Thursday, August 25, 2011

سلام غریبه - نامه چهاردهم

دیشب کنار پنجره اتاق وایساده بودم و سعی می کردم ستاره ها رو ببینم، غریبه! اما هیچی ندیدم… یا هوا ابری بوده یا اینکه من عینک  نداشتم و خوب تشخیص نمی دادم… هه هه هه ( آخه چشمم یه کم ضعیفه، واسه دیدن تلویزیون و چیزایی که دوره عینک می زنم… البت اگه اصن برام مهم باشه که ببینم )
خلاصه که دلم یه آسمون پر ستاره می خواد… می گن آسمون کویر دیدنیه! من تا حالا کویر نرفته م (به خاطر پدر محترمم) اما تصمیم دارم هرجوری هس امسال برم! اگه لازم باشه به اندازه موهای کله م هم دروغ می گم تا بتونم برم… شاید بگم باس واسه یه پروژه عکاسی بریم کویر… شاید بگم یه کنفرانسه وسط بیابون… شاید هم اصن نگم کویر، ببینم همون موقع چی بهم الهام می شه! هه هه هه
می دونی من اصن از دروغ خوشم نمیاد. دروغ از نظر من بزرگترین گناه تو یه رابطه س… رابطه میون زن و مرد منظورمه… نه روابط والدین و فرزندی! تو رابطه والدین و فرزندی اگه آزادیای آدم محدود نباشه، اگه دائم به آدم گیر ندن و سر هر چیزی از آدم بازجویی نکنن چه نیازیه به دروغ گفتن!؟!؟ اما تو رابطه میون زن و مرد دروغ همه چی رو بهم می ریزه، شایدم داغون کنه. مثلن اگه همون همکارم راجع به شغل مادرش دروغ نگفته بود، رابطه ما چهار ماه هم طول نمی کشید. همون اولش بهم می خورد، چون زودتر به بی غیرت بودنش پی می بردم! یا اگه اون آقایی که ۱۰ سال ازم بزرگتر بود اینقده تعارف و ملاحظه نمی کرد و از اول می گفت: « بابا جون، من تو رو نمی خوام.» نه اینکه هی بگه: « من الان آمادگیشو ندارم! » بعد تو خونه ش ژل شستشوی بدن زنونه  و یه بسته آلویز اونم نصفه نیمه باشه!!!، من زودتر از اینا می رفتم پی کار و زندگیم! دروغ بزرگترین و نابخشوده ترین گناهه از نظر من! دروغ عدم اعتماد میاره، دروغ پنهانکاری میاره، دروغ مخفی شدن میاره، دروغ بدبختانه دروغای بیشتری میاره دنبال خودش! من جز به پدرم (متاسفانه) جای دیگه نمی تونم دروغ بگم! حتی اگه به ضررم تموم بشه! یادمه یه بار تو دانشگاه آخر ترم بود و یکی از استادا ازم تحقیق می خواس… رفتم پیش یکی دیگه از استادام که بهش تحقیق داده بودم و ازش خواستم تحقیقمو اگه خونده، بهم پس بده! گفت: واسه چی می خوای؟! گفتم: می خوام بدم به یه استاد دیگه… با چشمای گرد نیگام کرد و هیچی نگفت. فرداش تحقیقمو برام آورد!!! می دونستم ممکنه نیاره، می دونستم ممکنه اصن اونم منو بندازه اما وختی ازم سئوال کرد، اولین چیزی که تونستم بگم راستش بود! اما در مورد پدرم کلی فک می کنم که باس چی بگم بهش… هرچند تقریبن مطمئنم که می دونه دارم بهش دروغ می گم اما به روی خودش نمیاره! من اصن دروغگوی خوبی نیستم خو!! ها ها ها
داشتم راجع به کویر می گفتم! آرزومه که برم کویر…. اینکه تو دل کویر آدم پاچه هاشو بالا بزنه، بند کفشاشو گره بزنه و بندازه گردنش و رو تیزی تپه های شنی راه بره و خط شو بهم بزنه! اینکه تو یه گسترده بی انتها، بی هیچ مانعی افق رو ببینه و باهاش یکی بشه! اینکه چادر بزنیم، آتیش روشن کنیم و بشینیم دور آتیش چیزشر بگیم بخندیم یا مولانا بخونیم و عرشو سیر کنیم… اینکه خلخال ببندم به مچ پام، جرینگ جرینگ الگوهامو درآرم، پاشم دور آتیش برقصم، شنها رو با پاهام بهم بریزم. بچرخم و بچرخم و موهامو بهم بریزم… بعد تو بیای بغلم کنی، محکم بوسم کنی، تو هوا بچرخونیم و آخرش هر دومون پخش زمین شیم! به ستاره ها نیگاه کنیم که اینقده نزدیکه که می شه دست دراز کنم و یکیشو بچینم بذارم رو سینه ت… مث کلانترا… بعدم بگم: «آقای کلانتر، شوما دیگه ماموری و معذور، باس تا آخر عمر منو تو دلت نگه داری! حبس ابد اصن…»  بعد هر دومون قهقهه بزنیم….ای وای ی ی ی، نیگاااااا…. شهاب بارونه…

No comments:

Post a Comment