Wednesday, September 14, 2011

سلام غریبه - نامه سی و چهارم

امروز پنج شنبه ساعت ۹:۳۰ صبحه به تاریخ ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ نامه آخرمو به تو می نویسم. همیشه فک می کردم نامه آخر من به تو، نامه ای عاشقونه باشه با عنوان « غریب آشنا » اما خوب قسمت نبود از قرار… با اینکه همه دوستام بهم امیدواری می دادن که تو بالاخره از راه می رسی اما راستیتش من دیگه امیدی ندارم. اونقده عاشقونه منتظرت بودم که خعلی جاها، خعلی آدمها رو به جای تو اشتباه گرفتم… همه آدمایی که تو زندگی من اومدن و رفتن! ( نامه یازدهم) شاید اینا که می دیدم نشونه هایی از تو بود و من نشونه ها رو اشتباهن جای اصل می گرفتم. همه این اشتباهو می کنن گاهی… خعلیا… خعلیا با یه نشونه اشتباه که فقط نشونه بوده ها، یه عمر زندگی کرده ن و می کنن… و من حتی نمی دونم منتظر کی هستم! منتظر یک مرد بدون چهره؟ منتظر یه سایه دراز و قد بلند مث بابالنگ دراز جودی آبوت؟ منتظر کی؟ من از تو هیچی نمی دونم جز خوابی که دیدم! خوابی که چندین بار توی این سالها دیدم. که دستایی قوی منو به آغوش می کشن و من برای بوسیدن غریبه روی نوک انگشتام بلن می شم… اون خم می شه اما سر من جلوی صورتشه! و بعد لب هامون روی هم قرار می گیره .. بوسه ای که همه وجودمو آتیش زد و آغوشی که توش احساس  امنیت کردم… می دونستم قراره بیدار بشم اما نمی خواستم از دستت بدم! قلبم داش منفجر می شد… و بعد لبهامون از هم جدا شد و من گرمای نگاهتو دیدم… یه تلولوی درخشان، یه عشق عمیق، یه … نمی دونم چه جوری بگم… انگار من تموم دنیات بودم! تموم چیزی که این چشمها می خواس… فقط نگاه بود و من حتی نمی تونم بگم چشمات چه رنگی بود یا چه فرمی بود. من سالهاست منتظر توام غریبه و هیچ کس نمی تونه متهمم کنه که زود جا زدم…
حالا نمی تونم بگم، نمی تونم با قاطعیت بگم تو واقعیت داری؟ شاید فقط یه رویا بودی… مث آرزوهایی که همه تو خواباشون می بینن… یکی خودشو تو استخر طلا می بینه، یکی تو ناف آمریکا، منم تو رو دیدم تو آغوشم! خیال پردازیام همیشه کار دستم داده… دارم از زندگی واقعی جا می مونم!
می خوام بیدار شم و باهاش مواجه شم! زندگی واقعی اینه! من صدف، تنها هستم و شاید هیشوخ غریبه ای در کار نباشه! باید بپذیرم! فک نکن افسرده شده م و دارم چس ناله می کنم… دروغ نمی گم، بغض گلومو گرفته، گاهی هم یه قطره اشک قل می خوره و می افته رو کیبوردم اما بیشتر از اندوهم، ناامیدم! نا امید از وجود تو!
چن روز پیش همکارم منو برای برادر شوهرش خواستگاری کرده! عکسشو دیدم و می دونم که تو نیستی! چون قدش کوتاهه، سیگار می کشه و خونواده مومنی داره… آدم بسیار آرومیه و نمی دونم با آتیشی که درون منه چه جوری می تونه کنار بیاد… برعکس همیشه که فوری جواب رد می دادم، گفتم بذار فک کنم راجع بهش! من شاید هیشوخ غریبه ای نداشته باشم که باهاش یه زندگی عاشقونه داشته باشم اما باس خودمو از داشتن بچه هم محروم کنم؟! شاید همه اون عشقی که توی دلمه بریزم واسه بچه م… به اون مرد هم عادت می کنم… همه عادت می کنن مگه نه؟ تا کی باس منتظر یه رویا بمونم؟ ۳۴ سالمه! نمی دونم چه کاری درسته و چه کاری غلط… نمی دونم به این آقا چه جوابی می دم بعدن! آخرش یا یه ازدواج بی عشقه، یا اینکه یه خونه می گیرم و از خونواده جدا می شم و تنهایی می رم تا تهش! تنهایی هم عادت می شه! حتمن می شه! دیدم که شده!

پ.ن.آخر: فک کنم نامه بیست و پنجم و بیست و ششم هم دیلیت کنم! مطمئن نیستم که دلم بخواد کسی غیر از تو روزی این دوتا نامه رو ببینه!

خداحافظ غریبه! خداحافظ عشق من! رویای من! خداحافظ برای همیشه

2 comments:

  1. صدَ َ َ َ َ َ َ ف
    از گودر نرو

    ReplyDelete
  2. مرسی عبد... فک نمی کردم نامه هامو بخونی! همه یه وختی باس برن از گودر... متاسفانه این دنیای مجازی واسه همه مون جای ارتباطا و زندگی واقعی رو گرفته! ولی خوشحالم دوستایی مث شوما پیدا کردم

    ReplyDelete