Tuesday, October 18, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و چهارم

،غریبه، آدم تو دنیای مجازی کلی دوست می تونه گیر بیاره!… کلی… دوست جدیدی که تازگیا پیداش کردم‪
خوابه! خواب های یک کودک!… دو، سه هفته پیش اومده بود تهران و قرار شد همو ببینیم! برنامه رو ردیف کردم و با سوگل و خواب سه تایی رفتیم موزه هنرهای معاصر! نمایشگاه عکس بود، کلکسیون خود موزه که بعد از سی سال واسه دومین بار به نمایش گذاشته شده بود (دست فرح خانوم درد نکنه، که اگه اون نبود الان این آثار ارزشمندو نداشتیم عمرن)… خواب دختر بی نظیریه! با وجود سن کمش ( کم به نسبت سن من البت) بسیار پخته س و مهربون و خالص… اونقده خندیدیم سر هر چیزی، که گفتم الان میان سه تامونو با اردنگی میندازن از موزه بیرون! هه هه هه… دیدارمون زود تموم شد اما پایه یه دوستی  ریخته شد و این عالیه! من اصن و ابدن نمی پذیرم که آدم باس دنیای مجازی رو از واقعی تمیز بده! اگه اینجوری فک می کردم، الان خوابو نمی شناختم! و نشناختن بعضی آدما حیفه بوخودا! از دس دادن فرصتاس!…  می دونی غریبه، ماها که ماشین نیستیم بخواییم مجاز باشیم... اینم یه بازی کامپیوتری نیس! پشت مونیتور ما، یه آدم واقعیه که نشسته، با احساسات واقعی، توی دنیای واقعی که درد ما براش درد می شه و حتی اشکشم درمیاره، شادیمونم می خندونتش! اینا واقعیته، نه مجاز!… قبول دارم که خعلیا از خودشون شخصیت غیرواقعی و دروغی ساختن تو این دنیای مجازی و شاید ترس داشته باشن از رو شدن دستشون، اما خعلیا مث من، مث سوگل، خواب، فرزانه، آبجی بزرگه و خعلیای دیگه خودمونیم و این ینی زندگی واقعی! بعععععله…. خدائیش هم معاشرت واقعی با یه دوست مجازی بسیار لذت بخش بود و به اینجا ختم شده که الان چن وخت یه بار بهمدیگه ایمیل می دیم و زنگ می زنیم و از حال هم خبر می گیریم! و مث همه دوستا، زندگی و اتفاقا و سلامتیمون برای هم مهم شده!… خواب، چهارمین یا پنجمین دوست گودری منه که ملاقاتش کردم! تخته سیاه، علیرضا روشن، پرویز ،سامان و علیرضا (همساده مون)  هم دوستای خوبی هستن که از نزدیک باهاشون آشنا شدم و از آشنایی باهاشون خوشحالم واقعن! (البت غیر از دوستا و همکارام که گودرینا)
داشتم از نمایشگاه می گفتم… سوگل و خواب خعلی لذت بردن اما خو، من خعلی از عکس سر در نمیارم و وختی از ترکیب بندی یه عکس خوشم میومد، کاشف به عمل میومد که عکاسش درواقع یه نقاش معروفه!… من باطنن تصویرگرم و تصویرگرا رو مث سگ بو می کشم! به این می گن تصویرگر ذاتی… ها ها ها…  با اینکه تو دانشگاه ۷،۸ واحد عکاسی داشتیم ولی کلن عکاسی راسته کار من نیس! با عکاسی از طبیعت بیجان مشکلی ندارمااا اما اینکه دوربین دستم بگیرم و تو خیابون، از مردم عکاسی کنم، اصن ازم برنمیاد! ینی روم نمی شه… با اینحال هرچند عکاس نیستم ولی عکاسا رو دوس دارم:)
غریبه، تا حالا عکاسی کردی؟! (عجب سئوال مسخره ای… الان دیگه با موبایل همه عکاسی می کنن ) وختی از تو چشمی دوربین نیگا می کنی، دنیای به این بزرگی رو واسه خودت کادربندی می کنی! مث این می مونه که بگی من از کل این دنیا، فقط تو همین شاخه گل زندگی می کنم، تو کشکول این پیرمرد درویش، تو اخمای اون رهگذر… آدم وختی عکس می گیره، باس انتخاب کنه که از این زندگی، از این دنیا چی می خواد! باس تکلیفشو با خودش روشن کنه، باس حتی خودشو محدود کنه تو همون چشمی دوربین، تو همون چهارچوب… من نمی دونم اگه دوربینو دستم بدن و بگن انتخاب کن، چیکار کنم! دوس دارم زیر چشمی و باشیطنت همه چی رو ببینم بدون چهارچوبا،… می ترسم وختی از تو چهارچوب نیگا کنم خعلی چیزای جالب دیگه رو که تو کادر من نیستن از دس بدم! حیفه!… نع؟…  اما گاهی دوس دارم لحظه های بی حواسیتو ثبت کنم! وختایی که نگاهت اون دور دوراس و فکرت نمی دونم کجاس! عخ خ خ … کاش می شد از فکرت عکس بگیرم، لامصب! از چیزی که ته نگاته! ینی وختی ازت عکس بگیرم، می شه که خودمو ببینم تو عمق چشات، ته دنیات! ینی می شه؟ اونوخ چقده احساس خوشبختی کنمااا بوخودااا:)
پ.ن. راستی اگه دوربین دست تو باشه، از این دنیا چی می خواستی غریبه؟ کجاشو می خواستی واسه خودت ثبت کنی؟ هیشوخ بهش فکر کردی؟

No comments:

Post a Comment