Thursday, September 1, 2011

سلام غریبه - نامه بیست و یکم

غریبه، تو به تقدیر اعتقاد داری؟ به قضا و قدر؟ اینکه می گن قسمت این بوده، قسمت اون بوده؟ من تقریبن قبول دارم… دیدی وختی یه کاری رو می خوای انجام بدی، نمی شه! هی مسیرتو عوض می کنی، روشتو تغییر می دی! هیچ فایده ای نداره، نمی شه که نمی شه… اما بعد یه کار دیگه ای همچین تند تند برات جفت و جور می شه که نمی فهمی چطور شد… مثلن همین شغل من که الان ۱۰ سالی هس مشغولشم، اگه من فوق لیسانس قبول نمی شدم با استادم که الان رئیسمه آشنا نمی شدم، اگه من جای دیگه نمی رفتم فرم استخدام پر کنم و اونا واسه تحقیق راجع به من با استادم تماس نمی گرفتن که اون بفهمه من دنبال کار می گردم، منو نمی برد شرکت خودش که الان معروفترین و بزرگترین شرکت تبلیغاتی تو ایرانه!!(حتی فکرشم نمی کردم یه روز اینجا کار کنم… البت کارم خعلی خوبه ها… ینی استاد ضرر نکرده اصنی! هه هه هه) تازه اگه من تو این شرکت نبودم که نمی تونستم دوتا از دوستامو معرفی کنم که بیان و همکارم شن!… ینی اگه من فوق لیسانس قبول نمی شدم هیچکدوم از این اتفاقا نه برای من می افتاد نه واسه دوستام که بخواد ده سال زندگیمونو رقم بزنه! قضیه خعلی جالبه، نه؟
یا ازدواج آبجی بزرگ بزرگم! فک کن، اون روزا که مث الان نبود که کسی راحت ازدواج نکنه! یا خواستگار داشتن چیز عجیب غریبی بنظر بیاد… یادمه آبجی بزرگ بزرگه از وختی دیپلم گرفت هفته ای یه خواستگار داش! از همه رقم! تحصیلکرده، دکتر مهندس، بازاری پولدار، اونا که از خارج مامانشونو می فرستن براشون زن ایرونی پیدا کنه (هاهاها)، ینی واقعن از همه رقم… با اینحال تا ۲۸، ۲۹ سالگی ازدواج نکرد… بعد باس چی می شد؟! که عمه من یه دوست خونوادگیمونو که آبجی ها و آق داداش با بچه هاشون هم بازی بودنو بعد از بیست سال بی خبری تو میدون تره بار ببینه و دوباره روابط برقرار شه، آبجی خانوم و آق پسر اونا بهم علاقمند شن و در عرض یکی دوماه بساط عقد و عروسی چیده شه! این اگه قسمت نیس، چیه پس؟ تازه شوهر خواهر نه وضع مالی عالی ای داشت، نه تحصیلات بالا! هنوزم که هنوزه اجاره نشینن اما عاشق ترین زوجین که تاحالا دیده م! (چشمم کف پاشون)
یا رامک یه همکاری داش که ۴۰سالش بود و ازدواج نکرده بود… یه دفه براش خواستگار پیدا شد و شاد و خرسند ازدواج کرد… طفلک خعلی شاد بود که دیگه خونه زندگی خودشو داره… بعد از یه سال شوهره سرطان می گیره و می افته میره! باورت می شه؟!؟ انگار قضا و قدر این دختر به تنهایی بوده و چون قانونو نقض کرده، جریمه ش از دست دادن بوده! تا دوباره تو مسیری که براش از قبل تعریف شده بوده قرار بگیره! بعضی اوقات دردناکه این قضیه ی قسمت! اینکه یکی بره تو خیابون ماشین بهش بزنه و بمیره، که اگه ماشینم نزنه بالاخره تو همون ساعت و تو همون روز مرگش جور دیگه ای رقم می خوره، یه وخ دیدی شاید یه آجر ازغیب بخوره تو مخش!
قضا قدر همه جا هس… می دونی غریبه! من بعضی وختا فک می کنم اینکه می گن ماها اختیار داریم، حرف مفته! زندگی جبر مطلقه! و اگه اختیار و انتخابی هم هس، بین دوتا چیزیه که سرنوشت هردو از پیش تعیین شده س! حالا تو اگه بگی هیچ کدوم از این دو راه رو نمی خوام و بخوای دنبال راه سومی بگردی، اونقده می خوری به بن بست، اونقده تو کارت گره می افته و راه به راه کله ت به سنگ می خوره که به غلط کردن می افتی و می گی: گه خوردم! نخواستم اصن!
چن وخ پیش با آبجی بزرگه رفته بودیم آرایشگاه، گفتن یه خانومی هس که فال می گیره! من اصن به فال اعتقاد ندارم اما خدائیش تفریح بامزه ایه! و باس اعتراف کنم همه زن ها و تعداد زیادی از مردا با اینکه مسخره می کنن اما در باطن خوششون میاد از فال گرفتن و خبردار شدن از آینده! خلاصه خانوم فالگیر یه چیزایی از تو بهم گفت که قدت بلنده و آدم مهم و معروفی هستی تو کارت و امسال قراره سرنوشت من با تو رقم بخوره، تو طالعم دوتا بچه س و… یه دفه من خندیدم…خانومه ناراحت شد و گفت چرا می خندی؟ گفتم: خانوم عزیز، به قیافه م نیگا نکن! من الان ۳۴ سالمه، لابد کمه کم باس یکی دو سالی با آقا دوس باشم که بعد بخواییم تصمیم به ازدواج بگیریم، بعدم چن سالی باس زندگی کنیم تا جا بیفتیم تو زندگی زناشویی، بعدش اونوخ من کی این بچه ها رو تولید کنم که خدا نکرده منگول نشن؟! یه کم زمان بده شوما آخه! یا لااقل بگو یه بچه!… خانومه که جا خورده بود از منطق من، کلی خندید و گفت: وختی خدا برای یکی بخواد می شه، تو هر سنی که باشی! هرجا که باشی…
خب بعععله، اما من نمی دونم خدا برام چی می خواد! یا قراره پیشونی نوشتم چی باشه!… فقط اینو می دونم که چه تو باشی، چه نباشی، غریبه! چه همه چی بروفق مراد باشه یا نباشه! می شه شاد زندگی کرد. قضیه مث یه سفر اجباریه! حالا که باس بری، لااقل خوش بگذرون (اسمایلی شاد چشمک زن)

No comments:

Post a Comment