Thursday, October 20, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و پنجم

غریبه عزیزم، الان یه ساعتی می شه که رسیدم خونه و از این همه دوندگی خسته و کوفته م! راستش می خواستم یه ریزه بخوابم اما وختی خسته باشم خوابم نمی بره! امروز روز خعلی شلوغی داشتم، فک نکن چون پنج شنبه ها تعطیلم، به بخور و بخواب می گذره… اصن و ابدن این وصله ها به ما نمی چسبه آقا جون! صبح ساعت هشت و نیم از خونه زدم بیرون! باس می رفتم دکتر زنان ( یادته چن روز پیش بخاطر دل درد شدید کارم به بیمارستان کشید؟!… خو یه دوست با کلی واسطه و اینا ازم خواست که حتمن برم دکتر زنان) خلاصه، دکتر کلی بهم آزمایش و سونوگرافی و اینا داد تا ببینه علت درد چی بوده! اما چون باس ساعت یک ظهر واسه سونوگرافی می رفتم، واسه همین قبلش به کارای دیگه م رسیدم… رفتم تجریش زیپ کیفمو دادم درس کردن، بعدشم تا اون آماده بشه پول اینترنتمو کارت به کارت کردم تا امروز و فردا نمونم تو خماری، بعد یه گوشواره جدید خریدم که باس ببینیش اصن! چوبیه و دست ساز ( کلن از چیزای منحصر بفردی که هر جایی نشه دید خعلی خوشم میاد خو:) دیگه دیگه… آها، برگشتم سید خندان تا رنگ مویی که خریده بودمو عوض کنم و دوباره برگشتم بیمارستان واسه سونوگرافی! حدود یه ساعت و چهل دقیقه معطل شدم اما فضا خعلی بامزه بود… دور و برم پر از زنان حامله هیجان زده و شوهرای خسته بود… بعضیا هنوز بچه کوچیک داشتن و باز حامله بودن!… یه پدری با بچه شیش هفت ماهه ش نشسته بود و بچه هه دل منو برده بود حسابی! واسه خودش آغون واغون می کرد و به در و دیوار می خندید… منم باهاش سرسری می کردم، زبونمو درمیووردم تا ادامو در بیاره…. یه دفه باباهه برگشت تو صورتم و کلی شرمنده شدم… هه هه هه… دوتا خانوم با شیکمای قلمبه شون وایساده بودن و پوستر بچه داخل رحمو با عشق نیگا می کردن… یکی سمت راستم نشسته بود و هی خودشو واسه شوهرش لوس می کرد که آی خسته شدم!… آی تشنمه… آی …. شوهره هم هی می دوید اینور و اونور و احتیاجات بانو رو برآورده می کرد… یکی دیگه تازه با شوهرش از راه رسیده بود، اونقده آه و ناله کرد واسه منشیه که خارج از نوبت فرستادتش تو… زنا با شیکمای گرد و قلمبه شون و سارافونای حاملگی رنگ و وارنگشون خوشحال و راضی با هم حرف می زدن و تجربه هاشونو با هم شر می کردن… سونو گرافیاشونو بهمدیگه نشون می دادن و قربون شست پای بچه شون که تو سونوگرافی فقط خودشون می دیدن، می رفتن!… شوهرا هم با قیافه های خسته، در حالیکه کیف زنونه از شونه شون آویزون بود از پله ها بالا و پایین می رفتن و تو راهرو قدم می زدن… خلاصه خعلی فضای خوبی بود… بماند که یه ریزه افسرده شدم، چون تنها دختر بی غریبه که فقط واسه درد شیکمی اومده بود سونوگرافی من بودم و هیچ ماجرای هیجان انگیزی توی دلم نبود… پووووووف.. می دونی، یاد خوابم افتادم!
ده، دوازده شب پیش خواب بامزه ای دیدم…. یه جایی بودم مث همین بیمارستان امروزی، خعلی شلوغ پلوغ بود دور و برم، می خواستم از رو صندلی بلن شم اما انگار نمی تونستم،.. با خنده صدا زدم: آقای… ( یه فامیلی رو صدا کردم، مث وختایی که می خوام همکارامو اذیت کنم و به فامیلی صداشون می کنم ) یه آقایی از بین جمعیت برگشت و با عجله به سمتم اومد و بازومو گرفت تا بلند شم… تازه خودمو دیدم با یه شیکم گنده که کاملن پا به ماه بنظر میومدم! آقای… دستشو پشت کمرم گذاشت ( هنوز گرمای دستشو یادمه) و منو به سمت یه در برد… دیگه چیزی یادم نمیاد!… ینی اون آقاهه تو بودی غریبه؟! پ چرا بازم خودت بهم نشون ندادی لامصب! چرا هیشوخ چهره تو نمی بینم، فقط دستات یادمه و انگشتات و یه پیرهن چهارخونه کرم رنگی که تنت بود… اینم شد وضع آخه؟! وختی بیدار شدم، دلم خواست دوباره بخوابمو بقیه خوابمو ببینم! دلم می خواس بدونم بچه مون چیه؟ دختره یا پسره؟ دلم می خواست وختی دوباره خوابیدم، صورتتو بگیرم بین دوتا دستمو خوووووب نیگات کنم تا یادم بمونه قیافه ت رو لعنتی! اما هر چی زور زدم دیگه خوابم نبرد:((((((
پ.ن. غریبه، محض اطلاعت باس بگم از این به بعد با طناب زیر بالشم می خوابم… اینبار بیای تو خوابم می بندم به یه تیری، ستونی، جایی تا دیگه باهام قایم باشک بازی درنیاری! … خودت خواستی!… آدمو مجبور به خشونت می کنی خو :****

No comments:

Post a Comment