Sunday, August 21, 2011

سلام غریبه - نامه ششم

بعضی وختا کارمو دوس ندارم غریبه… خسته می شم از آقا بالاسرهایی که به ترتیب الویت و به نوبه خود عرصه رو بهم تنگ می کنن. مشتری به پشتیبانی پولی که می ده، رسمن باهامون مث برده رفتار می کنه. خسته شدم از لحنای طعنه زن و تحقیرآمیزشون… اینا اصن یه کتاب تبلیغاتی تا حالا دس گرفتن که به خودشون اجازه چنین برخوردایی می دن… رئیس توقع داره ساکت باشی و تموم جونی که داری رو واسه کار مشتری بذاری… همه زندگیم و بیشتر جوونیم تو کار گذشته و این رفتارا دیگه از تحملم خارجه.
همیشه آرزوم این بوده یه کتاب فروشی داشته باشم. خودم آقا بالاسر خودم باشم. لازم نباشه به دنیا حساب پس بدم… اگه اشتباهی کنم لازم نباشه به ۵۰نفر توضیح بدم و کسی حق نداشته باشه تو کارم دخالت کنه. یه کتاب فروشی داشته باشم مث کتاب فروشی «مگ رایان» توی فیلم « you‪'‬ve got mail »… کلی عشق می ذاشتم لای قفسه های کتابا، فیلما و موزیکام…
شما غذای زندگیتون ته گرفته، بفرمائین، توی کتاب « مثل آب برای شکلات» یه دستور جدید پیدا کنین لااقل واسه دسر زندگیتون.
شما چی؟!… دلتون واسه کودکیتون تنگ شده؟ یا تازگیا گریه نکردین چشماتون خشک شده!؟ بفرمائین، کتاب «درخت زیبای من» معجزه اشکای فراموش شدتونه!
شما چرا اینقده واقع بینین؟! چرا از تخیل و فانتزی فراری هستین… بد نیس زندگیتونو صیقل بدینا… فیلم « Finding Neverland» توصیه من به شماس!
آقا شما بیاین جلو… چرا اینقده بی انگیزه و بی حوصله این؟!… چرا فک می کنین دیگه نمی تونین کسی رو دوس داشته باشین؟!… بفرمائین اینم موزیک «سینما پارادیزو»… روزی سه بار گوش کنین… تا آخر هفته عاشق می شین. هه هه هه… به تو هم توصیه ش می کنم غریبه!

پ.ن. امشب مادرم کلی مهمون داشت واسه افطاری و من چون بدلیل کار و شلوغ شدن سرم دیر رسیدم خونه، واسه تلافی کلی ظرف شستم و الان حسابی خسته ام… واسه همین می رم بخوابم، عزیزم… شب بخیر
پ.ن. راستی تو وضعیت کاری منو درک می کنی؟! اگه دیر برسم خونه و خسته و بی حوصله باشم اونوخ شام و چایی و اینات به راه نباشه، منو می فرستی خونه بابام؟!؟ از الان تکلیفمو روشن کن لطفن… البت بذا فردا روشن کن… چون الان خوابم میاد و بهتره خاموش باشه همه چراغ مراغا و تکلیفاااا…هه هه هه

No comments:

Post a Comment