Monday, October 17, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و سوم

غریبه عزیزم، می دونی؟!… خعلیا نامه های من و تو رو می خونن!… خعلیا با خوندن نامه های من، غریبه خودشونو تصور می کنن! کسی که زمانی عاشقش بودن، دوستش داشتن و کلی باهاش خاطره داشته ن… خاطراتشون زنده می شه! دلتنگ می شن! و شایدم با خوندن نامه ها، خدا بخواد و برگردن پیش عشقشون! خعلی خوبه که حس کنی می تونی به بقیه شده قد یه سر سوزن کمک کنی… خعلی خوبه اما، … اما شاید خودخواهی باشه ها… دلم می خواد لااقل یه نفر که نامه هامو می خونه واسه خودم بخونه! خود خودم! فقط صدفو ببینه توشون، که اگه خیال پردازی هم می کنه، من تو خیالاتش باشم، نه اینکه با دلنوشته های من یاد معشوقش بیفته… دلم می خواد تو کسی باشی که این نامه ها رو می خونی، باورم می کنی، با همه دیوونه بازیام قبولم داری و هیشوخ به خاطر اینکه تو نامه هام خودمم، مسخره م نمی کنی! یه روزی هم بالاخره برام نامه بدی که: « صدفم! همه نامه هاتو خوندم! همشونو نگه داشتم و تو همون کسی هستی که یه عمر دنبالت می گشتم!… می خوام، می خوام، می خواااااااام که غریبه ت باشم و براش هرکاری لازمه می کنم» ( خو اونوخ منم که نمی خوام تو هر کاری بکنی که! همین که خودت باشی و منو واسه خودم بخوای کافیه! مگه آدم دیگه چی می خواد!؟)
حالا قضیه نامه هام هم شده مث کارتای ولنتاین! وختی دانشجو بودم، وضع مالیمون تعریفی نداشت (قبلن هم گفته بودم تو نامه هام. کارمندزاده یم دیگه) واسه همین وختی ولنتاین نزدیک می شد، می نشستم و کلی کارت ولنتاین درس می کردم! همه رو دونه دونه تصویر سازی می کردم، تصویرسازی های فانتزی عاشقونه، با پاکت های رنگ و وارنگ… بعد اونا رو می بردم خیابون ویلا و می سپردم به مغازه های کارت فروشی که برام بفروشن! هر یه کارتی که تصویرسازی می کردم، یه تیکه از دل من توش بود… یه تیکه از صدف! با خودم می گفتم این کارت دست کی می ره ینی؟! ینی کسایی که این کارتا رو بهمدیگه می دن واقعن همو دوست دارن؟!… گاهی به خودم می گفتم، چی می شه یه بارم یکی از این کارتا به دست خودم برسه! چی می شه، هان؟! … راستیتش هیشوختم نرسید! پووووووف…. من دوست پسر زیاد داشتم تو که می دونی، اما نمی دونم چرا کم پیش اومده تو زمان ولنتاین با کسی باشم! قضا و قدره دیگه :(((
غریبه عزیزم، نامه هامم مث کارتای ولنتاین شده واسه بقیه!... پ خودم چی آخه؟!؟... دوست ندارم همش تو حاشیه باشم، دوس ندارم سیاهی لشکر این زندگی باشم… لااقل واسه زندگی خودمون می خوام نقش اول زن باشم و تو نقش اول مرد...  :((!
بیخیااال، راستی تو وختی بیکاری چیکار می کنی، غریبه؟ جدول حل می کنی؟ کتاب می خونی؟ مثلن تفریحت چیه؟ ورزش؟ موسیقی؟ فیلم؟ عکاسی؟ گودر؟ بازی های کامپیوتری؟ (عخ خ خ خ )… یا می گیری می خوابی؟ هه هه هه… تنبل که نیستی؟ دلم می خواد آدم خعلی پر انرژی و شادی باشی! با همدیگه همه جا بریم، از سینما و تئاتر گرفته تاااااااا طبیعت گردی و دوچرخه سواری و همه چی! از مردایی که نا ندارن جایی برن یا کلن هیچ حرکتی نمی کنن خوشم نمیاد! البت با من که باشی نمی تونی تنبل باشی! چون باس خعلی بدوی آقااا! خعلی… ( نه اینکه دنبال من بدویااا، نع!… با هم می دویم… با هم همه راه های سختو می دویم… گاهی می شینیم و نفس می گیریم! گاهی تو دستمو می گیری تا از رو چاله ها بپرم!… گاهی وا می ایستم و فقط تشویقت می کنم تا بالا بری… بالا و بالاتر… بالا رفتن تو، روح منو، غرور منو بالا می بره  خو!)
پ.ن. یه رازی رو بهت می گم ولی یه وخ نذاری طاقچه بالا ها... هه هه هه... « تو هر کاری بکنی، هر کی که باشی فرقی نداره، واسه من بی نظیری، عشق من!» بوس رو شقیقه خوش بوت اصن


No comments:

Post a Comment