Saturday, September 3, 2011

سلام غریبه - نامه بیست و سوم

‬ غریبه، باورت می شه؟‪؟!؟ امروز توی کوچه مون یه روباه دیدیم! با رامک داشتیم می رفتیم سر کار که یه دفه وسط کوچه دیدیمش، تا به رامک نشونش دادم که ای وای ی ی روباه! بدبخ نیم متر پرید هوا و پا گذاشت به فرار و از دیوار سیمانی راست رفت بالا و رفت تو زمین خالی پشت دیوار! وای خدا، کلی ذوق کردم! فک کن چن وخ دیگه سر و کله فیل و زرافه هم پیدا شه یا یوزپلنگای آسیایی! بعد مردم عوض اینکه به گربه های ولگرد غذا بدن، به زرافه ها و یوزپلنگا غذا می دن…  اینجوری بقیه حیوونا هم مث گربه ها زاد و ولد می کنن و زیاد می شن!  اونوخ دیگه لازم نیس کسی برای حفاظت اونا کمپین راه بندازه و دیگه م نسلشون منقرض نمی شه… هاهاها… وای ی ی، خدائیش هنوزم باورم نمی شه روباه دیده باشم. تو کوچه خودمون، وسط شهر
من حیوونا رو دوس دارم، وختی بچه بودم جک و جونور زیاد داشتم… جوجه، گربه، سگ، ماهی… داداشم «لوسیمی» صدام می کرد! کارتون مهاجران رو یادته؟ جوجه هایی که داشتیم از این جوجه ماشینیا نبودن! جوجه رامک مرغ قهوه ای بود و جوجه من خروس سیاه… یه توله خروس وحشی که همه جای جوراب حوله ای راه راه منو نخ کش کرده بود… بعد از یه مدت که سر وصداشون زیاد شد، بابا دادتشون به همسایمون که باغ داشت… تا چن سال بعدش تخم مرغاشونو برامون میووردن و من از دیدن تخم مرغای محلی کلی افتخار می کردم که اینا مال جوجه های ما بوده! ( راستش همیشه ته دلم شک داشتم که همسایمون شاید با پول تخم مرغای جوجه های ما حسابی پولدار شده باشه…هه هه هه) بعدنا یه گربه آوردم… یه بچه گربه مفلوک که پسرای همسایه داشتن زیر پنجره ما شکنجه ش می دادن… خلاصه با کمک مامان قهرمانم بچه گربه رو از دست جانی های کوچولو نجات دادیم و آوردیمش تو خونه و اسمشو گذاشتیم عسل… خعلی بامزه بود… (وختی اون آهنگ داوود بهبودی رو می ذاشتیم، همون که می گه رنگ چشات عسل… می رفت جلو بلندگوی ضبط می نشست و تو حالت نمی دونم چی چی فرو می رفت! فک کنم خیال می کرد داوود خان این آهنگو اختصاصی واسه اون خونده…هه هه هه) یه چن هفته ای نگهش داشتیم و از بس چرند به خوردش دادیم، از قرمه سبزی گرفته تاااا بستنی شکلاتی و چیزای دیگه… بدبخ یبوست گرفت و شکمش باد کرد… یه روز صبح هر چی گشتیم دیگه نبود… کاشف به عمل اومد که بابا بردتش و تو پارک ولش کرده… چون همکارش گفته بوده موی گربه واسه دختر بچه ها خوب نیست و ممکنه باعث نازایی بشه! بعدش مامان خانوم کلی گریه  و زاری کرد که چرا نذاشتی بهش صبحونه بدم؟ بابام هم گفت: لابد می خواستی یه بقچه هم براش درس کنی ببره با خودش؟!… هاهاها
آره ه ه غریبه خان… من حیوونا رو دوس دارم… اما از حشرات متنفرم، از سوسک گرفته تا پروانه ش حتی!… اما راستیتش از وختی عقل رس شدم، از حیوون توی خونه خوشم نمیاد! خوشم نمیاد سگ و گربه تو خونه و زندگیم بچرخه… یا حتی مرغ عشقی، لاک پشتی چیزی! کلن هیچ حیوونی… آدم مذهبی نیستم اما احساسم اینه که حیوون کلن خعلی تمیز نیس… خوشم نمیاد اینا که دک و پوز سگشونو بوس می کنن و همه ظرفاشون و وسایلشون آغشته به بزاق سگه س! ووی… اینا رو از الان دارم می گم که پس فردا سگ و گربه نیاری تو خونموناااا! یا جای منه، یا جای منه! انتخاب دیگه ای نیس اصنی :)))))
عصری بعد از شرکت با ساناز رفتیم خرید! دلم گوشواره می خواست، یه گوشواره جدید… یه گوشواره که با حال و روحیه روزای فعلیم جور دربیاد! می دونی، یه گوشواره فقط یه گوشواره نیس غریبه! یه حلقه با قلبای سفید، یه پروانه بلوری، یه ماهی رنگ و وارنگ یا یه شکوفه کوچولو وختی روی نرمه گوش اونی باشه که دوسش داری تازه معنی پیدا می کنه و کلی قصه می گه برات… کلی تصویر میاره جلو چشات… مهمه چه گوشواره ای انتخاب کنیم… چون گوشواره ها زمزمه ها رو تزئین می کنن، غریبه!  مث کلیپ موسیقی! حالا گیریم که من فقط صداتو داشته باشم و تو تصویرمو، تصویر یه شکوفه روی نرمه گوش… اما همینه که واسه تو، واسه من خاص می شه… که واسه تو، من می شه و واسه من، تو!…. پ گوشواره ها مهمن!…. کاش بودی غریبه، چون واسه حال و روز غریبم فقط غریبه لازم بود که بگه چی باس رو نرمه گوش من براش دلبری کنه خو! یه بوس داغ به نرمه گوش خودت اصنی:))))*****

پ.ن: بعضی اوقات فک می کنم دخترا خعلی خوشبختن که می تونن با چیزای کوچیک مث یه شاخه گل، یه گوشواره بدلی یا یه ماتیک خوشرنگ کلی شاد شن… فک نکنم شوما آقایون هیشوخ لذتشو درک کنین غریبه! عیب نداره، عوضش منم عشق به فوتبال یا ماشین رو درک نمی کنم… این به اون در

No comments:

Post a Comment