Sunday, August 21, 2011

سلام غریبه - نامه اول

برام عجیبه که بخوام واسه کسی نامه بنویسم که نمی شناسم اما این یه کار متداولیه از قرار… مث نامه های جودی آبوت به بابالنگ درازش یا یه فیلم کلاسیک بود که اسمش یادم نیس… نامه نوشتن حس و حال خعلی خوبی داره ولی نامه دریافت کردن از اونم بیشتر مزه داره… می دونم که دریافتی در کار نیس، بیخیال!… فعلن فقط می نویسم. اول شناخت لازمه! من صدفم، ۳۴ سالمه… فروردینی هستم و مث همه فروردینیا لجباز و یه دنده…هه هه هه… می دونی هفت ماهه دنیا اومدم؟! مامانم می گفت اونقده ریزه بودی که می ترسیدم گربه ها به هوای بوی شیری که می دادی شبونه بیان ببرنت… آخه اونوختا خونمون حیاط داشت و گربه زیاد تو حیاطمون جولون میداد! (جولونو درس نوشتم؟) خلاصه… تو بیمارستان شوروی دنیا اومدم… دکتر روسی که منو دنیا آورد به خنده به مامانم یه چیزی گفت که پرستار ترجمه ش کرد: شکم دریا، بچه ماهی!… ماهی بودنم از همون جاها شروع شد… خعلی از دوستامم به خاطر فرم لبام ماهی صدام می کردن. اصن تا یه مدت ماهی کاراکترم بود، حتی تصویر سازی روی کارت ویزیتم هم ماهی بود! هه هه هه
اما شوما همون صدف صدام کنی بیشتر دوس دارم!
از وختی یادمه یا تونستم مداد دس بگیرم، نقاشی می کردم! آرزومم این بود که بشم لئوناردو داوینچی ( تا اینکه توجیحم کردن که لئوناردو داوینچی مرد بوده… هه هه هه) بچه خعلی شلوغ و شیطونی نبودم!عندِ شیطنتم دوچرخه سواری تو کوچه بود و بازی کردن با دوستام! دبستان و راهنمایی درسم بدک نبود! بچه زرنگ نبودم هیشوخ، اما بدم نبودم! تا دبیرستان اوضاع درسیم میزون بود تا اینکه بابا اینا موافقت نکردن برم هنرستان ( می گفتن جوش مناسب نیس!) به اجبار و تشویق خان داداش رشته ریاضی خوندم! اما خو هیشکی حساب لجبازی منو نکرده بود که! وختی نذاشتن کاری رو که می خواستم بکنم، منم مبارزه منفی کردم و به هیچوجه درس نمی خوندم! و شروع کردم به تجدید آوردن! هر چه کردن، برام معلم گرفتن، داداش باهام تمرین می کرد،… هیشکدوم جواب نمی داد… دیگه وختی همه معتقد شدن به خنگ بودن من و ناامید شدن از دیپلم گرفتنم حتی، سال سوم دبیرستان بودم که دانشگاه قبول شدم! هه هه هه… گرافیک! رشته ای که می خواستم اونم با رتبه ۳۷! برق از سه فاز همه پرید خدائیش، اما چون بازم تجدید آورده بودم نتونستم برم دانشگاه تا یه سال بعد از دیپلمم! الان از کل اون چهار سال ریاضی خوندن، فقط جدول ضربو یادمه خیر سرم! پووووووف… وخت تلف کردن بودن کاملن (اما حالا فهمیدی که یه فروردینی خعلی لجبازم، نه غریبه؟ خلاصه منو سر لج ننداز اصلنی.. به نفعت نیس عزیزم :)) بعد از اونم بلافاصله فوق قبول شدم…
الآن ۱۰ سالی می شه که تو یه شرکت تبلیغاتی کار می کنم و واسه خودم کلی آدم معتبر و مدیر هنریم! به به… اما عمده علاقه م به نوشتن و تصویر سازیه غریبه! شاید یه روز آدم موفقی بشم تو کار کتاب غریبه! یه روزی که با هم یه انتشاراتی راه بندازیم… این یکی از آرزوهای منه! البت بعد از ظهور تو عزیزم:*

پ.ن. بچه که بودم وختی کلاس نقاشی می رفتم، معلمم بهم گفت: تو باس گرافیک بخونی، بچه! و من هاج و واج نیگاش کردم و پرسیدم: گرافیک دیگه چیه؟ گفت: طراحی تمبر! من تا وختی دانشگاه قبول شدم فک می کردم گرافیک ینی طراحی تمبر! خدائیش معلما نقش مهمی در تحریف افکار عمومی می تونن داشته باشنااا…ها ها ها

No comments:

Post a Comment