Thursday, October 13, 2011

سلام غریبه - نامه پنجاه و دوم

ینی باز شکست عشقی خوردم!
چرا این اتفاق فقط واسه من می افته؟
چرا دورو بریام همه زندگیای خوبی دارن، اما من حتی نمی تونم یه رابطه رو پیش ببرم؟
چرا بهم زنگ نمی زنه؟ پ ینی نمی خواد دیگه!
مگه نگفت دوستم داره، پ چرا حتی یه ایمیل کوچولو بهم نزد ببینه زنده م، مرده م!
بهم اعتماد نکرده، تو ابتدایی ترین چیز بهم اعتماد نکرده!... من چرا اعتماد کنم؟
نکنه زن داره!!! وای ی ی
اگه دوستم داشت، نمی ذاشت بره… می موند و مبارزه می کرد واسه داشتنم!
می ترسه، می دونی؟!… می ترسه! همین که می بینه رابطه داره جدی می شه فرار می کنه!
هیچ مردی نمی خواد مسئولیت قبول کنه! ازدواج که سهله، مسئولیت دوستی رو هم نمی پذیرن!
مرد هم مردای قدیم! فک می کردم لااقل این یکی با بقیه فرق داره!
کاش لااقل حرف می زد، ببینم چی تو کله شه! دو کلمه حرف می زد و تکلیفمو روشن می کرد!
اصن دیگه برام مهم نیس! خسته شدم از انتظار! گور بابای هر چی مرده!
همشون دنبال یه چیزن! سکســــــــــــــــــــس… همین که پای احساسات وسط میاد، رم می کنن!
لال شم دیگه به کسی بگم: دوستت دارم! این جمله مث پیف پاف فقط مردا رو می پرونه!
می خوام یکی بیاد، یکی که محکم و با اطمینان پا پیش بذاره، یکی که بیاد و با شجاعت اعلام کنه که می خوامت لامصب، یکی که حرفش حرف باشه، دلش دل!
می شه آدم همیشه سرکار باشه و وخت نداشته باشه واسه ملاقات؟! اینا همش بهونه س! هه
نمی تونه تصمیم بگیره! اصن نمی خواد که تصمیم بگیره!
ناجی زندگی همه هس اللا زندگی خودش! زندگی من که دیگه هیچی! به تخمشم نیس...
سرکارم گذاشته ینی؟!؟!؟ لابد الان با دوستاش نشسته ن به ریش من می خندن!
اصن من خرم که زودی باور می کنم! که زودی دل می بندم!
مگه من چه ایرادی دارم آخه؟
دیگه غلط بکنم به کسی دل ببندم! غلط بکنم کسی رو به دنیای خودم بیارم!

غریبه عزیزم، تو کله ما زنا هزارتا از این سئوالا میاد و می ره تو یه رابطه! کوچکترین چیزو واسه خودمون تجزیه تحلیل می کنیم، به قول تو می بریم و می دوزیم!… ولی اینا درده واقعن! درد… درد از عدم امنیت تو یه رابطه! ترس از دست دادن و تنها موندنه!… ترس از تحقیر شدنه!
روز سه شنبه، روز عجیبی بود! یکی از همکارام و یکی از دوستای صمیمیم با چشم گریون برام کلی درددل کردن! از شکست عشقیشون، از رابطه بی نتیجه شون، از اینکه تحمل تکرار و تکرار این اتفاقاتو ندارن!… و همه اون جملاتی که اول نامه برات نوشتم! تموم این سئوالای بی جواب!… داغون شدماا! من تحمل دیدن گریه عزیزانمو ندارم! و بلت نیستم چه جوری تو اینجور مواقع کسی رو دلداری بدم! ماجرا به اینجا ختم شد که من برای اینکه بگم وضعیت شوما خعلی هم بد نیس و همه این شرایطو دارن، شروع کردم از ماجراهای خودم براشون تعریف کردم! طوری شد که آخر سر اونا داشتن منو دلداری می دادن… هاهاها… گوزپیچ کامل به این می گن!… راستی چرا اینجوریه! چرا اینجوری شده؟ شوما غریبه ها چرا اینقده فراری شدین و مث کش تنبون در می رین؟! چرا مسئولیت پذیر نیستین دیگه!؟
البت نمی شه اینجوری گفت!… همه این سوء تفاهم ها و درک نکردنا از عدم شناخته! می دونی… یه کتاب خوندم به اسم «مردان مریخی، زنان ونوسی»! می گفت: زنها و مردها مال دوتا سیاره مختلفن و واسه همینه که همو درک نمی کنن! ینی اینکه دنیاهاشون کاملن با هم متفاوته! زبون همو نمی فهمن! مردا ذهن استدلالیشون قوی تره ولی زن ها احساساتین! زنها همیشه آماده ارائه دلایل و پیشنهادات هستن و مردا دوس ندارن چیزی از طرف یه زن بهشون پیشنهاد شه! حتی روش محبت کردنشون باهم فرق می کنه! بزرگترین مشکل ما اینه که انتظار داریم در مقابل یه کاری، طرفمون همون عکس العملی رو نشون بده که ما می خواییم! جدن این بزرگترین ایراده! چون مردها عکس العملاشون با ما زنا فرق می کنه! ممکنه ما در مقابل یه هدیه، ذوق کنیم، بالا پایین بپریم و طرفو غرق بوسه کنیم، ولی در شرایط یکسان ممکنه یه مرد عکس العملش فقط یه تشکر زبانی و یه بوسه کوچولو باشه! اونوخ اون زنه می شینه هزار تا فک می کنه از: «ینی هدیه مو دوس نداشته!؟» تااااااااااااااااااااا « اصن منو دوس نداره »… بوخودا راس می گم!  همه زنا اینجورین!
نمی دونم راه حلش چیه غریبه! نمی دونم چون خودم هم بلت نیستم! فقط معتقدم که اگه مردا دست از غد بودنشون بردارن، دیوار سکوتو بشکنن و بگن که چی پس کله شونه، شاید زنا دیگه اینقده فکر و خیال نکنن! اینقده قصه نسازن! موضوع اینه که مردا یه جمله میندازن و می رن، شاید اصن فراموش کننش، اما زنا تا ابد با اون یه جمله سر و کله می زنن و روحشونو فرسوده می کنن! خوبه که بتونیم با هم حرف بزنیم غریبه! بتونیم دنیاهامونو- شوما مریختو، منم ونوسمو- بهم بشناسونیم! این دنیاها زبان خودشو داره، عادتای خودشو، فرهنگ خودشو… تا نشناسیم نمی تونیم پا تو حریم هم بذاریم! نع؟! منتها الان متاسفانه همه بی حوصله و عجول شدیم! همینکه می بینیم زبون همو نمی فهمیم، می گیم خدافس! وا نمی ایستیم واسه همون یه چس علاقمون تلاش کنیم، یاد بگیریم باهم بودنو! البت این یه کار دوطرفه س عزیز دلم! نمی شه که یه طرف هی زور بزنه و طرف مقابلش بشینه آدامسشو باد کنه! اگه مهمه، باس واسه هردوتا مهم باشه! واللا آخرش می برره بدبخ! (مث سنگ به هاون کوبیدنه!) بالاخره خسته می شه، وا می ده و میذاره می ره… پووووووف
نمی گم مقصر مردانااا! نه بوخودا!… اگه دارم اینجوری می نویسم واسه اینه که زنا رو خووب می شناسم و شوماها رو نع:((((!

پ.ن. شاید بجای این کلاسای تنظیم خونواده که دانشگاها می ذارن، باس کلاس زن شناسی واسه مردا و مرد شناسی واسه زنا می ذاشتن!… همین که همو بشناسن و دوست داشته باشن، خودشون راههای تنظیم خونواده رو گیر میارن… هه هه هه… والا بوخودا

2 comments:

  1. آره . منم اونقد میشینم فکر میکنم. فرسایش خوب اومدی. آدم بعد یه مدت زور زدن واسه رابطه خسته میشه دیگه. الان من خسته ام و فرسوده ...

    ReplyDelete
  2. منم همینطور... خسته م ... خعلی خسته م :((((

    ReplyDelete