دختر بی غریبه که فقط واسه درد شیکمی اومده بود سونوگرافی من بودم و هیچ ماجرای هیجان انگیزی توی دلم نبود… پووووووف.. می دونی، یاد خوابم افتادم!
ده، دوازده شب پیش خواب بامزه ای دیدم…. یه جایی بودم مث همین بیمارستان امروزی، خعلی شلوغ پلوغ بود دور و برم، می خواستم از رو صندلی بلن شم اما انگار نمی تونستم،.. با خنده صدا زدم: آقای… ( یه فامیلی رو صدا کردم، مث وختایی که می خوام همکارامو اذیت کنم و به فامیلی صداشون می کنم ) یه آقایی از بین جمعیت برگشت و با عجله به سمتم اومد و بازومو گرفت تا بلند شم… تازه خودمو دیدم با یه شیکم گنده که کاملن پا به ماه بنظر میومدم! آقای… دستشو پشت کمرم گذاشت ( هنوز گرمای دستشو یادمه) و منو به سمت یه در برد… دیگه چیزی یادم نمیاد!… ینی اون آقاهه تو بودی غریبه؟! پ چرا بازم خودت بهم نشون ندادی لامصب! چرا هیشوخ چهره تو نمی بینم، فقط دستات یادمه و انگشتات و یه پیرهن چهارخونه کرم رنگی که تنت بود… اینم شد وضع آخه؟! وختی بیدار شدم، دلم خواست دوباره بخوابمو بقیه خوابمو ببینم! دلم می خواس بدونم بچه مون چیه؟ دختره یا پسره؟ دلم می خواست وختی دوباره خوابیدم، صورتتو بگیرم بین دوتا دستمو خوووووب نیگات کنم تا یادم بمونه قیافه ت رو لعنتی! اما هر چی زور زدم دیگه خوابم نبرد:((((((
پ.ن. غریبه، محض اطلاعت باس بگم از این به بعد با طناب زیر بالشم می خوابم… اینبار بیای تو خوابم می بندم به یه تیری، ستونی، جایی تا دیگه باهام قایم باشک بازی درنیاری! … خودت خواستی!… آدمو مجبور به خشونت می کنی خو :****

Tuesday, October 18, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و چهارم

،غریبه، آدم تو دنیای مجازی کلی دوست می تونه گیر بیاره!… کلی… دوست جدیدی که تازگیا پیداش کردم‪
خوابه! خواب های یک کودک!… دو، سه هفته پیش اومده بود تهران و قرار شد همو ببینیم! برنامه رو ردیف کردم و با سوگل و خواب سه تایی رفتیم موزه هنرهای معاصر! نمایشگاه عکس بود، کلکسیون خود موزه که بعد از سی سال واسه دومین بار به نمایش گذاشته شده بود (دست فرح خانوم درد نکنه، که اگه اون نبود الان این آثار ارزشمندو نداشتیم عمرن)… خواب دختر بی نظیریه! با وجود سن کمش ( کم به نسبت سن من البت) بسیار پخته س و مهربون و خالص… اونقده خندیدیم سر هر چیزی، که گفتم الان میان سه تامونو با اردنگی میندازن از موزه بیرون! هه هه هه… دیدارمون زود تموم شد اما پایه یه دوستی  ریخته شد و این عالیه! من اصن و ابدن نمی پذیرم که آدم باس دنیای مجازی رو از واقعی تمیز بده! اگه اینجوری فک می کردم، الان خوابو نمی شناختم! و نشناختن بعضی آدما حیفه بوخودا! از دس دادن فرصتاس!…  می دونی غریبه، ماها که ماشین نیستیم بخواییم مجاز باشیم... اینم یه بازی کامپیوتری نیس! پشت مونیتور ما، یه آدم واقعیه که نشسته، با احساسات واقعی، توی دنیای واقعی که درد ما براش درد می شه و حتی اشکشم درمیاره، شادیمونم می خندونتش! اینا واقعیته، نه مجاز!… قبول دارم که خعلیا از خودشون شخصیت غیرواقعی و دروغی ساختن تو این دنیای مجازی و شاید ترس داشته باشن از رو شدن دستشون، اما خعلیا مث من، مث سوگل، خواب، فرزانه، آبجی بزرگه و خعلیای دیگه خودمونیم و این ینی زندگی واقعی! بعععععله…. خدائیش هم معاشرت واقعی با یه دوست مجازی بسیار لذت بخش بود و به اینجا ختم شده که الان چن وخت یه بار بهمدیگه ایمیل می دیم و زنگ می زنیم و از حال هم خبر می گیریم! و مث همه دوستا، زندگی و اتفاقا و سلامتیمون برای هم مهم شده!… خواب، چهارمین یا پنجمین دوست گودری منه که ملاقاتش کردم! تخته سیاه، علیرضا روشن، پرویز ،سامان و علیرضا (همساده مون)  هم دوستای خوبی هستن که از نزدیک باهاشون آشنا شدم و از آشنایی باهاشون خوشحالم واقعن! (البت غیر از دوستا و همکارام که گودرینا)
داشتم از نمایشگاه می گفتم… سوگل و خواب خعلی لذت بردن اما خو، من خعلی از عکس سر در نمیارم و وختی از ترکیب بندی یه عکس خوشم میومد، کاشف به عمل میومد که عکاسش درواقع یه نقاش معروفه!… من باطنن تصویرگرم و تصویرگرا رو مث سگ بو می کشم! به این می گن تصویرگر ذاتی… ها ها ها…  با اینکه تو دانشگاه ۷،۸ واحد عکاسی داشتیم ولی کلن عکاسی راسته کار من نیس! با عکاسی از طبیعت بیجان مشکلی ندارمااا اما اینکه دوربین دستم بگیرم و تو خیابون، از مردم عکاسی کنم، اصن ازم برنمیاد! ینی روم نمی شه… با اینحال هرچند عکاس نیستم ولی عکاسا رو دوس دارم:)
غریبه، تا حالا عکاسی کردی؟! (عجب سئوال مسخره ای… الان دیگه با موبایل همه عکاسی می کنن ) وختی از تو چشمی دوربین نیگا می کنی، دنیای به این بزرگی رو واسه خودت کادربندی می کنی! مث این می مونه که بگی من از کل این دنیا، فقط تو همین شاخه گل زندگی می کنم، تو کشکول این پیرمرد درویش، تو اخمای اون رهگذر… آدم وختی عکس می گیره، باس انتخاب کنه که از این زندگی، از این دنیا چی می خواد! باس تکلیفشو با خودش روشن کنه، باس حتی خودشو محدود کنه تو همون چشمی دوربین، تو همون چهارچوب… من نمی دونم اگه دوربینو دستم بدن و بگن انتخاب کن، چیکار کنم! دوس دارم زیر چشمی و باشیطنت همه چی رو ببینم بدون چهارچوبا،… می ترسم وختی از تو چهارچوب نیگا کنم خعلی چیزای جالب دیگه رو که تو کادر من نیستن از دس بدم! حیفه!… نع؟…  اما گاهی دوس دارم لحظه های بی حواسیتو ثبت کنم! وختایی که نگاهت اون دور دوراس و فکرت نمی دونم کجاس! عخ خ خ … کاش می شد از فکرت عکس بگیرم، لامصب! از چیزی که ته نگاته! ینی وختی ازت عکس بگیرم، می شه که خودمو ببینم تو عمق چشات، ته دنیات! ینی می شه؟ اونوخ چقده احساس خوشبختی کنمااا بوخودااا:)
پ.ن. راستی اگه دوربین دست تو باشه، از این دنیا چی می خواستی غریبه؟ کجاشو می خواستی واسه خودت ثبت کنی؟ هیشوخ بهش فکر کردی؟

Monday, October 17, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و سوم

غریبه عزیزم، می دونی؟!… خعلیا نامه های من و تو رو می خونن!… خعلیا با خوندن نامه های من، غریبه خودشونو تصور می کنن! کسی که زمانی عاشقش بودن، دوستش داشتن و کلی باهاش خاطره داشته ن… خاطراتشون زنده می شه! دلتنگ می شن! و شایدم با خوندن نامه ها، خدا بخواد و برگردن پیش عشقشون! خعلی خوبه که حس کنی می تونی به بقیه شده قد یه سر سوزن کمک کنی… خعلی خوبه اما، … اما شاید خودخواهی باشه ها… دلم می خواد لااقل یه نفر که نامه هامو می خونه واسه خودم بخونه! خود خودم! فقط صدفو ببینه توشون، که اگه خیال پردازی هم می کنه، من تو خیالاتش باشم، نه اینکه با دلنوشته های من یاد معشوقش بیفته… دلم می خواد تو کسی باشی که این نامه ها رو می خونی، باورم می کنی، با همه دیوونه بازیام قبولم داری و هیشوخ به خاطر اینکه تو نامه هام خودمم، مسخره م نمی کنی! یه روزی هم بالاخره برام نامه بدی که: « صدفم! همه نامه هاتو خوندم! همشونو نگه داشتم و تو همون کسی هستی که یه عمر دنبالت می گشتم!… می خوام، می خوام، می خواااااااام که غریبه ت باشم و براش هرکاری لازمه می کنم» ( خو اونوخ منم که نمی خوام تو هر کاری بکنی که! همین که خودت باشی و منو واسه خودم بخوای کافیه! مگه آدم دیگه چی می خواد!؟)
حالا قضیه نامه هام هم شده مث کارتای ولنتاین! وختی دانشجو بودم، وضع مالیمون تعریفی نداشت (قبلن هم گفته بودم تو نامه هام. کارمندزاده یم دیگه) واسه همین وختی ولنتاین نزدیک می شد، می نشستم و کلی کارت ولنتاین درس می کردم! همه رو دونه دونه تصویر سازی می کردم، تصویرسازی های فانتزی عاشقونه، با پاکت های رنگ و وارنگ… بعد اونا رو می بردم خیابون ویلا و می سپردم به مغازه های کارت فروشی که برام بفروشن! هر یه کارتی که تصویرسازی می کردم، یه تیکه از دل من توش بود… یه تیکه از صدف! با خودم می گفتم این کارت دست کی می ره ینی؟! ینی کسایی که این کارتا رو بهمدیگه می دن واقعن همو دوست دارن؟!… گاهی به خودم می گفتم، چی می شه یه بارم یکی از این کارتا به دست خودم برسه! چی می شه، هان؟! … راستیتش هیشوختم نرسید! پووووووف…. من دوست پسر زیاد داشتم تو که می دونی، اما نمی دونم چرا کم پیش اومده تو زمان ولنتاین با کسی باشم! قضا و قدره دیگه :(((
غریبه عزیزم، نامه هامم مث کارتای ولنتاین شده واسه بقیه!... پ خودم چی آخه؟!؟... دوست ندارم همش تو حاشیه باشم، دوس ندارم سیاهی لشکر این زندگی باشم… لااقل واسه زندگی خودمون می خوام نقش اول زن باشم و تو نقش اول مرد...  :((!
بیخیااال، راستی تو وختی بیکاری چیکار می کنی، غریبه؟ جدول حل می کنی؟ کتاب می خونی؟ مثلن تفریحت چیه؟ ورزش؟ موسیقی؟ فیلم؟ عکاسی؟ گودر؟ بازی های کامپیوتری؟ (عخ خ خ خ )… یا می گیری می خوابی؟ هه هه هه… تنبل که نیستی؟ دلم می خواد آدم خعلی پر انرژی و شادی باشی! با همدیگه همه جا بریم، از سینما و تئاتر گرفته تاااااااا طبیعت گردی و دوچرخه سواری و همه چی! از مردایی که نا ندارن جایی برن یا کلن هیچ حرکتی نمی کنن خوشم نمیاد! البت با من که باشی نمی تونی تنبل باشی! چون باس خعلی بدوی آقااا! خعلی… ( نه اینکه دنبال من بدویااا، نع!… با هم می دویم… با هم همه راه های سختو می دویم… گاهی می شینیم و نفس می گیریم! گاهی تو دستمو می گیری تا از رو چاله ها بپرم!… گاهی وا می ایستم و فقط تشویقت می کنم تا بالا بری… بالا و بالاتر… بالا رفتن تو، روح منو، غرور منو بالا می بره  خو!)
پ.ن. یه رازی رو بهت می گم ولی یه وخ نذاری طاقچه بالا ها... هه هه هه... « تو هر کاری بکنی، هر کی که باشی فرقی نداره، واسه من بی نظیری، عشق من!» بوس رو شقیقه خوش بوت اصن


Thursday, October 13, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و دوم

ینی باز شکست عشقی خوردم!
چرا این اتفاق فقط واسه من می افته؟
چرا دورو بریام همه زندگیای خوبی دارن، اما من حتی نمی تونم یه رابطه رو پیش ببرم؟
چرا بهم زنگ نمی زنه؟ پ ینی نمی خواد دیگه!
مگه نگفت دوستم داره، پ چرا حتی یه ایمیل کوچولو بهم نزد ببینه زنده م، مرده م!
بهم اعتماد نکرده، تو ابتدایی ترین چیز بهم اعتماد نکرده!... من چرا اعتماد کنم؟
نکنه زن داره!!! وای ی ی
اگه دوستم داشت، نمی ذاشت بره… می موند و مبارزه می کرد واسه داشتنم!
می ترسه، می دونی؟!… می ترسه! همین که می بینه رابطه داره جدی می شه فرار می کنه!
هیچ مردی نمی خواد مسئولیت قبول کنه! ازدواج که سهله، مسئولیت دوستی رو هم نمی پذیرن!
مرد هم مردای قدیم! فک می کردم لااقل این یکی با بقیه فرق داره!
کاش لااقل حرف می زد، ببینم چی تو کله شه! دو کلمه حرف می زد و تکلیفمو روشن می کرد!
اصن دیگه برام مهم نیس! خسته شدم از انتظار! گور بابای هر چی مرده!
همشون دنبال یه چیزن! سکســــــــــــــــــــس… همین که پای احساسات وسط میاد، رم می کنن!
لال شم دیگه به کسی بگم: دوستت دارم! این جمله مث پیف پاف فقط مردا رو می پرونه!
می خوام یکی بیاد، یکی که محکم و با اطمینان پا پیش بذاره، یکی که بیاد و با شجاعت اعلام کنه که می خوامت لامصب، یکی که حرفش حرف باشه، دلش دل!
می شه آدم همیشه سرکار باشه و وخت نداشته باشه واسه ملاقات؟! اینا همش بهونه س! هه
نمی تونه تصمیم بگیره! اصن نمی خواد که تصمیم بگیره!
ناجی زندگی همه هس اللا زندگی خودش! زندگی من که دیگه هیچی! به تخمشم نیس...
سرکارم گذاشته ینی؟!؟!؟ لابد الان با دوستاش نشسته ن به ریش من می خندن!
اصن من خرم که زودی باور می کنم! که زودی دل می بندم!
مگه من چه ایرادی دارم آخه؟
دیگه غلط بکنم به کسی دل ببندم! غلط بکنم کسی رو به دنیای خودم بیارم!

غریبه عزیزم، تو کله ما زنا هزارتا از این سئوالا میاد و می ره تو یه رابطه! کوچکترین چیزو واسه خودمون تجزیه تحلیل می کنیم، به قول تو می بریم و می دوزیم!… ولی اینا درده واقعن! درد… درد از عدم امنیت تو یه رابطه! ترس از دست دادن و تنها موندنه!… ترس از تحقیر شدنه!
روز سه شنبه، روز عجیبی بود! یکی از همکارام و یکی از دوستای صمیمیم با چشم گریون برام کلی درددل کردن! از شکست عشقیشون، از رابطه بی نتیجه شون، از اینکه تحمل تکرار و تکرار این اتفاقاتو ندارن!… و همه اون جملاتی که اول نامه برات نوشتم! تموم این سئوالای بی جواب!… داغون شدماا! من تحمل دیدن گریه عزیزانمو ندارم! و بلت نیستم چه جوری تو اینجور مواقع کسی رو دلداری بدم! ماجرا به اینجا ختم شد که من برای اینکه بگم وضعیت شوما خعلی هم بد نیس و همه این شرایطو دارن، شروع کردم از ماجراهای خودم براشون تعریف کردم! طوری شد که آخر سر اونا داشتن منو دلداری می دادن… هاهاها… گوزپیچ کامل به این می گن!… راستی چرا اینجوریه! چرا اینجوری شده؟ شوما غریبه ها چرا اینقده فراری شدین و مث کش تنبون در می رین؟! چرا مسئولیت پذیر نیستین دیگه!؟
البت نمی شه اینجوری گفت!… همه این سوء تفاهم ها و درک نکردنا از عدم شناخته! می دونی… یه کتاب خوندم به اسم «مردان مریخی، زنان ونوسی»! می گفت: زنها و مردها مال دوتا سیاره مختلفن و واسه همینه که همو درک نمی کنن! ینی اینکه دنیاهاشون کاملن با هم متفاوته! زبون همو نمی فهمن! مردا ذهن استدلالیشون قوی تره ولی زن ها احساساتین! زنها همیشه آماده ارائه دلایل و پیشنهادات هستن و مردا دوس ندارن چیزی از طرف یه زن بهشون پیشنهاد شه! حتی روش محبت کردنشون باهم فرق می کنه! بزرگترین مشکل ما اینه که انتظار داریم در مقابل یه کاری، طرفمون همون عکس العملی رو نشون بده که ما می خواییم! جدن این بزرگترین ایراده! چون مردها عکس العملاشون با ما زنا فرق می کنه! ممکنه ما در مقابل یه هدیه، ذوق کنیم، بالا پایین بپریم و طرفو غرق بوسه کنیم، ولی در شرایط یکسان ممکنه یه مرد عکس العملش فقط یه تشکر زبانی و یه بوسه کوچولو باشه! اونوخ اون زنه می شینه هزار تا فک می کنه از: «ینی هدیه مو دوس نداشته!؟» تااااااااااااااااااااا « اصن منو دوس نداره »… بوخودا راس می گم!  همه زنا اینجورین!
نمی دونم راه حلش چیه غریبه! نمی دونم چون خودم هم بلت نیستم! فقط معتقدم که اگه مردا دست از غد بودنشون بردارن، دیوار سکوتو بشکنن و بگن که چی پس کله شونه، شاید زنا دیگه اینقده فکر و خیال نکنن! اینقده قصه نسازن! موضوع اینه که مردا یه جمله میندازن و می رن، شاید اصن فراموش کننش، اما زنا تا ابد با اون یه جمله سر و کله می زنن و روحشونو فرسوده می کنن! خوبه که بتونیم با هم حرف بزنیم غریبه! بتونیم دنیاهامونو- شوما مریختو، منم ونوسمو- بهم بشناسونیم! این دنیاها زبان خودشو داره، عادتای خودشو، فرهنگ خودشو… تا نشناسیم نمی تونیم پا تو حریم هم بذاریم! نع؟! منتها الان متاسفانه همه بی حوصله و عجول شدیم! همینکه می بینیم زبون همو نمی فهمیم، می گیم خدافس! وا نمی ایستیم واسه همون یه چس علاقمون تلاش کنیم، یاد بگیریم باهم بودنو! البت این یه کار دوطرفه س عزیز دلم! نمی شه که یه طرف هی زور بزنه و طرف مقابلش بشینه آدامسشو باد کنه! اگه مهمه، باس واسه هردوتا مهم باشه! واللا آخرش می برره بدبخ! (مث سنگ به هاون کوبیدنه!) بالاخره خسته می شه، وا می ده و میذاره می ره… پووووووف
نمی گم مقصر مردانااا! نه بوخودا!… اگه دارم اینجوری می نویسم واسه اینه که زنا رو خووب می شناسم و شوماها رو نع:((((!

پ.ن. شاید بجای این کلاسای تنظیم خونواده که دانشگاها می ذارن، باس کلاس زن شناسی واسه مردا و مرد شناسی واسه زنا می ذاشتن!… همین که همو بشناسن و دوست داشته باشن، خودشون راههای تنظیم خونواده رو گیر میارن… هه هه هه… والا بوخودا

Wednesday, October 12, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و یکم

غریبه! یادته گفته بودم ۲۰ مهر عروسی دعوتم؟ عروسی خواهر دوست صمیمم! قبلن از دوستم نغمه و شوهرش احمدرضا نوشته بودم!… خووووب، دیشب عروسی بود و جات خالی خعلی خوش گذشت… فقط حیف که تهش از دماغم درومد!… می گم برات!… می خوای بدونی چه شکلی شده بودم؟:) یه پیرهن ساده مشکی تنگ تا روی زانو و یقه هفت باز…  مشکی رنگ شیکیه! مخصوصن وختی رنگ پوست سفید باشه، کنتراستی که ایجاد می کنه خعلی جذابه! داشتم می فرمودم! گوشت با منه یا نه؟ بعععععد صندلای نقره ای پام کرده بودم که با کیفش ست بود و زن برادر عزیزم از فرنگستون برام فرستاده بود! مامان خانوم موهامو برام شینیون کرد! (شینیون ینی بصورت یه توپ خوشگل بامزه پشت سرم جمعش کرد) و یه گل کوچولوی نقره ای با نگینای براق کنارش زد!… دیگه دیگه… با یه آرایش کلاسیک که شامل یه خط چشم مشکی و ماتیک زرشکی بود و دو تا فیس از عطر گوچی گیلتی رسمن آماده شدم واسه عروسی! آخرش یه نیگا تو آینه کردم و به خودم گفتم: «صدف خانوم، خوب چیزی شدیاااا! جای غریبه خالی که اگه بود رسمن عروسی رو بیخیال می شد و باس می موندیم خونه…» هه هه هه
عروسی رو تو یه سالن گرفته بودن به اسم پردیسان! و توی اون سالن هم زمان دوتا عروسی برقرار بود! خوشبختانه واسه یه بارم که شده ازین اشتباهای صدفانه نکردم و سالن درست رو رفتم! عروس قشنگ شده بود و دوستم نغمه از اونم قشنگ تر! بوس به جفتشون! نغمه اینا خونواده مومنی هستن و واسه همینم عروسی رو تو سالن گرفته بودن! اما سالن مردونه از تو تلویزیون معلوم بود و همین کلی باعث خنده من و مریم - دوست نغمه- شده بود! ما اون وسط در حال قر ریختن بودیم و آقایون هم تو سالن خودشون ! هه هه هه… مث رقصیدن با آقایون بصورت مجازی بود! ولی خدائیش تو عروسیای جدا، آقایون خعلی حوصله شون سر می ره ها! همه یه رنگ، یه شکل! هیچ تنوعی نیس… نهایت تنوع تو رنگ کراواتاس! حالا سالن زنونه رو تجسم کن! همه از همه رنگ، یکی ساتن، یکی گیپور… سبز، قرمز، طلایی… یکی موها شینیون، اون یکی براشینگ… یکی فوکول تا نزدیک سقف.. ها ها ها…. یکی دامن مینی، یکی ماکسی… با کلی زیور آلات، آرایشای عجیب غریب، لاکای رنگ و وارنگ و رقصای متنوع… یه وختایی دلم واسه شوما آقایون می سوزه عزیزم! زندگیتون خعلی تنوع نداره! نهایت هیجانتون یا تو بازی فوتباله، یا نرخ سهام، یا بولبرینگ ماشین!… ای جاان! بوس رو لبات اصن! عوضش صدفت کلی هیجان و تنوع داره. هیشوخ حوصله ت سر نمی ره:)))))
خلاصه کلی رقصیدم و آتیش سوزوندم و البت داغون شدم با این کفشای پاشنه ده سانتی لعنتی!… می گم عزیزم، از نظر تو اشکالی نداره تو عروسیمون من عوض این کفشا که جلوی بالا پایین پریدن و هیجانات صدفانه رو می گیره، یه آل استار سفید خوشگل پام کنم؟! خو دامن لباس عروسی  به قدر کافی بلنده و کفشامو می پوشونه!… فقط می مونه تفاوت قدیمون که اونم اصن مهم نیس خو! زن باس کلن یه لقمه باشه… کوچولو و ظریف تا شوما غریبه ها بیشتر احساس بزرگی کنین خو:)))) ( راضی شدی؟ آل استار بخرم؟!؟!)
ساعت یه ربع به ده بود که شام رو دادن و من اینقده پاهام درد گرفته بود، که از اولین دیسی که دیدم یه ریزه شیرین پلو کشیدم و نشستم خوردمش! اصن نمی دونم دیگه چی بود سر میز!… بعدم شلون شلون خدافظی کردم و رفتم دم در تا بابا اینا بیان دنبالم! اون یکی عروسی تموم شده بود و مهموناشون همه بیرون بودن… منم وایساده بودم و اینور و اونور رو می پاییدم! یه دفه یه دختر که داش از ماشین عروس با موبایلش عکس می گرفت، دنده عقب اومد و پاشنه کفششو تا ته فرو کرد تو پای من! آ خ خ خ خ خ خ خ… «وای ببخشید!» بعدم تندی رفت! آخه ببخشید و کوفت مرض! خعلی اوضاع پام خوب بود، همینو کم داشتم! توجه داری که! منم صندل پام بود و پام لخت بود و اون پاشنه لامصب عین میخ فرو رفت تو پام! الان جای پاشنه ش زخمه و دورشم یه کم کبود شده!… اصن کفش پاشنه بلند یه نوع سلاح سرده، باس توقیف شه! یا اینکه فقط یه عده ای مجوز استفاده ازشو داشته باشن! یه عده که بتونن مث آدم باهاش راه برن! اسمایلی عصبانی
پ.ن. جدی نمی دونم چرا هر دفه ازم تعریف می شه، یه بلایی به سرم میاد!!! من اصن به چشم زدن و چشم خوردن و این چرندیات اعتقادی ندارم ولی این هزارمین باره که ازین اتفاقا برام می افته! تا یکی ازم تعریف می کنه یا پام پیچ می خوره، یا از پله ها پرت می شم پایین، یا پایه صندلیم در می ره و می افتم زیر میز، یا پاشنه لامصب یه ابلهی فرو می ره تو پام… یا…! ….. قضیه مث ماهی قرمزه توی فنگ شویی! شنیدی؟ می گن همیشه یه ماهی قرمز توی خونه داشته باشین، انرژی های منفی و ناراحتی ها رو به خودش جذب می کنه! و اگه می بینین ماهیتون مرده، هیچم بد نیس… اون بلایی که قرار بوده سر شوما بیاد رو به خودش گرفته و رفع بلا شده!
حالا حکایت منه! خعلی تمیــــــــــــــــــــز انرژی های منفی رو به خودم می گیرم و یه بلایی به سرم میاد! پووووووووووف….  تا منو داری نیازی به ماهی قرمز نداری عزیزم :((((((

Saturday, October 8, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاهم

کتاب « مث آب برای شکلات » رو خوندی غریبه؟ هر فصل کتاب با یه دستور غذا شروع می شه!
منم می خوام امروز برات یه دسر درست کنم عزیزم! دستورشو از هانیه همکارم گرفتم! یه خورده هم خودم تغییرات دادم توش! هیچ چیزی نیس که دست من برسه و صدفانه نشه!… ها ها ها
اول یه ظرف در دار میاریم! پیرکس باشه بهتره! نشکن باشه… یه زندگی نشکن و مقاوم! یه زندگی مث یه ظرف که می خوام برات تیکه های صدفو توش بچینم! عین پازل کنار هم! مث این بیسکوئیتای پتی بور که دارم کنار هم می چینمشون ته ظرف! هر تیکه بیسکوئیت مث یه خاطره س، از بچگیام، از دوچرخه سواریام، از عروسکام و خونه ساختنام براشون، اینجا هاله، اینجا پذیرایی، این یکی هم اتاق خواب… یه تیکه کوچولو بیسکوئیت، یه آشپزخونه فسقلی عروسکی! پر از دیگ و قابلمه… حالا باس یه لایه کرم روش بمالم! واسه درس کردن کرم، پنیر خامه ای لازم دارم، با خامه و خاک قند! ترکیبش به نظرت عجیبه؟ شوری و شیرینی قاطی؟ باس امتحانش کنی تا بفهمی خوشمزه می شه! مث لحظه های شور و شیرین زندگیه! عاشقیت ها، درداش، شیرینیاش… گاهی قهر کردناا… یه ریزه نمک لازمه زندگیه! مث شوری اشکا… تا نچشی که نمی فهمی عاشقی چقده شیرینه! نع؟ باس کرمو خوب بمالی روی پتی بورا! باس لایه خاطراتو مزه دار کنه و بره تو جونش! بعد دوباره روش پتی بور بچینی! درس نخوندن ها، شیطنت ها، کشیدن عکس معلمها گوشه دفتر مشق… هه هه هه (یادش بخیر)… تقلب کردن ها ( مگه امتحان بی تقلب می شه اصن؟) … کنکور دادن، قبول شدن تو دانشگاه اونم سال سوم دبیرستان با یه عالمه تجدیدی… مگه می شه؟ چرا که نه! یه لایه کرم همه چی رو حل می کنه! گریه های شبونه مو که خیال می کردم هیشوخ دیپلم نتونم بگیرم، اولین عشق زندگیمو، هه… کوچیک بودم چقدر… دردا چقدر بزرگ بود واسه جثه لاغر من… حالا می خندم به اون روزا، مث یه مادر به نوجوونی خودم با لبخند فک می کنم، طعم بی تجربگی می داد، مث همین یه ریزه کرمی که به انگشتم مالیده شده، بامزه س و نپخته! خوشمزگیش هم به همون نپخته بودنشه! اما نباس یه زندگی رو این خام بودنا شکل بگیره! خعلی زود بود… باس محکمش کنم پایه شو با یه لایه دیگه بیسکوئیت! دانشگاه هنر، بازم عشق، بازم درد و لذتش،… راهشو بلت نبودم… هنوزم نیستم… بوی رنگ، کاغذای کاهی و زغالای طراحی، بوی دارو ظهور عکاسی، تخته شاسی دستمون می گرفتیم و عمدن مانتومونو رنگی می کردیم تا معلوم بشه چیکاره ایم، یه تیکه بیسکوئيت اینجا، پریسا، هم دانشگاهیم، یادش بخیر… سالهاس که گمش کردم… اونقده خوشگل بود که زیبایی من به چشم نمیومد، تو همون دانشگاه ازدواج کرد و بعد دیگه ارتباطمون قطع شد،… شاید این بیسکوئیت کوچولو بچه ش باشه! ینی بچه دار شده؟! حتمن شده!
این دیگه لایه آخر بیسکوئیتاس! مث یه مشت کاغذ پاره س! اما پر نامه س غریبه! فقط واسه تو! اینهاش، این یکی، همین نامه پنجاهمیه! نیگاش کن! گازش نزن، آقااا! بذارش اینجا تا دسرت کامل شه! حالا می خوام روش شکلات رنده کنم! تا گرمی بده به نامه های بیسکوئیتیم! تا مزاقتو شیرین کنه! تا عاشقت کنه، لامصب!… عااااااشق!… حالا باس درشو ببندی و بذاری یه ساعتی تو یخچال بمونه! تا همه چیش رو هم تاثیر بذاره، طعم همو بگیره! یکی بشه! صدف شه!

بفرمایین، دیگه حاضره! اینم دسر صدفانه، برای غریبه خودم!… نوش جونت عزیز دلم

Friday, October 7, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و نهم

اسم؟
شهرت؟
دیروز کجا بودی؟
شاهدی هم داری؟
هه هه هه… چن وخته شبا دارم سریال پوآرو رو می بینم، غریبه! به یه آقای فیلمی سفارش داده بودم همشو برام رایت کرده! تازشم بعضیاشم دوبله س اما سانسور نشده! فقط خواستم دلتو بسوزونم! هاهاها…. عاشق ماجراهای پلیسی م! اینکه یه معمای پیچیده با چیده شدن یه سری چیزای بی ربط کنار هم حل بشه! اینکه آخرسر همه چی معلوم شه! خو من الان صدف هلمزم! از غریبه چی دارم، واتسون عزیز؟ جز قد بلندش و نگاه گیراش! متاسفانه این کافی نیس واتسون! … باس بگردیم چیزای بیشتری گیر بیاریم!…  من هیشوخ کارآگاه خوبی نمی شم! اگه می شدم که تا حالا پیدات کرده بودم، غریبه! لااقل با چن تا مظنون صحبت کرده بودم و چهار تا تیکه از پازلتو گیر آورده بودم تا بتونم معماتو حل کنم لامصب! (سلولای خاکستری مغزم احتمالن رفتن گل بچینن… هه هه هه)
دیروز مهمون داشتیم! زن دایی و دختر داییم از کیش اومده بودن! من پنج تا دایی دارم و این دایی کوچیکمه که با خونواده ش ساکن کیش هستن! زن داییم آدم جالبیه! هر چیز عجیبی که حرفشو می زنه، عملی می کنه! همین رفتنشون به کیش! وختی مطرحش کرد، همه خندیدن… گفتن: « کیش؟! شوما از تهرون، مگه می تونین اونجا زندگی کنین؟ با اون آب و هوا… با اون خلوتی خیابوناش! دق می کنین» اما رفتن و الان چن سالیه که دارن اونجا زندگی می کنن و کاملن هم راضی هستن! خوشم میاد از آدمایی که تصمیمات خاص می گیرن و پی شو می گیرن! شده تا حالا هزار بار هم شکست بخورنا، اما نمی ذارن این شک تو دلشون بمونه که اگه می رفتیم، چی می شد؟ اگه فلان کار رو می کردیم، چی می شد؟
شک و ترس مادر همه بدبختیاس! همین که نمی تونیم تو زندگیمون تصمیم بگیریم همش از ترسه! ترس از باختن، احتمال بردن رو برامون بی اهمیت می کنه! اصن هدفو می بره زیر سئوال! و این ینی رکود! ینی حرکت نکردن! آب هم با همه زلالی و درخشندگیش یه جا بمونه می گنده! چه برسه به آدماا!
زن دایی گاهی برامون فال قهوه می گیره و دور همی کلی می خندیم! دیروز هم گفت قهوه رو ردیف کن ببینم این چن وخته من نبودم چه دسته گلایی به آب دادی… هه هه هه… خدائیش خوبم می گه!… چون عینکش همراش نبود سه تا کلمه بیشتر نتونس بگه که هر سه تاش عالی بود! یکی اینکه یه ماجرایی راه انداختی، مث جودی تو بابالنگ دراز ( زن دایی اصن در جریان وبلاگ نامه های غریبه نیس… واسه همین داشت شاخام درمیومد)، بعدم گفت: یه دیدار داری و … یه آینه بزرگ که بخته!
‪ گوش شیطون کر، چشمش کور، دنده ش نرم، فک کنم با این اوصاف غریبه نزدیک شده باشه هااا ( شاید به زودی ببینمت عزیزم... چه هیجان انگیز ) :))))))
پ.ن. نمی دونم چرا پشه ها تو خونه ما فقط به من علاقه دارن! دیشب تا صبح داشتم با یکیشون کشتی می گرفتم! نبردی ناجوانمردانه توی تاریکی! تلفات نداشتیم اما جراحت ها شامل چندین جای گزیدگی روی بدن بنده و ورم معده یه پشه چاق  و مفت خور که حتی نمی تونه تکون بخوره از بس کوفت کرده! الان روی سقف نشسته و داریم بهمدیگه چشم غره می ریم! باس خودمو واسه نبرد امشب آماده کنم… بوس تو روت تا فردااااا!

Wednesday, October 5, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و هشتم

غریبه، یه کلماتی هستن که خعلی وختا تو شرایط یکسان استفاده می شن اما معنیشون فرق می کنه کاملن! خعلیا تفاوتشو درک نمی کنن و مثلن فک می کنن آدمای غیرتی، متعصب و معتقد یکسانن! اما آدمای متعصب فرق می کنن با آدمای معتقد! نه؟ و غیرت هم یه چیز دیگه س کلن!
من فک نکنم متعصب صفت مثبتی باشه! فک کنم آدمای متعصب شاید یه جورایی خعلی سفت و سخت باشن! ینی یه چیزایی رو بعنوان اصول بدون چون و چرا پذیرفتن و حتی شک هم نکردن! حالا چه تو دین، چه تو سیاست و چه تو روابط اجتماعی! اینا آدمایی هستن که تو خیابون هر زن تر و تمیز و آرایش کرده ای ببینن، یا زنی که پا به پای مردا کار می کنه، باهاشون گپ می زنه و شاید بخنده و شوخی کنه، فک می کنن طرف فاحشه س یا داره دنبال شوهر می گرده! اگه کسی که ازش پیروی می کنن بهشون بگه زمین مکعبه و گرد نیس، همه تائیدش می کنن و به خودشون و بقیه اجازه شک کردن هم نمی دن!  آدمای منطق پذیری نیستن، خشکه مقدسه ها، خشکه سیاسیا تو همین دسته هستن!اینجور آدما، آدمای خطرناکین! یه جورایی بی کله ن! ینی فک نمی کنن اصولن. چیزی رو که بهشون دیکته شه می پذیرن بی چون و چرا! و شیکم کسی رو که نپذیره سفره می کنن! حتی تو چیزای ساده تر هم، آدمای متعصب وجود دارن! مث اینا که که رو تیم ورزشی مور علاقشون تعصب دارن! حرف به تیمشون بزنی، رگای گردنشون قلپی می زنه بیرون و می خوان خرخره تو پاره کنن! ( از فوتبال بدم میاااااد خعلی… امیدوارم فوتبالی نباشی غریبه)
حالا آدمای معتقد چی!؟ من فک می کنم اینا آدمای میانه رو تری هستن! ینی ذات درستی دارن! به یه باورهایی رسیدن و اونا رو بعنوان اصل پذیرفتن! اگه نماز می خونن، روزه می گیرن، جنگیدن و شهید دادن حتی، اینا آدمایی هستن که به کاری که می کنن معتقدن، ایمان خودشونه و درون خودشون و خدای خودشون! (دمشونم گرم بوخوداا) اینا فرق می کنن با اون متعصبایی که تو جنگ تو سرشون فرو کرده ن که برین  جلو و هر کی رو دیدین لباسش با شوما فرق می کنه بکشین! اینا فرق می کنن! اینا جنگیدن واسه ایران! واسه مردم و آینده! (و از اونجا که آدمای معتقدی بودن، اگه اوضاع العان مملکتو می دیدن، شاید دیگه نمی جنگیدن!) من آدمای معتقد رو تحسین می کنم، شاید روش های من با اونا فرق کنه! شاید عبادت کردن من، باورهای من و فلسفه های تخمی من با اونا فرق داشته باشه اما تحسینشون می کنم! چون اینجور آدما ریشه دارن! به کوچکترین بادی سر خم نمی کنن! ( قبلنم گفته م که اصن نمی تونم آدمایی رو که به هیچی معتقد نیستن، حتی خدا رو هم قبول ندارن تحمل کنم! اصن نمی تونم)
امیدوارم تو هم اعتقادات خودتو داشته باشی عزیزم! اما یه قولی بهم بده! مجبورم نکن به اعتقادات و عقاید تو عمل کنم! منم روش های خودمو دارم و دوسشون دارم! مجبورم نکن نه به دین و نه به سیاست! نه حتی به فلسفه های خودت! می خوام فکر خودمو داشته باشم و صدف باشم همیشه با همه دیوونه بازیام! ( آی بدم میاد از این دخترایی که هیچی از خودشون ندارن! هر چی شوهر یا دوست پسرشون می گه، تائیدش می کنن مبادا پسره بخوره تو ذوقش و ولشون کنه! پوووووووف ) راستش به اندازه یه بچه هم از سیاست سر در نمیارم! واسه همینه که تو بحثای سیاسی هیشوخ وارد نمی شم، و چون سر درنمیارم، هیشوخ نه تائیدت می کنم، نه مخالفت! شاید فقط مات و مبهوت نیگات کنم و فک کنم عجب آقای فهیمی دارمااااا! هه هه هه
غیرت اما یه چیز دیگه س! شدیدش شاید بشه تعصب! اما متعادلش هیچم بد نیس! اصن مرده و غیرتش! زن و شوهرا می تونن یه چیزایی رو به خاطر طرف مقابلشون رعایت کنن! و این اصن تغییر دادن خودمون نیس و دلیلی واسه مقاومت و جر و بحث وجود نداره! مثلن اگه تو ازم بخوای، شاید یه چیزایی رو رعایت کنم! اینکه بگی خوشت نمیاد لباسای لختی پختی بپوشم، خوشت نمیاد تو یه جمعایی برقصم یا هر چی! می تونم رعایت کنم، نمی میرم که! اما نمی تونم یه دفه ۱۸۰ درجه عوض شم و مثلن محجبه بشم یه دفه! این دیگه ازم برنمیاد که بشم چیزی که بهش باور ندارم! بعدشم غیرت که فقط واسه مردا نیس! جنابعالی هم باس یه چیزایی رو رعایت کنی! مثلن من متنفرم یقه پیرهن یه مرد زیادی ( تا دم نافش) باز باشه، خوشم هم نمیاد زیادی با زنای دیگه بگو بخند کنه، اصن برو تو خونه! دهه… ( شوخی کردم) 
پ.ن. غیرت تو زنا بیشتر جنبه حسادت می گیره! و حسودی متاسفانه عدم امنیت و بی اعتمادی میاره واسه زن! پ عزیزم حتی واسه خنده هم حسادت منو تحریک نکن، چون شوخی شوخی اعتمادم از بین می ره و دیگه اونوخ درس کردنش کار حضرت فیله! :))

Monday, October 3, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و هفتم

غریبه، خعلی خوشحالم که زنم! بعضی اوقات اونقده خوشحالم که دلم می خواد بخونم و برقصم و جیغ بکشم! زن بودن بی نظیره!… نه واسه اینکه تفکر فمنیستی داشته باشما، بوخودا اصلن! فقط زن بودنو دوس دارم و یه جورایی از آفرینش خودم راضیم… هیشوخ فک نکردم، کاش دنیا نمیومدم! زندگی چیه؟ حالا آخرش که چی؟ یا نمی گم ما زنا چقده بدبختیم، تو این مملکت همیشه حقوقمون نادیده گرفته شده، اینکه حق طلاق با مرده یا در صورت جدایی بچه آخرش مال شوهره یا دیه زن نصف مرده یا چی و چی و چی! نع،… اینا حقایقی نیس که منو از زن بودن منصرف کنه! می دونی چرا؟
چون می تونم با یه ماتیک زدن لبامو شاد و پر خنده کنم، به حرفام رنگ بدم، مزه بدم!
می تونم با یه ریمل زدن ساده، مث کرکره های اتاق خیالیم، نور راه راه توی چشام بندازم! شایدم فکر و خیالایی که تو چشام گیر کردن با هر بار مژه زدن، آزادشن و باز دوباره گیر بیفتن! تا دلت ضعف بره واسه معنی یه نگاه کوچولوم که فقط و فقط مال خودته اصنی! :)
می تونم دامنای گلدار بپوشم، لاک قرمز بزنم، بشینم توی آفتاب و سبزی خوردن پاک کنم واسه ناهار… چه خوبه وقتی دارم ناهار می پزم با یه موسیقی شب شبه و قاشق توی دستم بچرخم و برقصم و توی غذام کلی شادی و عشق بریزم… می تونم وقتی دارم لباسها رو از توی ماشین در میارم توی خیالم به ادامه قصه ام فکر کنم و تصاویرشو نقاشی کنم… 
می تونم مث همه زنا گاهی ریز ریز غر بزنم، بهانه بگیرم، گیر بدم بهت! آخه لامصب، اگه برام مهم نباشی که بهت گیر نمی دم! اصن گیرت نمی شم اونوخ که! ها ها ها
می تونم حسودی کنم به روزنامه توی دستت، تا اون زنی که توی فیلم نگاهتو پر تحسین کرده!
می تونم درد بکشم، چون یه زنم! آره می تونم دردای زیادی رو تحمل کنم! درد اینکه گاهی حوصله نداری، گاهی عصبانی هستی، گاهی تو زندگی کم میاری اما می خوای نشون ندی، گاهی پول نداری اما غرور داری، گاهی دلت واسه مجردیت تنگ می شه حتی، واسه یه زندگی بی دغدغه و بی مسئولیت، درد می کشم چون بعضی وختا نباس نشون بدم که می دونم توت چی می گذره، تا شرمنده نشی، تا خودتو مجبور به جواب دادن ندونی! تا از مردونگی و غرورت کم نشه! توی خودم درد می کشم اما تنهات نمی ذارم هیشوخ.  درد می کشم اون وختایی که بهم اعتماد نمی کنی و تو کوچکترین چیزی قسمم بدی! انگار که بهم شک داری، انگار که باورم نداری!… درد می کشم وختایی که شاید باهام درشتی کنی، داد بزنی… قهر کنی، حرف نزنی… (ای وای، نذار قهرامون طول بکشه غریبه!) درد می کشم چون دوستت دارم لعنتی…  می فهمی؟! اینا درد عاشقیه! :)
دوست دارم همه درد کشیدنامو! وختی پریود می شم، وختی که زن بشم، وختی بدنیا بیارم!
ینیااااا، بچه دار شدن عالیه! اینکه یه زندگی توی بدن آدم رشد کنه! یه موجودی از ما دوتا، غریبه! که بشه چش چش دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو… هه هه هه… که یه قلب دیگه، تو بدن آدم بتپه، یه پای کوچولو از درون به آدم لگد بزنه! ای واااای… مث معجزه نیس؟!
وااااااااای عاشق زن بودنم، غریبه!

پ.ن. امروز که داشتم برمی گشتم خونه، توی راه یه زن جوون حامله رو دیدم که درعین حال که داشت قدم می زد، همه حواسش به کتابی بود که داش می خوند! یه لبخند قشنگ هم رو صورتش بود! یه دفه نگرانش شدم! دلم می خواس پشتش راه برم و با دست مردمو کنار بزنم که یه وخ به این زن حواس پرت تنه نزنن! بگم: «برین کنار آدمااا! این زن بار شیشه داره! باس برچسب شکستنی زد روش اصن! برین کناااار آدما، این یه مادره که الان داره واسه فسقلیش قصه می خونه! می دونین این ینی چی؟ ینی همه شوماها با افکار منفیتون راجع به زندگی، مشکلاتتون، درد و مرضا و افسردگیاتون برین گم شین! این زن لحظه شو با هیچی عوض نمی کنه!… برین کنار آدماااا! برین کنار»

Sunday, October 2, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و ششم

بشین جونور، بذا این روسری رو به سرت ببندم، موهات رنگی نشه…بشین می گم! قدم نمی رسه اینجوری!…  هه هه هه… خودتو لوس نکن! بوس موس باشه بعد از رنگ کردن خونه… واسه جایزه ت … خعلی خوب قهر نکن، بیاااا… اینم یه بوس کوچولو نوک دماغت واسه دست گرمیت!… خعلی هم قبوله! بقیه ش باشه واسه بعد! به، چه نامردیه! من کی وعده دادم، عمل نکردم؟!… شلوغ بازی در نیار بذار منم روسریمو ببندم که اگه این پرپری های روی کله م رنگی بشه، خودت باس پاکش کنیا… تازه اونوخ موهام یه چن روزی بوی نفت می گیره و شب از بوی کله من نمی تونی بخوابی… پ اذیت نکن! آفرین آقای خودم!
تی شرت کهنه تو تنت می کردی، خوش تیپ! نیگا با آخرین تیپ و مد رفته رو نردبون! وووی….خو وختی همون بالا درش میاری فک می کنی دختر مظلوم و معصومی مث من می تونه بره برات تی شرت بیاره لامصب! قربون اون خط عضله زیر ساعدت شم اصن! کوفت، نخند… به نظرم یکی از سکسی ترین جاهای بدن یه مرده اصن!… بابا کرم هم نرقص اون بالا، می افتی پایین زبونم لال!… کجاس این تی شرت نکبتت؟ اون صورتیه که من دوسش ندارم! خدائیش رنگ صورتی زیادی دخترونه و لوسه! قبول کن آقا!
بفرماا اینو بپوش تا رنگی نشه تنت! بذار منم ماتیکمو بزنم!… چیه خو!… این رسمه تو خونوادمون! هاهاها… هروخت خونه تکونی داشتیم آبجی بزرگ بزرگه روسری می بست سرشو، ماتیکشم می زد! مامان بهش می گفت: «صغری خانوم شدی؟!؟» مث اینکه تو اون سریالای زمان شاه، صغری یه کلفت خعلی قرتی پرتی بوده که خعلی به خودش می رسیده!   خودت صغرایی، دهه!… بذار موزیکم عوض کنم! آخه آقا، با شجریان که نمی شه کار کرد… یه چیز پر انرژی و پر تحرک لازمه! بذار، آهاااان…. اینم شهرام شب پره
کدوم قوطی رو بدم؟ این زرده؟ می خوای دیوارو زرد کنی؟ بدم نیس… خونه رو پر نور می کنه… پ شوما بالا رو رنگ بزن، منم پایینو! زرد قشنگه! می دونی زرد رنگ هوشه! می گن تو دیوونه خونه ها یه اتاقی هس، به اسم اتاق زرد! دیوونه هایی که خعلی قاطی می کننو میندازن تو این اتاقه، بعد از چن ساعتی آروم می شن!… هاهاها… خو، نه بوخودا مخالف نیستم! زرد قشنگه اما ترکیبی بزنیم؟ مثلن یه دیوار زرد، یکی سبز روشن… اونوخ یه دیوارم چارخونه زرد و سبزش می کنیم! با مزه می شه ها… با یه مبل دونفره چاقِ کرم رنگ جلوی دیوار چارخونه و کوسن های سبز و زرد و نارنجی!… فرو می ریم تو مبله وسط کوسن ها، تو دستتو میندازی دور شونه م و منم سرمو میذارم رو سینه ت و می شینیم فیلم می بینیم با هم! یه فیلم خوب! شایدم یه کنسرت خوب! قشنگ نیس؟ خو پَ تو این دیوارو شروع کن! منم اون دیوارو سبزش می کنم، اما بالاش دست شوما رو می بوسه ها، مستر رشید خان!
بنظرت اون اتاقو رنگ کنیم؟… هان؟ بهتر نیس فعلن بذاریم همینطور سفید باشه تا به وختش، خودم در و دیوارشو بادکنکای رنگی می کشم، شایدم فسقلیمون پسر بود و خواستیم براش جنگ ستارگان بکشیم! ای قربونش برم من! اگه پسر بود، اسمشو بذاریم بردیا؟ من اسم بردیا رو خعلی دوس دارم اما واسه دختر هیچ ایده ای ندارم! خیلی خوب، حالا پنجاه تا اسم ردیف نکن الان، هنوز که نه به باره، نه به داره!
بیا پایین عزیزم، برات چایی ریختم! به به… عالی شده، دستت درد نکنه! به نظرت اتاق خوابو چه رنگی کنیم؟ می دونی من چه جوری دوس دارم؟ یه دکور رنگ و وارنگ عربی! دیوارای آبی فیروزه ای، از این تخت خواب پرده دارها هس، اونوخ حریرای پرتقالی و قرمز ازش آویزون باشه و رو تخت پر از کوسن های منگوله دار آبی و قرمز و پرتقالی باشه! گوشه های اتاق هم از این تشک شنی های تیکه دوزی شده بذاریم… مث یه اتاق عربی گرم، با بوی عود و عنبر… با یه نور گرم… شاید یه فانوس قرمز… شایدم نور قرمز روی دیوار آبی قشنگ نشه! فک کن خوابیدن تو یه همچین اتاقی،… به به… آدم همش انتظار داره شهرزاد قصه گو بیاد هر شب واسه آدم قصه بگه!
هاهاها… بعله اون که صد در صد درسته که شوما قصه هات از شهرزاد خانوم بهتره! شکی هم درش نیس!
دِ نکن لامصب… دماغمو رنگی کردی! اینجوریه؟! بیا اینم دماغ تو! هه هه هه… نکن می گم،... روسریمو بده، موهام رنگی می شه! دِ، بذارم پایین جونور! منو کجا می بری آخه الان!؟! هنوز کلی کار داریم… کوفتو جایزه… لااقل درو ببند!

Saturday, October 1, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و پنجم

غریبه، هر روز بعد از ساعت کاری ساناز توی چت بهم می گه: «کی؟» منم مثلن می گم: « ۶ » اونم می گه: «باشه! » این ینی که کی می ری خونه؟ و اونوخ ساعت ۶ میاد پیشم طبقه پایین، تا با هم بریم خونه! شاید فقط یه مسیر کوتاه با هم باشیمااا! یه ربع، بیست دقیقه پیاده روی تا اینکه مسیرامون از هم جدا شه اما همین یه ربع بیست دقیقه که ما عمومن تا نیم ساعت طولش می دیم کلی صفا داره! ‪کلی حرف می زنیم، پشت سر اینو اون صفحه می ‬ زاریم و می خندیم… وختی با یه دوستی که خوب می شناستت همراهی، نیازی نیس که بگی حالت بده یا خوبه… نیازی به حرف اضافه نیس… یه نیگا بهت می کنه و می پرسه: « چی شده؟ » گاهی می گم براش! گاهی هم طفره می رم! یا مثلن می گم الان نمی خوام در موردش حرف بزنم! اونوخ دیگه تمومه! دیگه گیر نمی ده! خوبی دوستای من همینه! همو خوب می شناسیم و درک می کنیم! تو راهمون به سمت خونه چن تا مغازه هس و یه پاساژ و یه انتشاراتی که مکانای مورد علاقه منن! گاهی می ریم تو این مغازه، گاهی اون یکی! شاید اصن قصد خرید نداشته باشیمااا، یادمه یه جا شنیدم یا خوندم که ویندو شاپینگ از خود خرید تفریحش بیشتره! واقعن راس گفته، هر کی گفته! خو البت باس مراقب بود من وارد شال فروشی و زیورآلات فروشی نشم کلن، چون قضیه از ویندو شاپینگ خارج می شه… اینجور مواقع ساناز به زور منو از جلوی مغازه رد می کنه! یا حواسمو به گنجشکه و اینا پرت می کنه… هه هه هه
راستی غریبه، تو تی شرت سه دکمه راه راه دوس داری؟ راه راه زرشکی و دودی چی؟! من که خعلی خوشم اومد ازش! دو ساعت جلوش وایساده بودم و سعی می کردم تو رو توش تصور کنم! فک کنم این تی شرته با یه شلوار شیش جیب دودی خعلی باحال بشه اما هیچ جوره نتونستم تو رو توش تصور کنم! چه کار محالی بوخوداااا… دلم خواس بخرمش برات اما ساناز گفت: « خلی تو! از کجا می دونی چه سایزی باس بخری واسه غریبه ت دختر؟ » راس می گه خو… من حتی نمی تونم برات یه تی شرت بخرم! اینم شد وضع آخه؟! اسمایلی غم زده آویزوون
 می دونی، همیشه فک می کردم تو، تو سال نود بیای! خوبه آدما اول یه دهه با هم ازدواج کنن و دهمین سالگرد ازدواجشون بشه سال صد! خعلی هیجان انگیزه! اما می گن همیشه تو احتمالات نشدن ها رو هم در نظر بگیرین! واسه همین اگه تو یا غریبه آبجی بزرگه هیشوخ هم نیایین، ما قراره زندگی شادی داشته باشیم! چون ما تصمیم گرفته یم که تا آخر امسال از خونواده جدا شیم! یه خونه بگیریم و مستقل شیم! اینجوری تموم پس اندازمون می ره بابت پیش قسط و اجاره خونه و خرید لوازم اما ارزششو داره! اینکه زندگی خودمونو داشته باشیم! خودمون بشوریمو بپزیم و بخوریم! اینکه مهمونای خودمونو داشته باشیم! دور همی های دوستانه ترتیب بدیم و مثلن فیلم پارتی بگیریم… ینی دوستا دور هم جمع شیم و فیلم ببینیم!  اینکه مسئولیت زندگیمونو بعهده بگیریم، برق، آب، گاز، شارژ ساختمون و همه چی… اصولن من نمی دونم خونه اجاره ای قوانینش چیه غریبه! می شه در و دیوار و کابینتا رو رنگ کرد اگه بخواییم؟! وای فکرشو بکن، خونمونو شبیه خونه مونیکا توی فرندز درس کنیم! یه دیوار بنفش! یکی آجری… یه پنجره بزرگ رو به بالکن! اونوخ قراره که اتاق خوابای جدا داشته باشیم! هیجان انگیزه… من تا حالا اتاق خواب جدا نداشته م… دوس دارم بجای پرده، پنجره اتاقم کرکره داشته باشه و صبحا کرکره رو باز کنم تا نور راه راه بریزه تو اتاقم!… عاشق نور راه راهم اصنی! بعدم میز توالت خودمو داشته باشم و مجبور نباشم صبحا بالای سر رامک عین برج ایفل وایسم که زودتر آماده شه و بلن شه تا منم موهامو ببندم و آرایش کنم! هه هه هه… فقط یه چیزی که هنو واسه خودمم حل نشده اینه که، شب تنهایی چه جوری بخوابم! تاریکی و تنهایی فوبیای منه آخه!… ینی می شه عادت کنم یا هر شب با یه بالش می رم تو اتاق رامک رو زمین می خوابم؟!؟!… نمی دونم والاااا…. تا وختی تو شرایطش قرار نگرفتم که نمی دونم چیکار ممکنه بکنم! می دونی عزیزم، درسته که زندگی مجردی جای زندگی زناشویی رو نمی گیره اما وختی نمی شه، باس باهاش کنار اومد و خوش گذروند! نع؟ مگه چقدر جوونیم که بخواییم همش منتظر تنبلای بی فکری مث شوما غریبه ها باشیم، هان؟
پ اومدی، که اومدی قدمتم سر چشام لامصب لعنتی من! اصن آقامی خو!:))… نیومدی هم تویی که از دس دادی عزیزم،… به هر حال بوس بهت، خوش باشی همیشه!

Friday, September 30, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و چهارم

غریبه، من از مرد هیزِ چشم چرونِ دَله متنفرم! از مردی که چشمش همش دنبال زنا می دوه! تو خیابون که راه می رم، بس که دور و برم مردای هیز می بینم حالت تهوع می گیرم! مرتیکه با زنشه، اونوخ چشم آدمو درمیاره بس که زل می زنه تو چشم و بدن آدم، یا اونقده وقیحه که با اینکه زنش تو ماشین کنارش نشسته، واسه دخترا چراغ می زنه! من نمی دونم اون زن یا دوس دختر بدبخ چرا اینقده پپه ن و عکس العملی نشون نمی دن! تو دنیای مجازی هم، می دونی یارو زن داره ها، اما می بینی با هزارتا دختر می لاسه و خوش و بشای آنچنانی می کنه! کلن که همه مردا یه روند تو سایتای سکسین و دارن چشم در میارن از هیکل فاحشه های خارجکی، اون هیچی، به جهنم، گیریم طبیعیه اصن! اما وختی همون عکسا رو می ذارن رو ال سی دی موبایلشون، یا دسکتاپ کامپیوترشون که هر روز ببیننش ، هر ثانیه،… این دیگه مریضیه! این خیانته به زن و دوس دختری که باهاشونه! چون با وجود داشتن یکی کنارشون، دارن آرزو و تصویر سازی یکی دیگه رو می کنن تو ذهنشون! این ینی ذهن بیمار، ذهن خائن! واقعن چرا خعلی از مردا اینجورین غریبه؟ شاید فک می کنن باحالن و اینجوری خعلی از نظر جنسی توانا به نظر میان!!!! نه؟ که هم زنشونو دارن و هم شیطنتای پسرای مجردو!!(می گن از آن نترس که های و هو دارد، از آن بترس که سر به تو دارد… اینا که می خوان با این عکس مکساااا خودشونو توانا نشون می دن و هی هم راجع بهش حرف می زنن، فک نکنم کلن عضو مبارک رو داشته باشن چه برسه به توانایی جنسی فوق العاده… هه هه هه)
خارج از شوخی یه صفاتی هس که داره کم کم منسوخ می شه تو ایران! یکیش مردونگیه! مردونگی کلی المان داره مث همین چشم و دل سیری! یا شایدم چشم و دل پاکی! بابا، تو از یه دختری خوشت میاد، برو جلو قالو بکن! نه اینکه بری تو کوچه از یکی دیگه خوشت بیاد، بری سوار تاکسی شی یکی دیگه، تو صف نونوایی یکی دیگه… اینا روحیه پسرای تازه بالغ شده س که حریصن به جنس زن، اما وختی طرف می شه ۳۰ ساله، ۴۰ ساله بازم اینجوریه، دیگه مریضه بوخودا! مریض جنسی! خودم یه دوس پسر داشتم که اینجوری بود… اوایل فک می کردم می خواد حسودی منو تحریک کنه، منم وختی می بینم طرف یه همچین قصدی داره اصن به روی خودم نمیارم و به کارای احمقانه ش می خندم! تا اینکه متوجه شدم رفتارش با دوستای من خعلی زیادی صمیمی و خودمونی شده، طوریکه دوستام دیگه با ما بیرون نمیان! یا می ریم تو مغازه، از خط چشم و رنگ موی فروشنده هه گرفته تا رنگ لباس زیرشو واسه من می گه! یه بارم که با آبجی بزرگه سه تایی رفتیم سینما، اونقدر تابلو گیر داده بود به آبجی ما و منو کلن ندید گرفته بود که آبجی مون کلی معذب شده بود. می دونی غریبه! وختی پای خونواده و آبجیا بیاد وسط دیگه خعلی رو خونسردی من نمی شه حساب کرد! همینو بگم که دیگه از یه فرسخی خونه ما هم رد نمی شه مرتیکه ی…! اسمایلی ترسناک
داشتم از مردونگی می گفتم! همه دخترا، بدون استثنا از یه سری کارای مردا خوششون نمیاد! و گاهی همین  ریزه کارا باعث می شه رابطشون بهم بخوره! مثلن مردی خسیس باشه…اوووووووف… حالا نمی گم ثانیه ای یه بار واسه آدم چیزی بخره هاا، نع… اما وختی می رن کافه جای دختره هم خودش سفارش نده تا خدای نکرده دختر چیز گرونی سفارش بده، یا باقیمونده خوراکیای روی میزو تا ذره آخر بخوره یا اگه نتونست بریزه تو پلاستیک ببره که یه حیف و میل نشه! می خندی؟!؟!؟ با یکی از خواستگارام واسه همین بهم زدم! رفته بودیم دربند، چایی و خرما و گردو فال گرفت بخوریم! خرما ها رو تا دونه آخر خورد و گردوها رو هم ریخت تو پلاستیک با خودش آورد تو ماشین بخوره تا یه وخت حروم نشه پولش! چندش بزرگه!… یا مردایی هستن که هنو با دختره آشنا هم نشدن درست و درمون اونوخ می گن، مهریه ت اینقدر! اصن چه معنی داره پسر بخواد مهریه دختر رو تعیین کنه؟! این فقط و فقط وظیفه پدر دختره. پسره یا می تونه قبول کنه، یا رد کنه! حق نداره خودش رقم بده! این خعلی خعلی توهین آمیزه!!!! یا تا با یه دختری آشنا می شن زرتی می پرسن حقوقت چقدره؟! ای بابا… واقعن شعور در حد آمیب! آخه این چه سئوالیه که از یه دختر می پرسن جدیدن آقایون! خو دختره اینجوری فک می کنه طرف واسه پولش می خواد باهاش دوست بشه خو…. یا وای وای وای، هنوز یه ماه از دوستیشون نگذشته آقای محترم تموم درد و دلای بدهیاشو پیش دختره میاره و اونقده آه و ناله می کنه تا آخر سر دختره رو تیغ بزنه!!! یا به قول خودش قرض بگیره ازش!!!!:(((
مردای بی ملاحظه هم که دیگه آخرشنااااا! همونایی که عین بز سرشونو میندازن پایین و جلوتر از دختره راه می رن و گاهی یه ربع یه بار عقبو نیگاه می کنن ببینن دختره داره میاد یا نع! یا جلوتر از زن از در می رن تو! می دونی غریبه، یه چیزایی دیگه آداب معاشرته! همین ریز ریزاس که رعایتش مردو واسه زن تبدیل به یه جنتلمن می کنه!
مردونگی خعلی المان ها داره! مرد باس جنم داشته باشه! باس مسئولیت سرش بشه! باس تعهد بدونه چیه! وفاداری! بفهمه تکیه گاه بودن برا زن ینی چی! باس غیرت داشته باشه و زنشو تنها نذاره! باس عاشقی بلت باشه! چشم و دلش پاک باشه! باس مردونگی بلت باشه اصن
و  غریبه باس مرد باشه داداش من! مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد!

Wednesday, September 28, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و سوم

غریبه نمی دونم تو که هستی
غریبه تو سکوتمو شکستی
کبوتروار بر بام سکوتم
ازین شاخه به اون شاخه نشستی
غریبه عزیزم، واقعن نمی دونم تو کی هستی خو! روزی که تو به قول ابی سکوتمو شکستی و من شروع کردم به نامه نوشتن برات، کلی تردید داشتم! اینکه یه دختری بیاد و جار بزنه که آهای مردم من دنبال یه غریبه می گردم! یکی که می خوام معشوقم باشه! یکی که می خوام برای عاشقونه هام بهانه باشه! یکی که شاید باشه و شایدم هیشوخ نباشه!… می دونی غریبه؟!… تو رو من ساختم! عنوان غریبه ت واسه من مث یه لباسه، یه پولیور مردونه!… یه پولیور که عطر خودشو داره، رنگ خودشو داره،… عطر و رنگشم فقط واسه منه که معنی داره!… دارم می گردم ببینم این پولیور قالب تن کیه! شایدم یه لنگه کفش باشه! کفش سیندرلا رو یادته! منتها این لباسه مث کفش سیندرلا نیس که فقط به پای یه نفر اندازه باشه! ممکنه به تن خعلیا بخوره، همینه که کارو سخت می کنه! اونوخ باس دید به کی بیشتر میاد!  یا اصولن کیه که بتونه- بتوووووووووووونه ه ه ه- لباس غریبه صدف رو تنش کنه؟!؟ (کار هر کسی نیس) اصن بپوشه و از غریبگی درآد. اونوخ عنوان اون لباس عوض می شه… اسم پیدا می کنه! یه اسم مردونه قشنگ!… فک کنم آخرش خودمم که بفهمم اون کی می تونه باشه و کی نمی تونه باشه! خوب، منم که پیغمبر نیستم زرتی راههای درستو غلطو تشخیص بدم از هم! گاهی م ممکنه اشتباه کنم. ینی شاید اشتباهی یکی رو جای غریبه گرفته باشم! نمی دونم! تشنه ای که تو یه کویر گیر افتاده، همه جا سراب می بینه! اما کدومشه که واقعیه! اونقده اشتباهن شیرجه می ره تو شنا تا بالاخره چشمه شو گیر میاره! (چه مثال خوبی زدم خدائیش… هه هه هه)  واسه همین اگه زود و سریع پیدات نمی کنم و گاهی بیراهه می رم، ازم دلخور نشو آقااا! زمان می بره یه کم:)))
دیروز برات نامه ای ننوشتم! اصن فهمیدی؟ پ چرا اعتراض نکردی که نامه م کو؟! هان؟… بیخیال!:(
این روزا خعلی خسته م و خستگیم اصن رو حی نیس! کاملن جسمیه! یه پروژه گنده دستمه! پیچه! می دونی منظور از پیچ چیه؟ گاهی یه مشتری میاد کارهای تبلیغاتیشو بین چن تا شرکت معروف به مسابقه می ذاره! از پیشنهادات خلاقانه هر شرکتی که خوشش بیاد، اون شرکت رو بعنوان شرکت تبلیغاتیش انتخاب می کنه! و حالا من مدیر هنری این پروژه م و با کمک بچه ها داریم سه تا راه مختلف و ایده مختلف بهشون پیشنهاد می دیم! خعلی خعلی دلم می خواد این پیچو ببریم! یکی از ایده هایی که من خعلی دوسش دارم و تصویر سازی خودمه، رئیسمون بهش گیر داده و می گه استدلال مشتری پسند پشتش نیس! پوووووف…. امروز عصری دو ساعت براش سخنرانی کردم و از طرحم دفاع کردم اما بازم شونه بالا میندازه! فک کنم دیگه وختشه بازنشسته شه ها! پیر شده خو! :(
می دونی کار من دقیقن چیه و منظور از مدیر هنری چیه؟ خو می گم بهت عزیزم! چون باس این چیزا رو بدونی تا بعدن هی بهم گیر ندی چرا دیر اومدی! چرا گاهی تلفن جواب نمی دی و اینا!
مدیر هنری کسیه که با کمک چند دستیار، پروژه های تبلیغاتی رو هدایت می کنه! ( و البت بیشتر وختا طراحیشونم می کنه) از ایده پردازی واسه شعار تبلیغاتی گرفته، تا کانسپت اصلی کار و سناریوی فیلمای تبلیغاتی! اگه نیاز به عکاسی باشه، با عکاس تماس می گیره و حتی پروژه عکاسی رو هم کارگردانی می کنه! به کار دستیارانش نظارت می کنه و خودشم عین بز کار می کنه! بیشتر وختش شاید تو جلسات ایده پردازی، جلسات با کپی رایترها و یا جلسات با مشتری بگذره! (واسه همین شاید گاهی دیر جواب تلفن بده)، تازه باس در جریان تبلیغات روز جهان باشه و هر از گاهی تو فعالیتهای اجتماعی مث مسابقات پوستر شرکت کنه و خودشو به روز نگه داره!... خلاصه که کلی مسئولیت داره و وختی یه مشتری مثلن بیل بوردی رزرو کرده و باس تو یه تاریخی طرح روش نصب شه، شوخی نیس! باس تو اون تاریخ کار بره حتمن، حتی اگه مدیر هنری بدبخ مجبور شه تا ۱۰ شب تو شرکت باشه و اِلا اونا می تونن شرکت رو به پرداخت غرامت متهم کنن و اینم یه رقم چن میلیونیه و ممکنه از جیب مدیر مسئولش که من باشم کسر شه!(که البت بزنم به تخته تاحالا واسه من پیش نیومده) واسه همین هم ممکنه گاهی دیر بیام خونه! البت تو این ۱۰ سالی که کار می کنم شاید سه بار این اتفاق افتاده باشه! واسه همین نگران نباش عزیزم! تو زندگیمون تاثیری نمی ذاره!
فقط با این توضیحاتی که دادم، فهمیدی که کار منم بسیاااااار جدی و سنگینه مث کار شوما! پ خواهشن وختی میای خونه، نشینی رو مبل ارد بدیا! باس تو هم تو کارای خونه بهم کمک کنی! بگم از الان! زن مدیر هنری دوس نداری، برو یه خونه دارشو بگیر تا همه چیت میزون باشه( به جهنم اصن)! اما شک نکن پشیمون می شی! از ما گفتن! دیگه خود دانی :)))) (شاید فک کنی اسمایلی خودشیفته اما حقیقته، … حالا خودت می فهمی که اسمایلی لنگه نداره:))))

Monday, September 26, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و دوم

از من به تو نصیحت به هیچ مردی اعتماد نکن!
تجربه م می گه پولتو سکه بخری بهتره تا اینکه بذاری بانک!
دوستیای اینترنتی اصن قابل اطمینان نیس!
اگه می خوای بری ونک، بهتره مسیری رو که من می گم بری!
تو دنیای مجازی دنبال غریبه ت نگرد!
اینو نخوریا، من اصن دوس نداشتم!
این کتابو بخون، حتمن دوس داری!
موهاتو فقط ویتامینه لورآل بزن!
اصن ویتامینه لورآل نزنیا، من زدم، موهام ریخت!
می دونی غریبه، روزی هزارتا ازین نصیحتا رو می شنویم… توصیه هایی که بقیه تجربشون کردن! اگه جواب نگرفتن، همه رو مث نیش عقرب ازش منع می کنن! اگرم مثبت بوده براشون، واسه هر ننه قمری نسخه شو می پیچن! واقعن تجربه چیه؟ تجربه های علمی باز یه چیزی! (خدائیش هیچ شکی هم توش نیس) یه بابایی مث فلمینگ اومد، رو کلی چیزای مختلف تجربه کرد، هی آزمون و خطا کرد تا آخرش پنی سیلین رو کشف کرد. حالا همه دنیا می تونن از تجربه ش استفاده کنن! یکی هم مثلن رانندگی بلته و میاد تجربه رانندگی یا همون دانششو به بقیه یاد می ده تا اونا هم از اون تجربه استفاده کنن و زندگیشون بیفته رو غلتک! اما نصیحتا و تجربه های روابط انسانی و اجتمایی به نظرم اصن قابل تعمیم نیس! مثلن می شه گفت من تو ازدواجم شکست خوردم واسه همین تو دیگه خودتو ننداز تو چاه؟ یا از اونم ساده تر، وختی مردی زنشو به خاطر اخلاق گندش طلاق می ده ، چطور می شه یه مرد دیگه با همون زن خوشبخت می شه؟ اگه تجربه ها عینن تکرار می شدن که دیگه هیچ مردی نمی تونست با اون زن کنار بیاد! نه؟! من فک می کنم تجربه های آدما هم مث اثر انگشتاشون خاص خود اون آدماس! اگه یکی یه مسیرو می ره و با سر می خوره زمین، شاید یکی دیگه تو همون مسیر کلی موفق بشه! یا وختی تو چن تا رابطه موفق نبوده از کجا معلوم نفر بعدی هم تو زندگیش مث تجربه های قبلیش باشه؟! راستیتش من خودم به شخصه هیچ خیری ازین نصیحتا ندیدم، شامپوهایی که دیگران بهم توصیه کردن، به کله م نساخته! آدمایی که بهم معرفی کرده ن برام جذابیت نداشتن! فیلمی که همه توصیه ش می کنن، ممکنه حوصله مو سر ببره! مسیرای زندگیمو جوری انتخاب می کنم که برام خوشایند باشه و شادم کنه، حتی اگه منو خعلی دور ببره! و تو غریبه عزیزمو، ممکنه هر جایی گیرت بیارم! چه تو دنیای مجازی… چه واقعی!… مهم اینه که تو جزئی از زندگی واقعیم می شی لامصب! بوس داغ رو گوشات که به ذهن درهم برهم من گوش می دی:** (پ وختی می گم نصیحت بی نصیحت دلیل دارم… لج نمی کنم بوخودا)
می دونی، مهمترین معلم و راهنمای آدم تو زندگیش، دلشه غریبه! شنیدی می گن به دلت باشه، می شه! به دلت نباشه هم، نمی شه! منظور از دل که شیکم نیس، بخوایم بگیم از سر باد معده یه تصمیمی گرفتی! هه هه هه… منظور از دل ضمیر ناخودآگاه آدمه! من نمی دونم این ضمیر ناخودآگاه چه جوری کار می کنه! نمی دونم این تجربیات از کجا تو ضمیر ناخودآگاه جمع شده که خودمون ته دلمون می دونیم چه کاری برامون جواب می ده، چه کاری نع! تنها جوابی که به نظرم می رسه اینه که روح ما قبلن این  تجربه ها رو داشته و عکس العملی که نشون می ده، دقیقن از شناخت و پیش بینی نتیجه س! شاید تو زندگیای گذشته ش! چه می دونم والا… قضیه پیچیده س و از سوات من خارجه! :)))
اما یه چیزی رو می دونی غریبه! به دلمه که من وختی تو رو ببینم می شناسمت! نه اینکه واقعن بشناسمتا! نه…. انگار که دیده باشمت، تو خوابهام… تو گذشته م… تو زندگیای گذشته م! نمی دونم، به دلمه که از نگاهت یادم می یاد و می فهمم که خودتی! فقط مونده م که اگه این اتفاق بیفته، چه جوری به تو حالی کنم که تو خودتی لعنتی! مگه اینکه تو هم منو بشناسی… هووووووم…خدا رو چه دیدی!؟! :)))

پ.ن. چن روز پیش همکارم یه موضوعی رو مطرح کرد که فکرمو حسابی مشغول کرد! گفت: «اینا که می گن عاشق همن، ینی چی؟ یکی می گه عاشق منه چون حامی هستم! اما حامی بودن یه قسمت از شخصیت منه، نه همش! جای دیگه، تو یه موقعیت دیگه شاید شخصیت من جنبه دیگه ای داشته باشه که خوشایند نباشه، اما به خاطر اینکه طرفم عاشق حامی بودن منه، همیشه باس براش همون نقشو بازی کنم! و اون دیگه من نیستم… ینی کاملن خودم نیستم» این حرف جالبیه! واقعن چن نفر ما نقش خودمونو بازی می کنیم، نه نقشی رو که بهمون تحمیل شده!؟ دیگه اینکه کی می تونه ادعا کنه خودشو کاملن می شناسه، چه برسه به طرفشو!… 
خوبیش اینه تو این شانسو داری که با این نامه ها چیزای زیادی از زیر و بم شخصیتمو فهمیدی آقا خان! منم به وختش می فهمم و تو رو به خاطر همه چیزایی که هستی دوس خواهم داشت!

Sunday, September 25, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و یکم

امروز یه جورایی اول مهر که نه، اولین روز مدرسه حساب می شد. با اینکه خعلی وخته از مدرسه رفتنم گذشته اما امروز بازم با دلشوره روز اول مدرسه از خواب پا شدم. می دونی غریبه، من از مدرسه اصن خوشم نمیومد. اصن و ابدن دوس ندارم به اون دوران برگردم! یادمه تقریبن هر روز یه بهانه ای میووردم بلکه مامان رضایت بده که من مدرسه نرم! از دل درد و سر درد و قلب درد گرفته، تا پا درد و سرفه الکی و چسبوندن پیشونی به شوفاژ واسه اینکه تب دار به نظر بیام!… هه هه هه… خدائیش مامانا خعلی باهوشنا، والا با اون همه فیلمی که من بازی کردم لااقل یه بارش باس تاثیر می داشت که نداشت!!! از اونجا که من هیشوخ مهدکودک نرفتم، اولین روز مدرسه رفتنم مث خعلی بچه ها به زر زدن پشت مامانم گذشت! ساختمون مدرسمون جون می داد واسه فیلم ترسناک!  یه خونه مصادره شده اشرافی بود! با اتاقای آینه کاری و گچ کاری شده! درهای منبت کاری شده که جیرجیر صدا می دادن! یه زیر زمین که بچه ها بین خودشون شایعه کرده بودن که معلما بچه تنبلا رو اونجا زندانی می کنن!… خیر سرمون اونجا سواد یاد گرفتیم به بدبختی! آخه فقط تصورشو بکن که ما یه مشت جقله بچه وسط یه اتاق آینه کاری شده باس حواسمونو به درس می دادیم! خو نمی شد دیگه! قبول کن!…دبستان به خونمون نزدیک بود و من کم کم یاد گرفتم خودم برم و بیام! یادمه تو بمبارونا یه بار که آژیر خطر زدن، ما بچه ها رو جمع کردن وسط سالن… ما کنار هم نشسته بودیم، دستای کوچولوی همو چسبیده بودیم و گریه می کردیم و هر از گاهی یکی مامانشو می خواست!  معلم دینی بالا سرمون راه می رفت قرآن می خوند، (انگار رو سر میت می خونه!) تا اینکه مامان سرآسیمه اومد دنبالم و خوشحال رفتم خونه تا با مامان و بابا و خونواده دور همی بترسیم‪!!‬!:) واقعنا! جنگ و بمبارونا واسه ما بچه ها مث تفریح بود! صدای آژیر خطر میومد و مامان و بابا، ما بچه ها رو می زدن زیر بغلشونو می رفتیم تو زیر زمین! مث بازی قایم باشک بود! تو تاریکی فقط سفیدی چشما معلوم بود! یواشکی با آبجی بزرگه می خندیدیم و مامان دعوامون می کرد که سر و صدا نکنین! ( انگار هواپیماهای دشمن صدای خنده ما رو از اون فاصله می شنیدن و جامونو پیدا می کردن…هاهاها) بعد اگه بمبی نزدیکمون می خورد، تازه می فهمیدیم که خطر ینی چی و اونوخ زر زرامون به نوبت شروع می شد! منم چون فسقلی خونه بودم تو همه چی پیشقدم بودم! ‪((((:‬
داشتم از مدرسه می گفتم، یه دفه خاطرات جنگ هم اومد وسط! آخه حقیقتن از هم جدا نبودن این دوتا! پنجم دبستان بودم که اوضاع جنگ خعلی خطری شده بود و ما جمع کردیم رفتیم ولایت بابا اینا ینی دامغان! اون سال من امتحان نهایی داشتم و چه امتحاناتی دادیم ما! عالی بود واقعن! معلما همه جوابا رو بهمون می رسوندن و با معدل خوب از دبستان فارغ التحصیل شدم! ولی خارج از شوخی الان که فکرشو می کنم می بینم ماها چه سخت درس خوندیم خدائیش!  چقدر مشق می نوشتیم… هنوز کنار انگشت وسطیم از فشار مداد قلمبه س! یادمه برف که میومد تا زانو تو برف فرو می رفتیم و لیز لیز خوران می رفتیم مدرسه! هر روز به هزار امید رادیو رو گوش می کردیم که شاید مدرسه ها تعطیل شه اما همش شاید سالی یه بار تعطیلمون می کردن! ( حالا که بچه مدرسه ایا زرت و زرت تعطیل می شن… اونم که از آژیر خطر و بمبارونا !...پوووووووف)
غریبه باس اعتراف کنم من بچه خعلی خرخونی نبودم! دبستان و راهنمایی درسم خوب بود اما وختی رسیدم دبیرستان همه چی فرق کرد! وختی بابا نذاشت برم هنرستان ( به خاطر جو هنرستانا که اون موقعا خعلی داستان پشت سرش داشت) به تشویق خان داداش رشته ریاضی خوندم!( البت الان از کل اون چهار سال  فقط جدول ضربشو یادمه…هه هه هه) خو هیشکی حساب لجبازی منو نکرده بود! وختی نذاشتن کاری رو که می خواستم بکنم، منم مبارزه منفی کردم و اصن درس نخوندم! و شروع کردم به تجدید آوردن! هر چه کردن، برام معلم گرفتن، داداش باهام تمرین می کرد،… هیشکدوم جواب نمی داد… دیگه وختی همه معتقد شدن به خنگ بودن من و ناامید شدن که دیگه حتی دیپلممو بگیرم، سال سوم دبیرستان بودم که دانشگاه قبول شدم! هه هه هه… گرافیک! رشته ای که می خواستم اونم با رتبه ۳۷! برق از سه فاز همه پرید خدائیش! ( راستشو بخوای من اصن قابل پیش بینی نیستم:)))
خوشحالم که مدرسه تموم شده! هنوزم که هنوزه از یادآوریش که دیگه مجبور نیستم برم مدرسه، ذوق می کنم!

پ.ن. می دونی غریبه! معلم موجود بدبختیه! هر روز کلی دعا پشت سرشه که کاش مریض شه و چن روز بستری شه! یا تصادف کنه و نیاد! هاهاها… من که خودم دوس ندارم هیشوخ معلم بشم! چون خودمم یکی از همین دعا کننده ها بودم یه دوره ای!:)))

Saturday, September 24, 2011

سلام غریبه - نامه چهلم

سه روز تعطیلی عین برق و باد تموم شد، غریبه! پووووووووف:( اما یه خوبی داش اونم اینکه نه تنها ۳ روز تعطیل بودیم ( ما پنج شنبه ها هم تعطیلیم آخه) غیر از اون این هفته هم زودتر تموم می شه چون یه روزش کمه! هه هه هه:)) اما خدائیش زود نمی گذره؟! زرتی شد اول مهر، نصف سال رفت و من هنوز به سال ۹۰ عادت نکردم.
تو این تعطیلیا یه کتاب خوندم! می دونی چه کتابی؟ نخندی بهما! «شازده کوچولو»!:)))  فک کنم من تنها آدم روی کره خاکی هستم که شازده کوچولو رو نخونده بودم! خو کارتونشو از تلویزیون دیده بودم و فک می کردم همونه دیگه! حالا می فهمم چه جوری یه کتاب می شه شاهکار ادبی! همیشه عادت دارم کتابو از مقدمه ش می خونم! آنتوان دوسنت اگزوپری نویسنده شازده کوچولو یه خلبان بوده!… ریچارد باخ هم خلبان بوده… نمی دونم می شناسیش یا نه؟ نویسنده اوهام، جوناتان مرغ دریایی، زندگی و دیگر هیچ و…. فک کنم واسه نویسنده شدن باس برم کلاس پرواز یا لااقل پرواز روح! واقعنا شاید واسه همینه که خعلی از نویسنده ها، هنرمندا و موسیقی دانها رو میارن به مواد مخدر تا اینجوری از زمین کنده شن و خلاقیتشون قلپی بزنه بیرون! من که از سیگارشم متنفرم، چه برسه به چیزای دیگه! همون برم کلاس پرواز بهتره، منتها من یه مشکل کوچولو دارم! اونم اینه که از رانندگیشم می ترسم چه برسه به پرواز! هه هه هه… خاصیت پرواز چیه ینی؟ لابد وختی آدم از زمین دور می شه تازه می فهمه چقده دنیای آدما، دغدغه هاشون و درداشون کوچیکه!(چون از اون بالا همه چی رو ریز می بینه)… یکی تو سیاره تنهایی خودش که عاشق قدرته اما هیشوخ شاد نیس، یکی دیگه تو دنیای حساب کتاباشه اما حتی وخت نمی کنه بفهمه چیزی واسه حساب کتاب وجود نداره، یکی که همش می خواد چراغی رو روشن کنه منتهی کسی نیس تا از اون نور استفاده کنه و حالشو ببره! تازه می فهمی تنها چیز با ارزش که همه هستی روی اون بنا شده عشقه! بوخودا عشقه! نگو عشق ترشح هورموناس! ارزششو تا غرایز پایین نیار تو روخودا، غریبه!(سعی هم نکن قانعم کنی)…اگه خدا عاشق مخلوقاتش نبود، شاید هیشوخ نمی آفریدشون… حتی اونم با همه عظمتش نیاز داشت تا کسی رو داشته باشه واسه عشق ورزیدن بهش! این طرز فکر منه البت و دوسشم دارم فکرمو!:)))
می دونی غریبه، دوستت دارم جمله بزرگیه!  خعلی بزرگ! ( تو شازده کوچولو می گه اهلی کردن) دوستت دارم، ردیف کردن چهارتا لغت نیس! متاسفانه این جمله و اصطلاحاتی مث: عزیزم، گلم، عشقم، نفسم و…. شده تیکه کلام! همه به هم می گن (حتی دخترا به هم… عووووووق)! مث پول خرد قلک خرج می شه به راحتی! بدون اینکه فکر بشه به معناشون! به تاثیری که به جا میذارن!  به مسئولیتی که دنبالش میاره! تو به یه غنچه بگی دوستت دارم، روز سوم برات می شکفته… همه هستیشو برات رو می کنه! اونوخ الان مد شده که همه به راحتی می گن و رد می شن! درست مث اینکه بگن سلام، حالت چطوره؟ ولی واسه من مهمه غریبه، مهمه وختی این جمله رو بهم می گی از ته دلت بگی آقا! وختی اهلیم می کنی، وایسی و بمونی پیشم نه اینکه دمتو بذاری رو کولت و فرار کنی! نه اینکه بگی من دوستت دارم، عاشقتم اما به دردت نمی خورم، برو پی زندگیت! نه اینکه بگی چون دوستت دارم خوشحال می شم ازدواج کنی و خوشبخت شی!  نه اینکه بگی دوستت دارم اما به تنهاییم عادت کردم و نمی تونم تغییر بدم خودمو، نمی خوام اذیت بشی! قهرمان زندگی ما زنا کسی نیس که بذاره و بره، کسیه که بمونه و بجنگه! بمونه و وا نده! می فهمی؟!

پ.ن.۱: امروز تموم مدت داشتم کتابمو واسه ناشر آماده می کردم… امان از وختی که باس با نرم افزاری کار کنی که خعلی توش وارد نیستی! پیشرفتم افتضاح بود! حالا باس فردا ببرمش شرکت ببینم کی ایندیزاین بلته تا به من بگه چه مرگشه الان این فایله :(

پ.ن.۲: راستی اگه منو ببندی به بادبادک، برم هوا می دونی چقدر صواب کردی، آقا؟! اول اینکه بالاخره با هم بادبادک هوا کردیم و من عقده ای نمی شم، بعدم اینکه چون رفتم رو هوا، وختی بیام پایین می تونم بالاخره گیر داستان جدیدمو رفع کنم و بنویسمش تا آخر… اونوخ شاید منم یه نویسنده معروف شم و شاهکار ادبی خلق کنم… خدا رو چه دیدی؟!:))))

Friday, September 23, 2011

سلام غریبه - نامه سی و نهم

می دونی چیه داشم؟! ما حرف زور تو کتمون نمی ره! کسی بخواد حرف بی منطق بزنه جلوش وایمیستیم. آزار و اذیت کنن تا اونجا که زورمون برسه از خودمون دفاع می کنیم و دل و روده مردم آزارو از تو دماغش می کشیم بیرون اصن! ما از اون دختر ملایماشیم،…هه هه هه
خارج از شوخی زندگی واسه دخترای مجرد اونم تو مملکت ما خعلی سخته!  «یونگ» می گه: مردا تو وجود خودشون یه عنصر مادینه دارن و زن ها عنصر نرینه (اصطلاح علمیش یادم رفته) وختی که شوما غریبه ها نیستین عزیز من، ما دخترا ناچاریم عنصر نرینه رو تو خودمون تقویت کنیم تا بتونیم از خودمون مراقبت کنیم. باس  خودمون آقا بالاسر خودمون باشیم! باس لات باشیم و هر جا لازمه با فحش و کتک و تف(حتی) از خودمون دفاع کنیم… ها ها ها…  من آدم قلدری نیستم اصن، اما وختی عصبانی می شم، ترسناک می شم… اینو رئیسمم تو توصیف من گفت یه بار. وختی همکارم داش می گفت که صدف مقابل مشتری خعلی کوتاه میاد و ملایمه، رئیسم پرید تو حرفش که: «صدف ملایمه؟!؟ اصلن… معلومه اون روشو ندیدی هنو!» راستیتش من خعلی دیر جوش میارم! ممکنه عصبانی بشم یا ناراحت بشم ولی همیشه خودمو کنترل کنم، تو این ۱۰سالی که تو شرکتمون کار می کنم، شاید فقط یه بار، یا دوبار ناجور جوش آوردم و اونایی که دیدن دیگه یادشون نرفته هیشوخ و سعی می کنن پا رو دم من نذارن! یکی از همکارام می گفت: «صدف وختی عصبانی می شه از چشاش آتیش می زنه بیرون! همونطور که وختی افسرده س چشاش خاموش می شه و وختی شاده، چشاش برق می زنه! »  (خلاصه که از قرار چشم و چار ما، روح و روانمونو لو می ده اساسن) داشتم می گفتم، وختی مجبوری تو این جامعه کار کنی و گلیم خودتو از آب بیرون بکشی باس بتونی از خودت مراقبت کنی! یادمه اونوختا که دانشگاه می رفتم، سال اول و دوم، دانشگاهمون میدون امام حسین بود… یه وختایی کلاس داشتیم تا ۶:۳۰، ۷ عصر…مام که مث شوما بچه مایه دار نبودیم! با اتوبوس می رفتیم و میومدیم… تا برسیم خونه ساعت ۸، ۸:۳۰ می شد… هر شب مجبور بودم از روی پل هوایی رد شم و پلای هوایی هم مکانای خوب و خلوتی بودن واسه مزاحمین عزیز! یه شب که خسته و کوفته داشتم می رفتم خونه، تو پل هوایی یه مرتیکه عوضی خواست اذیتم کنه! یا باس مث بز در می رفتم، یا باس وا میدادم و با گریه می رفتم خونه یا….. خو من راه سومو انتخاب کردم ینی با تخته شاسی توی دستم که اتودای کارای دانشگاهم توش بود، تا اونجا که زورم می رسید زدمش! ینی صحنه خدا بودااا… مرتیکه گنده بک می دوید و من بچه نیم وجبی با یه تخته شاسی دنبالش می دویدم و هر از گاهی تخته رو می کوبیدم تو سرش! از این مدل اتفاقا زیاد برام افتاده، یه بارم با آبجی بزرگه داشتیم از تجریش برمی گشتیم که توی کوچه باغ خونمون که خعلی هم تاریک بود، باز یه عوضی اومد و شروع کرد به مزاحمت! منم با کیسه پر از صابون برگردون که واسه مامان بزرگم خریده بودم تا می خورد زدمش! البت وختی در رفت، وایسادم به گریه کردن! رامک هم می خندید و می گفت: «بدبختو به قصد کشت زدی و حالا وایسادی گریه می کنی؟!» ولی خو غریبه، تو که غریبه نیستی! مادینه وجودم همیشه می ترسه، می ترسه از اینکه نرینه هه از پس مزاحما و مشکلات برنیاد! همش می ترسه! :(
این آخریا هم موبایل یه مزاحمو از پنجره تاکسی انداختم بیرون تا بفهمه زرنگی نیس موبایلشو تو تاکسی بلغزونه سمت من تا به هوای موبایلش یه دستی هم بزنه به زانوی من! کور خونده…  می دونی غریبه! هیچ زنی دوس نداره خودش آقا بالاسر خودش باشه! زن مث بلور می مونه، باس روش برچسب شکستنی زد تا با احتیاط ازش مراقبت بشه، نه اینکه کلی از این پلاستیک بادکنکیا که تق تق صدا میده، دورش بپیچن و مث توپ فوتبال پرتش کنن تو جامعه! همینا باعث می شه زنا یه کم خشن بشن و از زنانگیشون دور بشن! اما من همیشه حواسم هس که این اتفاق برام نیفته! ینی عمرن که بیفته، می دونی چراا؟ چون همه زنا رو که نمی دونم ولی من وختی دل می بندم و عاشق می شم، ضعیف می شم! خعلی ضعیف و آسیب پذیر! با یه تلنگر از هم می پاشم! هر چقدر هم قلدر باشم، نمی تونم به تو حتی پرخاش کنم! عوضش اشکم در مشکم می شه! شاید به خاطر این باشه که وختی تو هستی، خیالم راحته که نیازی به نرینه وجود خودم نیس، چون بهترینشو کنارم دارم! واسه همین نرینه مو می فرستم مرخصی! می فرستمش تو لایه های زیرین وجودم! گمش می کنم حتی! یادم می ره ازش! تمام و کمال زن می شم! با همه ظرافتا و حساسیتاش! واسه همینه که تو همه روابط احساسیم تا حالا ضربه خورده م و نتونستم ضربه بزنم! ازم برنمیاد!:(
غریبه، حواست بهم هس؟!

Thursday, September 22, 2011

سلام غریبه - نامه سی و هشتم

غریبه، قلبم به درد اومده! درد از اینکه کجا داریم زندگی می کنیم؟ آخه کجا؟ ما دم از تمدن کوروش و داریوش می زنیم و حکومت بربر ها رو مسخره می کنیم؟ ولی ماها صد برابر از بربرها بدتریم!
دیشب تلویزیون مراسم اعدام قاتل داداشی رو داشت نشون می داد، بدتر از صد تا فیلم تراژدی ترسناک بود! می دونی تا دیشب من همیشه می گفتم با حکم اعدام موافقم، اگه کسی بدونه در صورتی که جون کسی رو بگیره، می گیرن اعدامش می کنن شاید آمار جنایت بیاد پایین… فک می کردم احکام سفت و سخت جرم و جنایتو کم می کنه! اینکه اگه کسی دزدی کنه دستشو قطع کنن یا اگه زنا کنه، جای دیگه شو ببرن، بدن دستش! پوووف اما دیشب دیدم که یه بچه رو اعدام کردن! یه بچه ۱۷ ساله که حتی به سن قانونی نرسیده، یه بچه ای که عین همه بچه ها موقع ترس و ناراحتی مامانشو صدا می زد! مامااااان… ماماااااان و مامور اجرای حکم با خشونت بازوی لاغر مردنی بچه رو می کشید به سمت چوبه دار!!!غریزه مادری من داشت فریاد می زد و باورم نمی شد صحنه هایی رو که داشتم تو تلویزیون مملکتم می دیدم!!!!! منم یه مادرم، هرچن که بچه ای نزاییدم. اون بچه داش منو صدا می کرددد…. دلم می خواس فریاد بزنم: این چه مملکتیه؟ این چه قانونیه؟ اینا چه مردم با غیرتین که وایسادن به تماشای کشتن یه بچه! ای وای من… تموم تنم می لرزه از گریه کردن و شرمنده م… شرمنده م از اینکه یه ایرونیم! که اینجا وطن منه! که اینقده ضعیفم و ترسو که نمی تونم جور دیگه اعتراضمو نشون بدم!
می دونی این ماجرا مث چیه؟ یه بار تو روزنامه خوندم نمی دونم تو مکزیک بود یا جای دیگه، که پدر دیوانه یه بچه ۲ ساله تفنگشو به دست بچه داد واسه خنده. غافل از اینکه تفنگ پره و بچه بازی بازی به قلب پدرش شلیک کرد و اونو کشت! ینی اگه ایران بود احتمالن اون بچه دوساله رو هم اعدام می کردن و مردم جمع می شدن واسه تماشاااا و سوت و دس می زدن واسه اجرا شدن قانون! می دونی، قاتل داداشی، یه خریتی کرده، بچگی کرده، بازی بازی یکی رو کشته! یه زندگی رو گرفته!…بععععععله اینا قبوله! باید محاکمه بشه، ولی آخه اعدام؟ اونم یه بچه؟!  اون به اندازه یه آدم قتل کرده اما تو اجرای حکمش  بیشتر از ۲۰نفر قاتل بودن، از خونواده داداشی گرفته، تا قاضی، تا مامور اجرای حکم… همه تو قتل یه بچه سهیم بودن! بعله بودن! (فریااااااااد) ای وای قلبم درد می کنه!
اصن قتل چیه؟ به نظر من زندگی و مرگ آدما فقط تو حیطه اختیارات خداس، نه بیشتر! گاهی آدما توش دخیل می شن مث مامورین اجرای حکم اما قتل فرق می کنه!… بعضی شغلا اصن اینجورین! مثلن من چک نویسم، کاغذامه و شاید یه فایل کامپیوتری، اشتباه من توی کارم، توی مسئولیتم آخرش اینه که ضرر مالی داره! اما دکترا رو نیگا کن! چک نویس دکترا آدمان! اشتباه یه دکتر زندگی و جون یه نفره! اینا اصن تو یه ترازو نیستن! می فهمی چی می گم! برادر شوهر آبجی بزرگ بزرگه یه دانشجوی موفق حسابداری بود… به خاطر یه کیست تو کشاله رونش رفت عمل کنه، دکتر احمقش که فک می کرد عمل جزئیه و کسر شانش بود، سر عمل نرفت و عمل رو به یکی از دستیاراش سپرد. درآوردن کیست به قطع شدن شاهرگ این بچه ختم شد و بعد قلبش از کار افتاد و اکسیژن به قلبش نرسید و ……… الان این بچه زنده س اما طفلک مث عقب مونده های ذهنی شده! حرکت دست و پاش و اینا خعلی با تاخیر انجام می شه و دیگه نمی تونه درس بخونه! اینا رو گفتم تا یه چی دیگه رو بگم، آدمایی که شغلای اینچنینی دارن چطور می تونن اینقده بی مسئولیت باشن؟ هان؟ می تونن شب راحت بخوابن بدون عذاب وجدان؟ همین قاضیا اگه یه حکم اشتباه بدن و یه آدم بی گناهو اعدام کنن، یا بفرستنش پشت میله های زندان، جواب خدا رو چی می دن؟!؟!

پ.ن.غریبه، یادته گفتم مهاجرت رو دوس ندارم! الان حاضرم باهات بیام هر جا که می گی! فقط منو از این مملکت ببر!

Wednesday, September 21, 2011

سلام غریبه - نامه سی و هفتم

یه سنگ بنداز… یک، دو، سه… اول یه پایی، بعدم پرش روی دوتا پا… سنگو بردار… حالا برگرد!
صبح که داشتم می رفتم سر کار، دیدم یه لی لی گچی روی زمین کوچه مونه! از قرار بچه های محل روز قبلش داشتن بازی می کردن اونجا… یه دفه یه مشت بچه تو ذهنم شروع کردن به جیغ کشیدن و هلهله کردن… برگشتم به ۲۹، ۳۰ سال پیش! کوچه بن بست کوچیک و تنگمون که آدما رو عجیب بهم نزدیک کرده بود و همه مث یه خونواده بودن! طوریکه مثلن یکی از زنای همسایه می رفت باقالی یا سبزی می خرید، همونجا جلوی خونه ش فرش پهن می کرد و باقی زنا جمع می شدن، دور هم می نشستن و سبزی ها رو پاک می کردن و هوم… بازار غیبت به راه بود! آبجی بزرگه و آبجی بزرگتره با دوستای همسن و سالشون کش بازی و لی لی بازی می کردن… و اگه خان داداش و دوستاش هم بودن، بازی هاشون یه ریزه خشن تر می شد… مث سرخ پوست بازی و بدو بدو و بزن بزن های الکی!… منم که کلن فسقلی محله بودم و دوست هم سن و سال نداشتم، ساعت ها روی یه فرش کوچولو جلوی در می شستم  و با یه عروسک و چهار تا کاسه بشقاب و یه چادر گل گلی که مامان برام دوخته بود و اصرار داشتم سرم کنم، با خودم حرف می زدم، واسه خودم بازی می کردم و گاهی به شوعر خیالیم زنگ می زدم… هه هه هه… نمی دونم از کجا این اسمو یاد گرفته بودم اما دقیقه ای یه بار الکی با تلفن زنگ می زدم بهش: « الو محمود، بیا بچه رو ببر دکتر! مریض شده! »، « الو محمود، سر راه برام سیب زمینی بخر »… همیشه دلم می خواست با آبجی بزرگا بازی کنم اما تو بازیاشون رام نمی دادن… چون من کوچولو بودم و اونا می خواستن گروه و دسته خودشونو داشته باشن… هرچی فک می کنم می بینم از اون خونه هیچ چیز مشخصی یادم نمیاد جز یه دوش که وسط حوض وصل کرده بودن تو حیاط! مامان واسه ما بچه ها هندونه شتری می برید و لختمون می کرد تو حیاط تا هر گندی که می خواییم با هندونه به سر و کله خودمون بزنیم و همون جا زیر دوش می شستمونو و میووردمون تو خونه! آب دوش سرد بود، سرد سرد و ماها مسابقه می دادیم که هر کی بیشتر تونس زیر آب وایسه برنده س! دندونامون بهم می خورد، نفس نفس می زدیم و بپر بپر می کردیم تا بتونیم بیشتر تحمل کنیم! آبجی بزرگه می شمرد، یک، دو، سه …. منم تا جایی که بلت بودم همراهیش می کردم اما بعد تندی از زیر دوش می دویدم بیرون… دیگه چیزی که یادمه، یه اتاق یا آلونک رو پشت بوم بود که توش بوی رنگ میومد و خان داداش اونجا بادبادک می ساخت… گاهی می ذاشت تو ساختن گوشواره ها و دنباله بادبادک کمکش کنم اما هیشوخ هوا کردنشو ندیدم! خودمم تا حالا بادبادک هوا نکردم… دلم می خواد یه بار با هم بریم و یادم بدی چه جوری بادبادک هوا کنم، غریبه!
فک کنم ۵ سالم بود که از خونه کوچه زرین رفتیم و بعد از اون منم بزرگتر شدم، با دخترای محله جدید لی لی و کش بازی می کردم اما بیشتر از اون دوچرخه سواری! دوچرخه من، دوچرخه قدیمی رامک بود اما دوزارم برام مهم نبود! دوستامو تو دنیای خیالیم آوردم که مثلن دوچرخه هامون ماشینه! و ماشین من بی ام و سرمه ای بود! شاید به خاطر اینکه عموم یه بی ام و سرمه ای داشت و طوری وانمود می کرد که ماشینش بهترین ماشین دنیاس!… هه هه هه…
اوووووف… نیگا!یه لی لی گچی کف کوچه ما رو کجاها برد!!!… به کسی نگیا غریبه،  لی لی رو که دیدم یه نیگا اینور و اونورو کردم، یک، دو، سه… اول یه پایی، بعدم پرش روی دوتا پا… رفتم تا ته لی لی! هاهاها… ضایع نبود واسه یه دختر ۳۴ ساله؟ راستیتش اصن برام مهم نیس :)

پ.ن. عزیزم،  فک می کنی بتونی با کودک درون من کنار بیای؟ آخه اگه  هر از گاهی بهش توجه نکنی افسردگی می گیره هاااا…اقلکن بیا ببرش با هم بادبادک هوا کنین،... دوس شدن باهاش سخت نیس بوخوداااا :))

Tuesday, September 20, 2011

سلام غریبه - نامه سی و ششم

غریبه ه ه ه… جات خعلی خالیه! عجیب نیس که جای کسی که هیشوخ نبوده خالی باشه؟ نخیرم! هیچم عجیب نیس… باور کن! الان بهت ثابت می کنم… بنظرم ماها هرکدوممون به اندازه یه مخلوق تو عالم هستی جا داریم و وختی نباشیم حتمن چیزی از هستی کمه! و مخلوق ینی چیزی که شایسته و لیاقت خلق شدن رو داشته، خو با اینحساب چون تو رو من توی روح و قلب و ذهنم خلق کردم، پس تو یه مخلوقی که تا وختی نباشی- ینی عینی نباشی- جات خالیه…  (رساله تذکره الصدف دلبرالدوله - ص ۳۴- خ ۵- وسطای خط) هه هه هه... چه فلسفه بافیه این صدفه بوخودااا :))) حالا بگو ببینم یه مخلوق می تونه معشوقم باشه؟! هااااا… باس دید!:) ( به وختش )… خلاصه که در حال حاضر جای غریبه واسه من خالیه خعلی! شاید رفته مرخصی، شایدم ماموریت اداریه! کی می دونه؟!
راستی غریبه، اگه تو شغلت یه جوری باشه که هی مجبور باشی بری ماموریت من چه کنم؟! خو من که نمی تونم تو خونه تنها بمونم… خودت که می دونی من از تنهایی و تاریکی می ترسم… شاید وختی نباشی برم خونه مامانمینا، یا مامانتینا… اما این گاهی جدا شدن ها خوبیش اینه که دلمون واسه همدیگه و خونمون تنگ می شه! دلمون تنگ می شه واسه جونور لامصب بی شرف گفتنمون! دلمون تنگ می شه واسه آغوشمون، بوسه هامون و بوی تن همدیگه و ….! وووووی… من الانشم دلم تنگه که! ای بابا… هه هه هه
امروز یه ریزه خسته م… خعلی دیر رسیدم خونه، کار زیاد داشتم تو شرکت! می دونی دولت باس یه قانونی تصویب کنه که زن ها نباس بیشتر از ساعت ۳ بعد از ظهر سر کار باشن… حتی شرکتای خصوصی! هر کی هم از قانون پیروی نکنه بیان چوب بکنن تو ماتحت محترمش! والااااا… چه معنی می ده زن مردم تا ساعت ۸ شب شرکت باشه؟! تازه بعدشم بره خونه، بشوره و بپزه و بچه بزاد! زندگی سخته بوخودا! اما زنی که ساعت ۳ بره خونه، می تونه زندگی کنه درست و حسابی و سر موقع بچه تولید کنه! شاغل هم نباشه که چه بهتر! واسه آقا غذاهای خوشمزه می پزه، بچه هاشو بزرگ می کنه و می شینه داستان می نویسه و تصویرسازی می کنه! خوبه هاااا (اسمایلی مردد)، اما…. فک کنم بعد یه هفته دیوونه شم! نوووچ، من نمی تونم زن خونه باشم! باس کار کنم اما دوس دارم گاهی هم غر بزنم خو…هاهاها… حالا ساعت ۳ بکننش بدم نیستا! دعاشونم می کنیم به ابولفض
برم دیگه بخوابم م م… چشام داره آلبالو گیلاس می چینه!…کاش بودی… دلم می خواس تو جای خودم بخوابم خو، آخه جای من، بالش محبوب من سینه توئه عزیزم

Monday, September 19, 2011

سلام غریبه - نامه سی و پنجم

م م م م… اگه دلم بخواد نامه نوشتنمو بهت ادامه بدم باس به کسی حساب بدم، هوم؟! دلم خواسته برم قهر، حالا هم دلم خواسته برگردم، حرفیه؟! بعدم مسائل و مشکلات خونوادگی من و تو به کسی ربطی نداره ها! از الآن گفته باشم! تازشم گفتن «مرده و حرفش»، نگفتن «زنه و حرفش» که! با این اوصاف هر وخت دلم خواس حرفمو، تصمیمو عوض می کنم و اگه عشقمم بکشه بعدِ خداحافظ برای همیشه، می گم سلام دوباره! همینی س که هس :)) اسمایلی چشم غره دلربا
راستشو بخوای دلم واسه نامه نوشتن تنگ شده بود و از اونم بیشتر برای تو! اینکه سرمو بذارم رو شونه ت و حرف بزنم و ریز ریز غر بزنم راجع به آدمایی که تو نمی شناسی. تو هم موهامو بو کنی و بوس کنی و هر از گاهی نظر بدی یا اگه لازمه خعلی ملایم -بازم تاکید می کنم خعلی ملااااااایم -دعوام کنی. من آدم انتقادپذیریم، می تونی اینو از همه اونایی که ازم انتقاد کردن بپرسی (البت اگه بتونن جواب بدن با دک و دهن لت و پارشون…هه هه هه) کلن امروز از اون روزام بود… یه دختر گند بد اخلاق! به پر و پای همه پیچیدم و در نهایت با همکارمم بگو مگو کردم! هرچند تقصیر اون بود، ولی باس صبر می کردم آروم بشم، بعد باهاش حرف بزنم! حالا هم حالم گرفته س و نمی دونم چیکار کنم! از بس بغض تو گلومه، تموم گلو و گردن و گوشام از صبح درد گرفته! (شایدم دارم مریض می شم) دلم می خواس پیشم بودی و آرومم می کردی:(
راستی از خواستگارم برات گفته بودم، نه؟ حسودیت شد؟ (خو چشت درآد، بس که دس دس می کنی همین می شه دیگه ) حالا بیخیال!… گوش کن! قضیه ش بامزه بود… دوستم که عکس فیس بوکمو به مادر شوهر احتمالی نشون داده، اونم مث گاو نری که با دیدن پارچه قرمز رم کنه گفته:« وای ی ی نع! این که خعلی بی حجابه!… من عروس محجبه می خوام! » هه هه هه… البت مرد ۴۰ ساله ای که مادرش باس زنشو انتخاب کنه، تکلیفش کاملن روشنه از الان! جالبه ها… من خعلیا رو دیدم تو فک و فامیل که خعلی قرتی پرتی بودن و اصطلاحن کون آسمونو پاره کردن، بعدم رفتن زن یه مرد مومن شدن و حالا واسه ما جانماز آب می کشن! پوووووووف… چی جوری می تونن یه دفه اینقده عوض شن؟ به اون حجابی که به زور شوهره رعایت می کنن، اعتقادی هم دارن؟!؟‌ من که فک می کنم ایمان و اعتقاد آدما به دلشونه نه به ظاهرشون! می دونی من اصن آدم مذهبی و باحجابی نیستم اما دختر ولنگاری هم نیستم و نبوده م هیشوخ! ممکنه نماز نخونم، روزه نگیرم اما به کسایی که با اعتقاد اینکارا رو می کنن احترام می ذارم!  یه سری اعتقاداتی هم دارم که مخصوص خودمه، تو دلمه! اینکه خدایی هس، اینکه از خلقت حتمن هدفی هس، اینکه خوبی و بدی کارما داره و نتیجه شو می بینیم ( تو همین دنیا)، حلال و حروم سرم می شه و حضرت علی که برام مث رستم بیشتر یه اسطوره س تا امام!  واقعن آدمایی که به هیچی معتقد نیستن رو نمی تونم تحمل کنم، اصلن!  خلاصه که وختی دوستم ازم پرسید می تونی محجبه بشی یا نع؟  جواب من یه نع قاطع بود! کسی که منو بخواد باس همینجور که هستم بخواد و سعی هم نکنه تغییرم بده! البت آدما وختی ازدواج می کنن خواهی نخواهی تغییراتی می کنن… چون کی قبل از ازدواج بلته زن یا شوهر باشه؟ کی بلته مادر یا پدر باشه؟ همه دخترا ذاتن خونه دارن و مردا مرد خونواده؟! نه بابا، آدما تو زندگی مشترکه که این چیزا رو یاد می گیرن و کم کم تغییر می کنن! پخته می شن! منم آشپزی یاد می گیرم به وختش، قول می دم :))

پ.ن.۱: چقده تو نامه امروزم از این ترکیبات داشتم:  دک و دهن، لت و پار، پر و پا، قرتی پرتی… ها ها ها

پ.ن.۲: چن روز پیش با آبجی بزرگه رفتیم شهر کتاب سر معلم! بی نظیر بود… باس یه روز با هم بریم اونجا و ۲، ۳ ساعتی بچرخیم! باشه؟ روی تشک شنی های قرمز ولو بشیم و کتاب بخونیم، کتاب بخونیم و بعدشم قهوه بخوریم… بوی قهوه توی کتاب فروشی آدمو دیوونه می کرد خدائیش! فضای عالی ای بود:)

پ.ن.۳: دارم فک می کنم چن تا از نامه هامو اصلاح یا کامل کنم! مثلن نامه اولم خعلی کوتاه بود واسه معرفی من! باس کاملترش کنم!

Wednesday, September 14, 2011

سلام غریبه - نامه سی و چهارم

امروز پنج شنبه ساعت ۹:۳۰ صبحه به تاریخ ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ نامه آخرمو به تو می نویسم. همیشه فک می کردم نامه آخر من به تو، نامه ای عاشقونه باشه با عنوان « غریب آشنا » اما خوب قسمت نبود از قرار… با اینکه همه دوستام بهم امیدواری می دادن که تو بالاخره از راه می رسی اما راستیتش من دیگه امیدی ندارم. اونقده عاشقونه منتظرت بودم که خعلی جاها، خعلی آدمها رو به جای تو اشتباه گرفتم… همه آدمایی که تو زندگی من اومدن و رفتن! ( نامه یازدهم) شاید اینا که می دیدم نشونه هایی از تو بود و من نشونه ها رو اشتباهن جای اصل می گرفتم. همه این اشتباهو می کنن گاهی… خعلیا… خعلیا با یه نشونه اشتباه که فقط نشونه بوده ها، یه عمر زندگی کرده ن و می کنن… و من حتی نمی دونم منتظر کی هستم! منتظر یک مرد بدون چهره؟ منتظر یه سایه دراز و قد بلند مث بابالنگ دراز جودی آبوت؟ منتظر کی؟ من از تو هیچی نمی دونم جز خوابی که دیدم! خوابی که چندین بار توی این سالها دیدم. که دستایی قوی منو به آغوش می کشن و من برای بوسیدن غریبه روی نوک انگشتام بلن می شم… اون خم می شه اما سر من جلوی صورتشه! و بعد لب هامون روی هم قرار می گیره .. بوسه ای که همه وجودمو آتیش زد و آغوشی که توش احساس  امنیت کردم… می دونستم قراره بیدار بشم اما نمی خواستم از دستت بدم! قلبم داش منفجر می شد… و بعد لبهامون از هم جدا شد و من گرمای نگاهتو دیدم… یه تلولوی درخشان، یه عشق عمیق، یه … نمی دونم چه جوری بگم… انگار من تموم دنیات بودم! تموم چیزی که این چشمها می خواس… فقط نگاه بود و من حتی نمی تونم بگم چشمات چه رنگی بود یا چه فرمی بود. من سالهاست منتظر توام غریبه و هیچ کس نمی تونه متهمم کنه که زود جا زدم…
حالا نمی تونم بگم، نمی تونم با قاطعیت بگم تو واقعیت داری؟ شاید فقط یه رویا بودی… مث آرزوهایی که همه تو خواباشون می بینن… یکی خودشو تو استخر طلا می بینه، یکی تو ناف آمریکا، منم تو رو دیدم تو آغوشم! خیال پردازیام همیشه کار دستم داده… دارم از زندگی واقعی جا می مونم!
می خوام بیدار شم و باهاش مواجه شم! زندگی واقعی اینه! من صدف، تنها هستم و شاید هیشوخ غریبه ای در کار نباشه! باید بپذیرم! فک نکن افسرده شده م و دارم چس ناله می کنم… دروغ نمی گم، بغض گلومو گرفته، گاهی هم یه قطره اشک قل می خوره و می افته رو کیبوردم اما بیشتر از اندوهم، ناامیدم! نا امید از وجود تو!
چن روز پیش همکارم منو برای برادر شوهرش خواستگاری کرده! عکسشو دیدم و می دونم که تو نیستی! چون قدش کوتاهه، سیگار می کشه و خونواده مومنی داره… آدم بسیار آرومیه و نمی دونم با آتیشی که درون منه چه جوری می تونه کنار بیاد… برعکس همیشه که فوری جواب رد می دادم، گفتم بذار فک کنم راجع بهش! من شاید هیشوخ غریبه ای نداشته باشم که باهاش یه زندگی عاشقونه داشته باشم اما باس خودمو از داشتن بچه هم محروم کنم؟! شاید همه اون عشقی که توی دلمه بریزم واسه بچه م… به اون مرد هم عادت می کنم… همه عادت می کنن مگه نه؟ تا کی باس منتظر یه رویا بمونم؟ ۳۴ سالمه! نمی دونم چه کاری درسته و چه کاری غلط… نمی دونم به این آقا چه جوابی می دم بعدن! آخرش یا یه ازدواج بی عشقه، یا اینکه یه خونه می گیرم و از خونواده جدا می شم و تنهایی می رم تا تهش! تنهایی هم عادت می شه! حتمن می شه! دیدم که شده!

پ.ن.آخر: فک کنم نامه بیست و پنجم و بیست و ششم هم دیلیت کنم! مطمئن نیستم که دلم بخواد کسی غیر از تو روزی این دوتا نامه رو ببینه!

خداحافظ غریبه! خداحافظ عشق من! رویای من! خداحافظ برای همیشه

Tuesday, September 13, 2011

سلام غریبه - نامه سی و سوم

غریبه ه ه ه… می دونی چن وخ پیش کی رو تو آسانسور شرکت دیدم؟ رضا بابک… بامزه س نه؟ می دونی آخه طبقه سوم شرکتمون یه دفتر سینمائیه و گه گاه هنر پیشه ها رو می بینیم! اما بعضی هاشون خدائی خعلی دیدنشون حال می ده! رضا بابک با یه عالمه خاطره فیلمی از بچگیم تا حالا… آرایشگاه زیبااا که بی نظیر بود، هتل و خعلی سریال دیگه! تا که اومد تو آسانسور، از دیدن من جا خورد و تندی سلام کرد… من که شرمنده شده بودم جوابشو دادم… کلن گیج بود، نمی دونس کدوم طبقه باس بره و کدوم واحد… راهنماییش کردم و اونم رفت پی کارش! سر کوچه مونم دفتر سینمائیه ایرج طهماسب و حمید جبلیه! ووی، این دوتا که واقعن بی نظیرن و منحصربفرد! وختی واسه اولین بار دیدمشون دم کیوسک روزنامه وایساده بودن و روزنامه های پهن شده روی زمینو نیگا می کردن! اونقده ذوق کردم که دلم می خواس بپرم بغلشونو بوسشون کنم! اما مث همیشه م که وختی ذوق می کنم لال می شم، با خونسردی از کنارشون رد شدم! دو، سه بار هم هنرپیشه های دیگه اومدن شرکتمون! واسه ایونتایی که مشتریامون برگزار می کنن… مث امین تارخ، مانی حقیقی و محمدرضا گلزار!… وختی امین تارخ اومده بود، منِ از همه جا بی خبر رفته بودم دنبال یکی از همکارام می گشتم از این پارتیشن به اون پارتیشن… یه دفه توی اتاق کنفرانس امین تارخ رو دیدم که نشسته منتظر رئیسم! منم با ذوق رفتم تو آتلیه به برو بچه ها گفتم که امین تارخ تو اتاق کنفرانسه! به ثانیه نکشید که همه با بهانه های مختلف باس از جلوی اتاق کنفرانس رد می شدن! ( خو کار داشتن البت… عمدی که نبود… اسمایلی چشمک زن) تا اینکه آقای رئیس هم که اصولن رو ما دخترا غیرتمنده، پاشد در اتاق کنفرانس رو بست… هه هه هه… بعد از اون روز، گاهی می شنیدم که امروز فلان هنرپیشه اومده بود و اینا… کلن دیدن سلبریتی ها برام جالب هس اما واسش سر و دس نمی شکونم… ینی درواقع روم نمی شه ( چون یه ریزه نامحسوس خجالتیم! ) یه بار هم در بچگی ضایع بازی درآوردم… من و آبجی بزرگه رفته بودیم با خان داداش کوه… یه دفه جمشید آریا رو دیدیم که داشت برمی گشت پایین!… من با ذوق و شوق از دهنم در رفت که: « وای ی ی … آریا جمشیدی »… از کنارمون رد شد و گفت: « جمشید آریا هستم » منم که دیگه مردم از خجالت… ها ها ها…. یادمه وختی محمد رضا گلزار هم اومد شرکتمون همه به یه بهانه ای رفتن طبقه بالا تا ببیننش… من خوشم نمیاد از اینکارا اصن… بدبختا آدمن دیگه، جونور سیرک نیستن که گذاشته باشنشون واسه تماشا! واسه همین نرفتم… یه توضیح لازمه بدم که شرکت ما در سه طبقه قرار داره، پنجم (دفتر مدیر و اتاق کنفرانس و بخش مالی و مدیر پروژه ها)، چهارم ( آی تی و نهار خوری) و اول که ما باشیم (آتلیه دیزاین و ایده پردازی)… خلاصه اون روز همه رفتن طبقه پنجم و هر کدوم اومدن یه چی از محمد رضا گلزار بدبخ تعریف کردن! (مث قصه اون فیله تو کلیله و دمنه… یادته؟) یکی گفت چشاش سبز نیس که! دماغش گنده س! هیکلش فلان… خلاصه که ما نرفتیم و ندیدیم… منم ساعت ۱۲ خوشحال و خندون با ظرفای غذای خودم و دوستم نغمه با اضافه ظرف سالاد و ماست و مخلفات آسانسور رو زدم که برم چهارم، ناهار خوری! در باز شد و محمدرضا گلزار و رئیسم تو آسانسور بودن! ینیاااا خودم زدم زیر خنده! رئیسم هم اومد خوشمزه بازی دربیاره که صدف چقدر می خوری! حالا من بدبخ کلن کم غذام، اینو همه می دونن!حسابی آبروم رفت جلو سلبریتی مملکت ولی راستیتش دوزار هم برام مهم نیس! خودش خاطره شد که الان با دوستام کلی از یادآوریش بخندیم! هاهاها
خلاصه که بامزه س دیدن آدم معروفا اما راستشو بخوای دوس ندارم جاشون باشم! تو خیابون راه برم و همه با انگشت نشونم بدن! آدم شاید یه بار بخواد واسه خودش بره بچره! شاید بخواد انگشت تو دماغش کنه یا با راننده تاکسی دعوا کنه! پس فردا می کننش تو مجله زرد و امواتتو میارن جلو چشمت که شوما که از الگوهای جامعه ین چرا اینقده بی شعور بازی در میارین در جامعه؟ می دونی اصن خوشمون نمیاد الگوی جامعه باشیماااا.. اصن. همینطور واسه خودم آسته می رم آسته میام و با هر کی بخوام بد دهنی می کنم! اینجوری بیشتر بهم خوش می گذره… هه هه هه
غریبه، تو اگه سلبریتی مملکت باشی، من چه کنم؟ از الان بگم چشم اونی رو که بهت چپ نیگا کنه رو از کاسه درمیارمااااا… اونوخ هر روز باس خونین و مالین بیام خونه! چه کاریه بابا؟ بیخیال سلبریتی بودن شو و بیا بریم یه جا یه مزرعه بخریم و دوتایی گوجه فرنگی پرورش بدیم! منم لیبیل هاشو طراحی می کنم! خوبه هاااا… راجع بهش فک کن :)))****

Monday, September 12, 2011

سلام غریبه - نامه سی و دوم

غریبه، امشب آسمونو دیدی؟ ماه کامل بود، تو کتاب دزیره خونده بودم که اگه از شونه راست به ماه نیگا کنی به آرزوت می رسی… اما من هیچ آرزویی نداشتم… واسه همین حتی سعی هم نکردم از شونه راستم یه نیگاه دزدکی بهش بندازم… راست و مستقیم تو چشاش زل زدم و تو دلم گفتم: « آرزوت نمی کنم، غریبه!» آرزوها مث احتمالاتن، انگاری دست نیافتنی ن،… ته دل یه حسرتی دارن که ینی واقعن می شه؟ آرزو مث این می مونه که من بگم آرزو دارم یه نویسنده و تصویرگر جهانی شم! یه چیزی که شاید ته دلم حسرتشو بخورم اما وختی هم نشه به خودم می گم خو آرزو بوده دیگه، آرزوها که همیشه برآورده نمی شن!! خلاصه که غریبه، هیشوخ آرزوت نمی کنم. بلکه با قلدری طلبت می کنم! حق که درخواست کردنی نیس، باس گرفتش! شده زورکی حتی! ( هه هه هه) شوخی کردم! حتی زور هم نمی کنم! ینی نمی تونم، انرژیشو ندارم دیگه… مرد باس خودش بخواد و خودش تصمیم بگیره که غریبه باشه و غریبه کی باشه! چه می دونم والا… به هر حال چیزی که واضح و مبرهنه اینه که دیگه هرگز آرزو نمی کنم کسی و چیزی رو که منو آرزو نکنه!… این انرژی باس دوطرفه باسه، واِلا مفت گرونه!… به قدر کافی یه طرفه شو تجربه کرده م و می دونی، بسمه دیگه غریبه! خسته م از آدمایی که نمی تونن تصمیم بگیرن… از آدمایی که باس همیشه هلشون داد… اگه واقعن اون چیزی که پیش روی اینجور آدماس براشون مهم باشه که اینقده تردید نمی کنن! پ لابد براشون مهم نیس خو…
تو راه خونه به آدما نیگا می کردم… یکی دراز، یکی کوتاه… یکی چاق، یکی لاغر ( یا به قول دوستم -خواب- میرزا مقوا…هه هه هه)… یکی کچل، یکی مو دار،… یکی با چشمای قهوه ای، یکی سبز، یکی آبی… یکی کتاب دستش بود، یکی دست دوست دخترشو عاشقونه گرفته بود، یکی هم دستش تو جیبش بود و سوت می زد و می رفت… یکی عجله داشت به اتوبوس برسه، یکی ککش هم نمی گزید به اتوبوس نرسه (انگاری این نشد، یکی دیگه… تا شب راه زیاده! هه)… یکی ریش داش، یکی سیبیل، یکی هم هیچکدومش!… هر کدوم غریبه بودن، آره غریبه بودن واسه کسی که شاید یه جایی منتظرشون بود… و من نمی دونستم  غریبه من کجاس… چه شکلیه؟ چه می کنه؟ طرز فکر و مدل حرف زدنش چه جوریه! و یا اصولن کسی هس که پی م بگرده یا نه؟ کسی هس که با قاطعیت جلو بیاد و بگه: « صدف، تو همونی هستی که می خوام! می خوام غریبه ت باشم! می فهمی یا نه؟ همینی س که هس! دهه… زن که نباس رو حرف غریبه ش حرف بزنه» پوووووووف… بیخیال :(
داشتم در مورد ماه می گفتم! ماه امشب کامل بود و از لای توری پاره پوره ابرا گاهی سرک می کشید… یاد کلیپ تریلر مایکل جکسون افتادم و تو عالم خیال همه رو مث مرده های از قبر درومده دیدم! از راننده تاکسی که سوار ماشینش بودم گرفته تا زن و بچه ای که داشتن از خط عابر پیاده رد می شدن! (چه مرده های با فرهنگی خدائیش که به قوانین راهنمایی رانندگی احترام می ذارن… هه هه هه) بعد خیال پردازیمو همینطور گسترش دادم و غرق توی خیالات ترسناکم بودم که یه دفه راننده برگشت ازم کرایه بگیره، یه نفس بلند کشیدم و داشتم زهره ترک می شدم… راننده هم خندید و گفت: چی شد خانوم؟! ببخشین ترسوندمتون!
‫(‬چه مرده مودبی! به به… عذرخواهی هم می کنه!) خلاصه اینکه گاهی خیال پردازیام خطرناک می شه حتی! اما به هر حال راه فرار خوبیه از فکر و خیال! :( 

پ.ن.۱: تو راه برگشت به خونه، پیرمرد و پیرزنی رو دیدم که روی نیمکت نشسته بودن و بستنی می خوردن! آقاهه دست کرد جیبش و یه دستمال اتو کشیده درآورد و گوشه دهن خانومشو پاک کرد. خانومه هم براش نخودی و دلبرانه خندید… خو اونوخ می گن آدم چرا افسردگی می گیره!؟ خو منم عشق می خوام لامصب، یه عشق واقعی! … می فهمی؟

پ.ن.۲: الان یه دور نامه مو خوندم و دیدم خعلی درهم برهمه! شاید چون امروز فکرای توی سرم هم خعلی درهم برهم بودن! شوما به نظم و ترتیب خودت ببخش!