Sunday, August 21, 2011

سلام غریبه - نامه هشتم

عصر جمعه همیشه خعلی غمگینه، غریبه! دلیلشو نمی دونم… اوایل فک می کردم واسه اینه که فرداش شنبه س و باید بریم مدرسه یا دانشگاه یا سر کار! اما ربطی به اینا نداره… چون ممکنه شنبه هم تعطیل باشه ولی چیزی از دلتنگی عصر جمعه کم نمی شه! شایدم این دل تنگیه مربوط به ظهور آقاس! هه هه هه… می دونی من اصن آدم مذهبی نیستم. چون از بچگی به سئوالای دینی من خوب جواب داده نشده… یه بار از معلم دینیمون پرسیدم: مگه شوما نمی گین معجزه واسه پیغمبراس و امامامون انسان های عادی بودن، پ چرا امام زمان رو با نوح مقایسه می کنین؟ مگه ممکنه یه آدم عادی اونم بدون معجزه اینهمه سال عمر کنه، غیبت صغری و کبری کنه؟!؟‌ نتیجه سئوال من اخراج از کلاس تا آخر وخت بود که البته بهم خوش گذشت. همونطور که گفتم من آدم مذهبی نیستم اما به یه چیزایی معتقدم… اینکه خدایی هست و اینکه خوبی و بدی نتایجی داره که تو همین دنیا نتیجه شو می بینیم و اگه نبینیم اونقدر به این دنیا میاییم تا روحمون که قسمتی از ذات لایتناهی ست پاک و مقدس بشه و شایسته بازگشت به اصلش بشه! به هر حال این دین منه، نه مسلمون، نه مسیحی نه یهود! همین کوفتیم که هستم و ازش راضیم… خوشم نمیاد از آدمایی که همه چی رو منکر می شن! حتی خدا رو هم قبول ندارن… مگه می شه هیچ اصل و ریشه ای نباشه! مگه می شه ما از زیر بته عمل اومده باشیم؟
حرف مذهب بسه، داشتم می گفتم… روزای تعطیل دلم می خواد دیرتر از خواب پاشم اما لعنت یه این ساعت فیزیولوژی بدن که نهایتن ساعت هشت بیدارم می کنه، با اینحال اصرار دارم تا ده تو تختم بمونم… اینجور مواقع یا همش به خیالپردازی می گذره، یا کتابی چیزی می خونم. امروزم شعرای کوتاه و فانتزی شل سیلوراستاین رو خوندم از کتاب «آنجا که پیاده رو تمام می شود»،…شل سیلور استاین بی نظیره… نوشته هاش درعین سادگی بسیار خلاقانه و گاهی حتی فیلسوفانه س… حتمن بخون!
روزای جمعه روزای تمیز کاریه… گردگیری و جارو و لباس شستن و اینا، بعدم حموم و اپی لیدی و ابرو برداشتن کنار پنجره… آخرشم ساقای سفید و تمیزمو بندازم رو همو بشینم ناخونامو لاک بزنم، بعدم خعلی آراسته(هه هه هه) لباسای سر کارمو اتوکاری کنم! عصر هم با رامک بشینیم فرندز ببینیم و کلی بخندیم. راستی تو فرندز دوس داری؟ شخصیت محبوبت کدومه؟ من جویی و فیبی رو دوس دارم، چون از اون دوتای دیگه مخ چسیده ترن! :)))))
می دونی الان چی دلم می خواس؟! دلم می خواس اینجا بودی و با هم می رفتیم یه جایی که درخت مرخت زیاد داشته باشه. بوی درختا و چمنای تازه زده شده رو با خنکی لای درختا می کشیدیم تو ریه هامون و با هم قدم می زدیم. من بازوتو می گرفتم و موهای ساعدتو نوازش می کردم، تو هم اینور و اونور رو نیگا می کردی و یه بوس یواشکی ازم می گرفتی… مسخره س که دلم برات تنگ می شه غریبه! چطور می شه که آدم دلش برای کسی که نمی شناسه تنگ بشه آخه… خو کدوم کار من مث آدم می مونه که این یکیش باشه؟ هان؟ :)))))))

No comments:

Post a Comment