Saturday, August 27, 2011

سلام غریبه - نامه شونزدهم

دیدی صبح چه هوایی بود غریبه؟ ظلم نبود که برم شرکت؟ باس عوضش شرکتو می پیچوندیم و می رفتیم پارک جمشیدیه یا یه جا که پر از دار و درخته! باید می رفتیم یه جا راه بریم و بوی خنک بارونو بکشیم تو ریه هامون… بوی پائیزو…  این هوا حیف بود خدائیش! بعدم که آفتاب زد و دوباره هوا داغ شد، سرمونو مینداختیم پایین و مث بچه آدم می رفتیم سرکار… اون حس گریز زدن بعضی وختا خعلی می چسبه… اینکه صبح بیدار شی از خواب و همون کاری رو بکنی که غریزه ت می گه… که نشونه ها می گن… که وختی توی راه شرکت تابلوی ورود ممنوع ببینی، بری بلیط سینما (ورود آقایان ممنوع) رو بگیری تا فرداش با آبجی بزرگه و مامانت بری سینما… که وختی همکارت یه بودابار با تم عربی می ذاره، بی معطلی گوشی رو برداری و کلاس رقصی که یه ماهه تلفنشو گرفتی و تو زنگ زدن تنبلی می کنی، زنگ بزنی و فورن ثبت نام کنی… که اگه دلت واسه دورهمی هات  و فیلم دیدن با دوستات تنگ شده، همون لحظه یه دورهمی کوچولو خونه دوستت‌(من که خونه از خودم ندارم آخه) ردیف کنی و برنامه شو با هم بچینین…. که اگه دوستت می خواد بره شوش واسه مامانش سرویس ظرف بخره- تو که هیشوخ شوش نرفتی- بی معطلی مرخصی ساعتی بگیری و باهاش بری تا چیزایی رو ببینی و تجربه کنی که قبلن نکردی… اینا می شه تصمیمات آنی. اینا می شه زندگی در لحظه. اینا می شه بها دادن به خودت، وخت گذاشتن واسه دلت… و امروز من همه اینکارا رو کردم و الان از خودم راضیم. راضیم که با تصمیمات آنیم کل هفته مو ساختم. فردا برم سینما، پس فردا (اگه بلیط گیرم بیاد، تئاتر آقای اشمیت)، سه شنبه دورهمی دوستانه و از همه هیجان انگیزتر چهارشنبه کلاس رقص… اونم از نوع عربیش… نخند!!! دهه،… دوس دارم خو :)))) اسمایلی لپ گلی قند تو دل آب شونده اصن
:‫))))))))))))))‬ این قیافه منه الان… چون یه کاسه بستنی کوکی شکلاتی تو دستمه و یه قاشق گنده ازش تو دهنمه و دندونام داره ترک می خوره… هه هه هه…. هووووووووووم… بفرما بستنی! بنظر من بستنی بزرگترین نعمت خداس! دیدی کسی تو ناراحتی بستنی بخوره؟ یا وختی بستنی بخوره، بتونه ناراحت بمونه؟ طعم مورد علاقه م شکلاتیه، اونم شکلات تلخ! اما دلم می خواد تو میوه ای بگیری تا من از بستنییت ناخونک بزنم گه گداری و ببینم چه مزه ایه… و اِللا دوس ندارم خودم بستنی میوه ای بگیرم…
«من می گم
خونه بمونیم
یه چیزی درس کنیم
قربون صدقه هم بریم
و یه فیلم ببینیم»
هه هه هه… این دیالوگ علی مصفا! نمی دونم مال چه فیلمیه! الان ام بی سی پرشیا داشت تبلیغ فیلمای ایرونی رو میداد که اینو پخش کرد… حالا می خوام بدونم کدوم ابلهیه که با خانومش یا دوس دخترش  تو خونه خالی تنها بمونه، تازه قربون صدقه همدیگه هم برن و … بعد بشینن فیلم ببینن؟!؟!؟! ها ها ها…باس اینجوری به سلامت جسمانیشون شک کرد بوخوداااا…. سینمای جمهوری اسلامیه دیگه! لابد بعدم می خوان بگن بچه رو لک لکا آوردن نه اینکه زن و شوهره تولیدش کردن….  بفرما بستنی! هاااااااام… حیف، تموم شد!
همه لذت بستنی یه طرف، عذاب وجدان فرداش و سر صبح رو ترازو رفتن یه طرف! مرض همه خانومااااا.. بیخیال ل ل… مگه چقدر زنده ایم؟! اومدیم و پیر شدیم قند و کلسترول و همه چیمون رفت بالا، اونوخ خود به خودی نباس بستنی بخوریم، نباس باقالی پلوی چرب و چیلی بخوریم یا نمک بخوریم… پ الان که می تونیم بخوریم مگه مرض داریم به خودمون سخت بگیریم؟ هان؟ این دغدغه همه خانوماس، واسه اینکه چاق و بدقیافه نشن و خدای نکرده مردشونو از دس ندن! من اگه یه ریزه چاق بشم، تو که غر نمی زنی یا اینکه ول کنی بری دنبال دخترای نی قلیون؟! زود باش جواب بده! شوما خعلی بی خود می کنی… چشاتو در میارم اصنی :)))))))) بوس به چشات ت ت

پ.ن. ۱:  داشتم میومدم خونه، جلوی یه کبابی مردم صف کشیده بودن واسه خرید آش و حلیم افطاری… یه خانوم مسن دیدم که یه ساق پلنگی پوشیده بود! :)  فک کن! خانوم مسنی با ساق پلنگی تو صف آش افطاری! هه هه هه

پ.ن.۲ : یه چی ازت بپرسم؟ واقعن لباسا یا لباس زیرای پلنگی واسه مردا سکسیه؟! خدائیش؟!؟ جواد نیس یه کم؟ نه؟
سلیقه ت برام مهمه خو… باس بدونم:)

No comments:

Post a Comment