Tuesday, August 23, 2011

سلام غریبه - نامه دوازدهم

هر وقت کسی رو می بینم
که وارونه در آب ایستاده
خنده ام می گیرد
هرچند نباید بخندم
چون شاید در جهانی دیگر
دیاری دیگر
زمانی دیگر
او راست ایستاده باشد
و من وارونه

خدائیش «شل سیلور استاین» بی نظیر نیس غریبه؟! این شعر کوتاهش آدمو یاد فیلم «ماتریکس» میندازه. این که الآن من واقعیتم؟! و اگه نیستم واقعیت کجاس؟! این که شاید جهان سالهاست از بین رفته و ماها هممون تصویری از حقیقتی هستیم که از اصلش دانلود شده… پوف. بین خودمون باشه، حتی اگه ما تو ماتریکس باشیم، من کاملن راضیم در جهالت کامل شااااااااااااد زندگی کنم تا اینکه حقیقتو بدونم، کلی بدبختی و افسردگی بکشم تا آخرش منم مث اون خوشبختا یه روز زندگیم تموم شه! اونوخ کیه که حسرت می خوره زندگی نکرده؟
همه تو زندگیشون یه قهرمان هس که بهش غبطه بخورن. منم به « شل سیلور استاین » غبطه می خورم… به خلاقیتش، توانائیهاش و طنزپردازیش. وختی نوشته هاشو می خونم افسردگی می گیرم و با تردید به کتاب نصفه نیمه م و مداد تو دستم نیگا می کنم. راستش شاید من هیشوخ یه نویسنده و تصویرگر درس درمون نشم! اما می دونی چیه، هیشوختم آرزو نکردم چیزی غیر از اینی که هستم باشم. ینی دلم نخواسته کس دیگه ای باشم. چون مطمئنن اگه من خودم نبودم، دنیا به اندازه یه هزارم مورچه چیزی کم داشت…. می خندی؟!؟!؟ مهم کامل نبودن و کم داشتنه دنیاس، نه یه هزارم مورچه بودن من. باور کن:)))
بالاخره یه روز استارتم می خوره و کارای ناتموممو تموم می کنم. کتابی رو که باس تحویل ناشر بدم، واسه خروجی آماده می کنم. شاید تصویر سازی و قصه کتاب جدیدمو بریزم دور و از اول شروعش کنم… و حتی شاید رفتم رانندگی یاد گرفتم (خدا رو چه دیدی!) اما چیزی که بیشتر از همه اینا شادم می کنه اینه که از خونواده جدا بشم. یه خونه بگیرم و برای خودم زندگی کنم. واقعن دخترای ایرونی بدبخ نیستن؟! تا وختی مجردن صد سالشونم باشه، پدر باس براشون تصمیم بگیره و بعد از اون شوهر. البت پدر داریم تا پدر! قبلن گفته بودم، پدر من خیلی سخت گیره و زیادی به من و آبجی بزرگه گیر می ده. حالا فک کن من بخوام اعلام کنم می خوام خونه بگیرم، مث تیر خلاص می مونه تو مخ خودم! دختر چه معنی داره که بخواد تنها زندگی کنه؟!؟! حتمن رفیق داره… لابد می خواد رفقشو بیاره خونه خالی عشق و کیف کنن… و آخر سر هم به این نتیجه می رسه که دختره خراب شده! :(
خدائیش کجا داریم زندگی می کنیم؟!؟ کاش یه قانونی چیزی بود که می گفت پدرااا، مادرااا وختی بچه تون شد ۳۰ ساله دیگه شوما از وظایف والدین مرخصین! بی زحمت جای اونا زندگی نکنین، بذارین خودشون زندگی کنن! اما این حرفا فقط مث قل قل کردن زیر آبه! متاسفانه دنیا دنیای مردونه ایه! نه اینکه فک کنی من  فمنیست هستما، چون اصن نیستم… زن و مرد با هم زندگی رو می سازن اما باس قبول کرد که همیشه هم اینجوری نیس که آدما با هم جفت و جور بشن… شاید یکی مث من هیشوخ ازدواج نکنه، اونوخ چی؟ شاید زبونم لال تو رفتی جنگ کشته شدی، یا مریض شدی مردی ( دور از جون، چشمم کف پات) اونوخ من باس چیکار کنم؟ هیچ فکر آینده منو کردی که بی سرپرست تو این جامعه ای که همه باس یه سرپرست داشته باشن چیکار کنم؟!؟ اصن به چه حقی منو میذاری می ری جنگ؟ این بچه ها رو کی بزرگ کنه؟ من واسه کی قرمه سبزی بپزم اونوخ؟ چه جوری بوی ادکلنت جای خالیتو پر کنه لامصب؟ چه جوری تنمو توجیح کنم که بی گرمای آغوش تو احساس امنیت کنه؟ وااااااااااااااااااااای…. فک کردی اجازه می دم مریض شی و بمیری؟ حق نداری، می فهمی؟!؟!؟ شده روزی سه بار می برمت چکاپ…اصن اینم یکی از شروط ازدواجمونه ها… اینکه حق نداری بمیری غریبه، نه قبل از من :((

2 comments:

  1. سلام

    ایده وبلاگت جالبه. خیلی!
    اینکه ملت نمیذارن دخترشون قبل از اینکه بره خونه شوی مستقل بشه سخته، البته با دیدگاه های این چن سال اخیر سخت تر شده. اما خداییش اون اسکلت هایی که باید باشن تا از حقوق یه خانم به عنوان یه شهروند دفاع کنن اونقدر نیستن که آدم حق می ده به ابوی حضرت عالی.
    مگه چیه؟ نظرمو گفتم.

    ReplyDelete
  2. خو اینم نظریه و محترمه... ممنون مهدی خان

    ReplyDelete