Sunday, August 21, 2011

سلام غریبه - نامه چهارم

یه شعر بود که وختی بچه بودیم تو دفتر خاطرات همدیگه می نوشتیم: ای نامه که می روی به سویش از جانب من یقه شو بگیر بیارش
خوب وصف الحال و صدفانه، یه ریزه تغییرش دادم. اشکالی که نداره؟!؟… هاهاها…
امروز روز شلوغ پلوغی داشتم و قراره از اینم شلوغ تر بشه… فک کنم اینم قانون مورفی باشه که مشتری ها به خواب زمستونی فرو می رن و یه دفه همه با هم هوار می شن سر آدم! و اینقده شلوغ پلوغه که کاملن گوزپیچ شده ام… اگه کمکای سوگل نبود، خدایی کم میاوردم! سوگل غیر از اونکه همکارمه، دوست خعلی خوبیه… با معرفت و لوطی صفت! دمش گرم
بعضی آدما هستن که به اندازه موهای کله شون دوست دارن اما دوستای صمیمی من زیاد نیستن… در حد ۳،۴ نفر که تازه اونا هم درجه صمیمیتشون فرق می کنه… ینی درواقع مدل دوستیامون فرق می کنه. مثلن نغمه مث خواهرمه… با خودش و شوهرش احمد رضا زیاد پیش میاد که اینور و اونور برم. احساس و رفتارشون با من مث یکی از اعضاء فامیله. اصن تعصب دارن روم یه جورایی!… ساناز خعلی عجیب غریب منو می فهمه و درک می کنه و خعلی چیزا رو خوب تجزیه تحلیل می کنه. از چیزای مشترکی لذت می بریم و پا هستش واسه هر گردش و تفریح و مسافرتی. سوگل و طناز هم همکارای منن اما بیشتر از اعضای خونواده همو می بینیم. گاهی شهرام شب پره می ذاریم و کلی می رقصیم (البت وختی کسی نیستاااا) گاهی هم من چیزشر می گم و سوگل غش می کنه از خنده…. چیزی که تو هممون مشترکه اینه که لوس نیستیم، از این لوس بازیای دخترونه که با هم بچه گونه حرف می زنن و هر روز باهم روبوسی می کنن…عخ خ خ خ… مدل ما خعلی متفاوته! با اینکه دوستام برام خعلی مهمن اما رفیق باز نیستم. شاید به خاطر سخت گیری های آقای پدر اینجوری شدم ولی به هر حال عادت کرده م دیگه به این وضع… واسه همینه که زیاد اهل بیرون رفتن و گشت و گذار نیستم و ساعت برگشتم به خونه برام مهمه. خعلی از همکارا سر این موضوع دستم مینداختن و بهم می خندیدن که دختر به این بزرگی باید ساعت ۱۱شب خونه باشه؟!؟ (اونم تازه وختی مهمونی هستما) واقعن برام مهم نیس دیگه! عادت کرده م بهش. پدرم هفتاد و شیش هفت سالشه! نمی شه تغییرش داد که… خودم باس مراعات کنم. آسته برو آسته بیا که کسی این وسط قاطی نکنه یه وخ! :))))))
راستی اهل کتاب هستی غریبه؟ رمان دوس داری؟ کتاب درخت زیبای من رو حتمن بخون… من این کتابو ۳ بار خونده م و بی نظیره به نظرم. واسه اولین بار بود که یه کتاب منو به گریه انداخت و دو فصل آخرش به قدری اشک ریختم که جلوی بلوزم خیسِ خیس شده بود. داستان از زبون یه بچه شیش ساله س و باور نکردنیه که داستان به این سادگی اینجوری آدمو دگرگون کنه. چیزی که شاید دهها کتاب روانشناسی هم نتونن… به نظرم فلسفه در قلنبه سلمبه حرف زدن و حتی قلنبه سلمبه فک کردن نیس … آدم باس با سادگی به عمق برسه نه اینکه تو پیچیدگی گره بخوره به هم!
زیادی از این شاخه به اون شاخه پریدم؟ عیب نداره، اینم تنوعیه! نه غریبه؟!؟

No comments:

Post a Comment