Friday, October 7, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و نهم

اسم؟
شهرت؟
دیروز کجا بودی؟
شاهدی هم داری؟
هه هه هه… چن وخته شبا دارم سریال پوآرو رو می بینم، غریبه! به یه آقای فیلمی سفارش داده بودم همشو برام رایت کرده! تازشم بعضیاشم دوبله س اما سانسور نشده! فقط خواستم دلتو بسوزونم! هاهاها…. عاشق ماجراهای پلیسی م! اینکه یه معمای پیچیده با چیده شدن یه سری چیزای بی ربط کنار هم حل بشه! اینکه آخرسر همه چی معلوم شه! خو من الان صدف هلمزم! از غریبه چی دارم، واتسون عزیز؟ جز قد بلندش و نگاه گیراش! متاسفانه این کافی نیس واتسون! … باس بگردیم چیزای بیشتری گیر بیاریم!…  من هیشوخ کارآگاه خوبی نمی شم! اگه می شدم که تا حالا پیدات کرده بودم، غریبه! لااقل با چن تا مظنون صحبت کرده بودم و چهار تا تیکه از پازلتو گیر آورده بودم تا بتونم معماتو حل کنم لامصب! (سلولای خاکستری مغزم احتمالن رفتن گل بچینن… هه هه هه)
دیروز مهمون داشتیم! زن دایی و دختر داییم از کیش اومده بودن! من پنج تا دایی دارم و این دایی کوچیکمه که با خونواده ش ساکن کیش هستن! زن داییم آدم جالبیه! هر چیز عجیبی که حرفشو می زنه، عملی می کنه! همین رفتنشون به کیش! وختی مطرحش کرد، همه خندیدن… گفتن: « کیش؟! شوما از تهرون، مگه می تونین اونجا زندگی کنین؟ با اون آب و هوا… با اون خلوتی خیابوناش! دق می کنین» اما رفتن و الان چن سالیه که دارن اونجا زندگی می کنن و کاملن هم راضی هستن! خوشم میاد از آدمایی که تصمیمات خاص می گیرن و پی شو می گیرن! شده تا حالا هزار بار هم شکست بخورنا، اما نمی ذارن این شک تو دلشون بمونه که اگه می رفتیم، چی می شد؟ اگه فلان کار رو می کردیم، چی می شد؟
شک و ترس مادر همه بدبختیاس! همین که نمی تونیم تو زندگیمون تصمیم بگیریم همش از ترسه! ترس از باختن، احتمال بردن رو برامون بی اهمیت می کنه! اصن هدفو می بره زیر سئوال! و این ینی رکود! ینی حرکت نکردن! آب هم با همه زلالی و درخشندگیش یه جا بمونه می گنده! چه برسه به آدماا!
زن دایی گاهی برامون فال قهوه می گیره و دور همی کلی می خندیم! دیروز هم گفت قهوه رو ردیف کن ببینم این چن وخته من نبودم چه دسته گلایی به آب دادی… هه هه هه… خدائیش خوبم می گه!… چون عینکش همراش نبود سه تا کلمه بیشتر نتونس بگه که هر سه تاش عالی بود! یکی اینکه یه ماجرایی راه انداختی، مث جودی تو بابالنگ دراز ( زن دایی اصن در جریان وبلاگ نامه های غریبه نیس… واسه همین داشت شاخام درمیومد)، بعدم گفت: یه دیدار داری و … یه آینه بزرگ که بخته!
‪ گوش شیطون کر، چشمش کور، دنده ش نرم، فک کنم با این اوصاف غریبه نزدیک شده باشه هااا ( شاید به زودی ببینمت عزیزم... چه هیجان انگیز ) :))))))
پ.ن. نمی دونم چرا پشه ها تو خونه ما فقط به من علاقه دارن! دیشب تا صبح داشتم با یکیشون کشتی می گرفتم! نبردی ناجوانمردانه توی تاریکی! تلفات نداشتیم اما جراحت ها شامل چندین جای گزیدگی روی بدن بنده و ورم معده یه پشه چاق  و مفت خور که حتی نمی تونه تکون بخوره از بس کوفت کرده! الان روی سقف نشسته و داریم بهمدیگه چشم غره می ریم! باس خودمو واسه نبرد امشب آماده کنم… بوس تو روت تا فردااااا!

No comments:

Post a Comment