Tuesday, September 13, 2011

سلام غریبه - نامه سی و سوم

غریبه ه ه ه… می دونی چن وخ پیش کی رو تو آسانسور شرکت دیدم؟ رضا بابک… بامزه س نه؟ می دونی آخه طبقه سوم شرکتمون یه دفتر سینمائیه و گه گاه هنر پیشه ها رو می بینیم! اما بعضی هاشون خدائی خعلی دیدنشون حال می ده! رضا بابک با یه عالمه خاطره فیلمی از بچگیم تا حالا… آرایشگاه زیبااا که بی نظیر بود، هتل و خعلی سریال دیگه! تا که اومد تو آسانسور، از دیدن من جا خورد و تندی سلام کرد… من که شرمنده شده بودم جوابشو دادم… کلن گیج بود، نمی دونس کدوم طبقه باس بره و کدوم واحد… راهنماییش کردم و اونم رفت پی کارش! سر کوچه مونم دفتر سینمائیه ایرج طهماسب و حمید جبلیه! ووی، این دوتا که واقعن بی نظیرن و منحصربفرد! وختی واسه اولین بار دیدمشون دم کیوسک روزنامه وایساده بودن و روزنامه های پهن شده روی زمینو نیگا می کردن! اونقده ذوق کردم که دلم می خواس بپرم بغلشونو بوسشون کنم! اما مث همیشه م که وختی ذوق می کنم لال می شم، با خونسردی از کنارشون رد شدم! دو، سه بار هم هنرپیشه های دیگه اومدن شرکتمون! واسه ایونتایی که مشتریامون برگزار می کنن… مث امین تارخ، مانی حقیقی و محمدرضا گلزار!… وختی امین تارخ اومده بود، منِ از همه جا بی خبر رفته بودم دنبال یکی از همکارام می گشتم از این پارتیشن به اون پارتیشن… یه دفه توی اتاق کنفرانس امین تارخ رو دیدم که نشسته منتظر رئیسم! منم با ذوق رفتم تو آتلیه به برو بچه ها گفتم که امین تارخ تو اتاق کنفرانسه! به ثانیه نکشید که همه با بهانه های مختلف باس از جلوی اتاق کنفرانس رد می شدن! ( خو کار داشتن البت… عمدی که نبود… اسمایلی چشمک زن) تا اینکه آقای رئیس هم که اصولن رو ما دخترا غیرتمنده، پاشد در اتاق کنفرانس رو بست… هه هه هه… بعد از اون روز، گاهی می شنیدم که امروز فلان هنرپیشه اومده بود و اینا… کلن دیدن سلبریتی ها برام جالب هس اما واسش سر و دس نمی شکونم… ینی درواقع روم نمی شه ( چون یه ریزه نامحسوس خجالتیم! ) یه بار هم در بچگی ضایع بازی درآوردم… من و آبجی بزرگه رفته بودیم با خان داداش کوه… یه دفه جمشید آریا رو دیدیم که داشت برمی گشت پایین!… من با ذوق و شوق از دهنم در رفت که: « وای ی ی … آریا جمشیدی »… از کنارمون رد شد و گفت: « جمشید آریا هستم » منم که دیگه مردم از خجالت… ها ها ها…. یادمه وختی محمد رضا گلزار هم اومد شرکتمون همه به یه بهانه ای رفتن طبقه بالا تا ببیننش… من خوشم نمیاد از اینکارا اصن… بدبختا آدمن دیگه، جونور سیرک نیستن که گذاشته باشنشون واسه تماشا! واسه همین نرفتم… یه توضیح لازمه بدم که شرکت ما در سه طبقه قرار داره، پنجم (دفتر مدیر و اتاق کنفرانس و بخش مالی و مدیر پروژه ها)، چهارم ( آی تی و نهار خوری) و اول که ما باشیم (آتلیه دیزاین و ایده پردازی)… خلاصه اون روز همه رفتن طبقه پنجم و هر کدوم اومدن یه چی از محمد رضا گلزار بدبخ تعریف کردن! (مث قصه اون فیله تو کلیله و دمنه… یادته؟) یکی گفت چشاش سبز نیس که! دماغش گنده س! هیکلش فلان… خلاصه که ما نرفتیم و ندیدیم… منم ساعت ۱۲ خوشحال و خندون با ظرفای غذای خودم و دوستم نغمه با اضافه ظرف سالاد و ماست و مخلفات آسانسور رو زدم که برم چهارم، ناهار خوری! در باز شد و محمدرضا گلزار و رئیسم تو آسانسور بودن! ینیاااا خودم زدم زیر خنده! رئیسم هم اومد خوشمزه بازی دربیاره که صدف چقدر می خوری! حالا من بدبخ کلن کم غذام، اینو همه می دونن!حسابی آبروم رفت جلو سلبریتی مملکت ولی راستیتش دوزار هم برام مهم نیس! خودش خاطره شد که الان با دوستام کلی از یادآوریش بخندیم! هاهاها
خلاصه که بامزه س دیدن آدم معروفا اما راستشو بخوای دوس ندارم جاشون باشم! تو خیابون راه برم و همه با انگشت نشونم بدن! آدم شاید یه بار بخواد واسه خودش بره بچره! شاید بخواد انگشت تو دماغش کنه یا با راننده تاکسی دعوا کنه! پس فردا می کننش تو مجله زرد و امواتتو میارن جلو چشمت که شوما که از الگوهای جامعه ین چرا اینقده بی شعور بازی در میارین در جامعه؟ می دونی اصن خوشمون نمیاد الگوی جامعه باشیماااا.. اصن. همینطور واسه خودم آسته می رم آسته میام و با هر کی بخوام بد دهنی می کنم! اینجوری بیشتر بهم خوش می گذره… هه هه هه
غریبه، تو اگه سلبریتی مملکت باشی، من چه کنم؟ از الان بگم چشم اونی رو که بهت چپ نیگا کنه رو از کاسه درمیارمااااا… اونوخ هر روز باس خونین و مالین بیام خونه! چه کاریه بابا؟ بیخیال سلبریتی بودن شو و بیا بریم یه جا یه مزرعه بخریم و دوتایی گوجه فرنگی پرورش بدیم! منم لیبیل هاشو طراحی می کنم! خوبه هاااا… راجع بهش فک کن :)))****

No comments:

Post a Comment