Monday, August 22, 2011

سلام غریبه - نامه یازدهم

من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم که بیاااااااااد
دل من از آسمون معجزه اصلن نمی خوااااااد
به هوای چه کسی نشستی پای پنجره
دست بی منت تو پر از بهار منتظره
دارم گوگوش گوش می دم و باهاش با صدای بلن می خونم غریبه! بعد از نامه دیشبم کلی فک کردم، می خوام بدونی که لباس عروس نپوشیدم بشینم پشت پنجره منتظرت تا هر وخ عشقت کشید تشریفتو بیاریاااا! موضوع اینه که تا با یه مرد از این حرفا می زنی و دوتا قربون صدقه می ری، وهم برش میداره و میذاره طاقچه بالا… خلاصه که داداش من، خواستم بدونی ۳۴سال بی تو زندگی کردم و قطعن بی تو هم می تونم تا آخرش برم… خوبه که باشی، بیشتر خوش می گذره. زندگیم کاملتر می شه با تو اما همیشه همه چی اونجوری نیس که باس باشه…
پاشو پاشو، پاشو گلدونو بیااااااااااار
وختشه سنبل بکاریم
اگه غریبه هم نیااااااااااااااد
با یه غزل عید میااااااریم
یه چیزایی هس که باس بدونی غریبه! شاید خیلی از دخترا این چیزا رو به طرفشون نگن یا فک کنن با گفتن این چیزا شاید آقا راجع بهشون بد فک کنه… اما من برات می گم چون باس بدونی… باس بدونی که تو تنها مرد زندگیم نبودی. من دوس پسر زیاد داشته ام. من عاشقی کشیده م. جدایی دیده م، درد کشیده م و باز پا شده م… باز پا شدم… همیشه پا می شم نه با کمک کسی. خودم دستمو می گیرم به زانومو بلن می شم، چون وخت کمه واسه زندگی. می فهمی؟ وخت کمه واسه اینکه بخوای یه رابطه اشتباهو هی سرهم کنی، هی کشش بدی بلکه جوش بوخوره… بلکه درس شه! وخت کمه که هی بخوای فلسفه ببافی که حقیقت چیه، واقعیت کدومه...
داشتم می گفتم. دوس پسر زیاد داشته م…  یکی سرد بود و اصن بلت نبود ابراز محبت کنه، یکی کلن پرت بود و فقط باهام حرفای هنری می زد و دود سیگارشو بی ملاحظه تو صورتم فوت می کرد، یکی خودش زال بود و از قد من ایراد می گرفت، یکی از راه نرسیده، می خواس ببرتم خونه ش؟!؟؟ یکی زن داشت و اینو قایم کرده بود ازم، یکی هنوز تو عشق دوس دختر قبلیش بود، یکی فقط حرف می زد و گوش نمی داد، یکی زورش میومد حرف بزنه، یکی اونقده از خود راضی بود که فک می کرد باس افتخار کنم باهاش دوستم، هه… یکی بچه آخوند بود و تاسوعا عاشورا باهام قطع رابطه می کرد، یکی رو هر کاری کردم برام جذاب نشد که نشد، یکی مریض جنسی بود، خعلی هیز بود و به دوستای خوبم چشم چرونی می کرد، بعد فهمیدم به آبجی بزرگه نظر داره، منم که غیرتی و وحشی اصولن… چیزی ازش باقی نموند…هاهاها
یکی همکارم بود و اومد خواستگاریم… ۴ماه با هم دوس بودیم… رابطه عشقولانه شده بود و بعد پیشنهاد ازدواج… دیپلمه بود و وضع مالیشم افتضاح بود اما با اینحال برام مهم نبود… چون فک می کردم دوسم داره. روز قبل از خواستگاری رازی رو برام فاش کرد… گفت در مورد شغل مادرش دروغ گفته، چون روش نمی شده بگه! وختی فهمیدم داغون شدم… نه بخاطر شغل مادرش، بلکه واسه اون زن بیچاره که با وجود چهارتا پسر بی غیرت مجبور بود این شغل رو داشته باشه و همکار محترم من فقط دنبال فلان مارک دوربین و خرید فلان برند کفش بود… بهم زدم خواستگاری و همه چی رو! بعد از اون تا دو سال آدمای الکی اومدن و رفتن!
یکسال و نیم با پسری دوس بودم که هشت سال از من کوچیکتر بود. هشت سااال! مسخره س؟ اکثر دوس پسرای من از من کوچیکتر بودن تا حالا اما خدائیش ۸سال خیلیه! زیادی اصرار به این رابطه داشت و زیادی ادعای مردونگی می کرد… خعلی از نیازای روحی و احساسیمو برطرف کرد… زیادم دعوامون می شد اما با اینحال عاشقش شدم. عشقی که خودمم می دونستم عین حماقته، چون آخرش میذاره می ره! و رفت، اونم چه رفتنی… حرفایی که بهم زد تو داد و هوارش، فقط باعث شد من بفهمم یکسال و نیم از عمرمو تلف کردم… عشق احمقانه من یه طرفه بود. و اون داشت ادای یه قهرمان رو درمیوورد که بخاطر خوشبختی من می خواس خودشو کنار بکشه! پووووف… راستی شوما مردا چرا اینجوری هستین؟ همتون تو باطن دوس دارین «رمئو» باشین. قهرمان یه قصه تراژدی که به عشقتون نرسین و عوضش یه عمر بشینین چس ناله کنین. عشقتون تو نرسیدن و فرار کردنه! بعدم کلی احساس شجاعت می کنین …هه
الان یه سال نشده از بهم خوردن اون رابطه! اما آدم نشدم… خودمو درگیر یه رابطه دیگه کردم. اوایل امسال بود… اینبار با مردی که ۱۰سال از من بزرگتر بود و تجربه شکست داشت تو زندگی زناشوئیش!
اینبار همه چی رو خودم شروع کردم، چون این مرد برام جذاب بود،… پختگیش در مقایسه با دوس قبلیم بهم دلگرمی می داد… آدم اهل مطالعه و اهل فلسفه ای بود… همه چیزی بود که من می خواستم یا فک می کردم می خوام اما اون از قرار آمادگی یه شروع دوباره رو نداشت. هیجان و انرژی من توی این رابطه آزارش می داد و می ترسوندش… می ترسید که احساسم الکی باشه، که آزادیش محدود بشه، که ازش متوقع بشم که این رابطه آخرش بخواد چی بشه… شایدم اینا همش حرف مفت بود و صرفن منو نمی خواست… اونم تموم شد بعد از ۲ماه!
از اون موقع دیگه کسی رو نخواستم… دیگه حوصله ندارم واسه داشتن کسی انرژی بذارم… تو هم اگه پا نیستی، برو پی زندگیت… دیگه به هیشکی نیاز ندارم. به هیشکی

No comments:

Post a Comment