Sunday, August 21, 2011

سلام غریبه - نامه نهم

نمی دونم فرندز می بینی یا نه… توی یکی از قسمتاش «راس» می خواست به زور «فیبی» رو قانع کنه که پدیده تکامل داروین رو بپذیره… «فیبی» اما راضی نمی شد تا اینکه آخرسر که از سماجت «راس » واسه درس دادن بهش کلافه شده بود گفت: تو از کجا می تونی اینقدر مطمئن باشی که این تکامل میمون به انسان درسته؟ دانشمندا هر روز چیزای جدید کشف می کنن و خعلی مواقع کشفیات خودشونو زیر سئوال می برن، پس تو چرا اینقده اصرار داری که حرفت درسته و من باید بپذیرم؟
راستش بنظرم فیبی خعلی منطقی تر از راس بود… یه چیزایی رو من در قالب علم نمی پذیرم. مث این که چن تا ریاضیدان بیان و با اعداد و ارقام ثابت کنن روح وجود نداره یا بیان بخوان ثابت کنن عشق چیزی نیس جز ترشح هورمون ها ( این بحثیه که چن وختی می شه با یه دوست دارم)
من فک می کنم علم نمی تونه تو یه محدوده هایی وارد بشه… کی می تونه عشق رو اندازه بگیره یا حتی کیفیت انواع مختلفشو با هم مقایسه کنه؟ من فک می کنم عشق از جایی از درون خود برترِ آدم نشات می گیره. احساسی خدایی که انسان رو در حد ملائکه بالا می بره… حالا این دانشمندا جمع شدن و ثابت کردن عشق هیچی نیس جز ترشح هورمونا و مرتبه والا و خدائیشو تا این حد پایین آوردن؟؟؟؟ می دونی من فکر می کنم عشق باعث ترشح هورمونا می شه اما هیچ هورمونی نیست که تزریقش عشق تولید کنه… اون هورمونایی که رو حیوونا آزمایش شده، غریزه جنسیشونو کم و زیاد می کنه، اما عشق نعمتییه که مختص انسانه، و ملکوتیه… به هر حال این نظر منه! چقدر دلم می خواد نظر تو رو هم تو این رابطه بدونم عزیزم… اگه تو هم مث دوستم فک کنی که دیگه کار من ساخته س… اونوخ باس بگردی یه صدف دیگه پیدا کنی… چون این صدفه عوض نمی شه هیچ جوره و اینجور فلسفه ها تو کتش نمی ره اصن! هه هه هه :))))))) بماند...
امروز همش تو خواب و خیال یه باغ هلو بودم. یه باغی که تو بچگیم با خونواده رفته بودیم. تصور من از اون باغ قسمتی از بهشت بود، البت اگه بهشتی وجود داشته باشه. هلوهایی که حتی تو دوتا مشتمون جا نمی شد از بس که بزرگ بود و بوی هلویی که توی اون باغ پیچیده بود، بی نظیر بود… یادم نمیاد من و چن تا بچه ای که هم بازیام بودن، اون برگای پهن و بزرگ رو از کجا پیدا کرده بودیم اما تو بازیمون مث فرشته های اون بهشت دور هم می دویدیم، برگها رو تکون می دادیم ینی مثلن داریم پرواز می کنیم… و گرد نوری که تو هوا بود کنار بالهامون می رقصید (نمی دونم این تخیالات بچگیم بود یا واقعن اون صحنه ها وجود داشت؟!) امروز همش تو خواب و خیال اون باغ بودم. و احساس می کردم خودم هم بوی هلو گرفته م… لپام پرز دار صورتی شده بود و داشت می ترکید… کاش بودی و می چشیدی بوسه آب دار خوشمزه با طعم هلو ینی چی!

No comments:

Post a Comment