Saturday, October 8, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاهم

کتاب « مث آب برای شکلات » رو خوندی غریبه؟ هر فصل کتاب با یه دستور غذا شروع می شه!
منم می خوام امروز برات یه دسر درست کنم عزیزم! دستورشو از هانیه همکارم گرفتم! یه خورده هم خودم تغییرات دادم توش! هیچ چیزی نیس که دست من برسه و صدفانه نشه!… ها ها ها
اول یه ظرف در دار میاریم! پیرکس باشه بهتره! نشکن باشه… یه زندگی نشکن و مقاوم! یه زندگی مث یه ظرف که می خوام برات تیکه های صدفو توش بچینم! عین پازل کنار هم! مث این بیسکوئیتای پتی بور که دارم کنار هم می چینمشون ته ظرف! هر تیکه بیسکوئیت مث یه خاطره س، از بچگیام، از دوچرخه سواریام، از عروسکام و خونه ساختنام براشون، اینجا هاله، اینجا پذیرایی، این یکی هم اتاق خواب… یه تیکه کوچولو بیسکوئیت، یه آشپزخونه فسقلی عروسکی! پر از دیگ و قابلمه… حالا باس یه لایه کرم روش بمالم! واسه درس کردن کرم، پنیر خامه ای لازم دارم، با خامه و خاک قند! ترکیبش به نظرت عجیبه؟ شوری و شیرینی قاطی؟ باس امتحانش کنی تا بفهمی خوشمزه می شه! مث لحظه های شور و شیرین زندگیه! عاشقیت ها، درداش، شیرینیاش… گاهی قهر کردناا… یه ریزه نمک لازمه زندگیه! مث شوری اشکا… تا نچشی که نمی فهمی عاشقی چقده شیرینه! نع؟ باس کرمو خوب بمالی روی پتی بورا! باس لایه خاطراتو مزه دار کنه و بره تو جونش! بعد دوباره روش پتی بور بچینی! درس نخوندن ها، شیطنت ها، کشیدن عکس معلمها گوشه دفتر مشق… هه هه هه (یادش بخیر)… تقلب کردن ها ( مگه امتحان بی تقلب می شه اصن؟) … کنکور دادن، قبول شدن تو دانشگاه اونم سال سوم دبیرستان با یه عالمه تجدیدی… مگه می شه؟ چرا که نه! یه لایه کرم همه چی رو حل می کنه! گریه های شبونه مو که خیال می کردم هیشوخ دیپلم نتونم بگیرم، اولین عشق زندگیمو، هه… کوچیک بودم چقدر… دردا چقدر بزرگ بود واسه جثه لاغر من… حالا می خندم به اون روزا، مث یه مادر به نوجوونی خودم با لبخند فک می کنم، طعم بی تجربگی می داد، مث همین یه ریزه کرمی که به انگشتم مالیده شده، بامزه س و نپخته! خوشمزگیش هم به همون نپخته بودنشه! اما نباس یه زندگی رو این خام بودنا شکل بگیره! خعلی زود بود… باس محکمش کنم پایه شو با یه لایه دیگه بیسکوئیت! دانشگاه هنر، بازم عشق، بازم درد و لذتش،… راهشو بلت نبودم… هنوزم نیستم… بوی رنگ، کاغذای کاهی و زغالای طراحی، بوی دارو ظهور عکاسی، تخته شاسی دستمون می گرفتیم و عمدن مانتومونو رنگی می کردیم تا معلوم بشه چیکاره ایم، یه تیکه بیسکوئيت اینجا، پریسا، هم دانشگاهیم، یادش بخیر… سالهاس که گمش کردم… اونقده خوشگل بود که زیبایی من به چشم نمیومد، تو همون دانشگاه ازدواج کرد و بعد دیگه ارتباطمون قطع شد،… شاید این بیسکوئیت کوچولو بچه ش باشه! ینی بچه دار شده؟! حتمن شده!
این دیگه لایه آخر بیسکوئیتاس! مث یه مشت کاغذ پاره س! اما پر نامه س غریبه! فقط واسه تو! اینهاش، این یکی، همین نامه پنجاهمیه! نیگاش کن! گازش نزن، آقااا! بذارش اینجا تا دسرت کامل شه! حالا می خوام روش شکلات رنده کنم! تا گرمی بده به نامه های بیسکوئیتیم! تا مزاقتو شیرین کنه! تا عاشقت کنه، لامصب!… عااااااشق!… حالا باس درشو ببندی و بذاری یه ساعتی تو یخچال بمونه! تا همه چیش رو هم تاثیر بذاره، طعم همو بگیره! یکی بشه! صدف شه!

بفرمایین، دیگه حاضره! اینم دسر صدفانه، برای غریبه خودم!… نوش جونت عزیز دلم

No comments:

Post a Comment