Wednesday, September 21, 2011

سلام غریبه - نامه سی و هفتم

یه سنگ بنداز… یک، دو، سه… اول یه پایی، بعدم پرش روی دوتا پا… سنگو بردار… حالا برگرد!
صبح که داشتم می رفتم سر کار، دیدم یه لی لی گچی روی زمین کوچه مونه! از قرار بچه های محل روز قبلش داشتن بازی می کردن اونجا… یه دفه یه مشت بچه تو ذهنم شروع کردن به جیغ کشیدن و هلهله کردن… برگشتم به ۲۹، ۳۰ سال پیش! کوچه بن بست کوچیک و تنگمون که آدما رو عجیب بهم نزدیک کرده بود و همه مث یه خونواده بودن! طوریکه مثلن یکی از زنای همسایه می رفت باقالی یا سبزی می خرید، همونجا جلوی خونه ش فرش پهن می کرد و باقی زنا جمع می شدن، دور هم می نشستن و سبزی ها رو پاک می کردن و هوم… بازار غیبت به راه بود! آبجی بزرگه و آبجی بزرگتره با دوستای همسن و سالشون کش بازی و لی لی بازی می کردن… و اگه خان داداش و دوستاش هم بودن، بازی هاشون یه ریزه خشن تر می شد… مث سرخ پوست بازی و بدو بدو و بزن بزن های الکی!… منم که کلن فسقلی محله بودم و دوست هم سن و سال نداشتم، ساعت ها روی یه فرش کوچولو جلوی در می شستم  و با یه عروسک و چهار تا کاسه بشقاب و یه چادر گل گلی که مامان برام دوخته بود و اصرار داشتم سرم کنم، با خودم حرف می زدم، واسه خودم بازی می کردم و گاهی به شوعر خیالیم زنگ می زدم… هه هه هه… نمی دونم از کجا این اسمو یاد گرفته بودم اما دقیقه ای یه بار الکی با تلفن زنگ می زدم بهش: « الو محمود، بیا بچه رو ببر دکتر! مریض شده! »، « الو محمود، سر راه برام سیب زمینی بخر »… همیشه دلم می خواست با آبجی بزرگا بازی کنم اما تو بازیاشون رام نمی دادن… چون من کوچولو بودم و اونا می خواستن گروه و دسته خودشونو داشته باشن… هرچی فک می کنم می بینم از اون خونه هیچ چیز مشخصی یادم نمیاد جز یه دوش که وسط حوض وصل کرده بودن تو حیاط! مامان واسه ما بچه ها هندونه شتری می برید و لختمون می کرد تو حیاط تا هر گندی که می خواییم با هندونه به سر و کله خودمون بزنیم و همون جا زیر دوش می شستمونو و میووردمون تو خونه! آب دوش سرد بود، سرد سرد و ماها مسابقه می دادیم که هر کی بیشتر تونس زیر آب وایسه برنده س! دندونامون بهم می خورد، نفس نفس می زدیم و بپر بپر می کردیم تا بتونیم بیشتر تحمل کنیم! آبجی بزرگه می شمرد، یک، دو، سه …. منم تا جایی که بلت بودم همراهیش می کردم اما بعد تندی از زیر دوش می دویدم بیرون… دیگه چیزی که یادمه، یه اتاق یا آلونک رو پشت بوم بود که توش بوی رنگ میومد و خان داداش اونجا بادبادک می ساخت… گاهی می ذاشت تو ساختن گوشواره ها و دنباله بادبادک کمکش کنم اما هیشوخ هوا کردنشو ندیدم! خودمم تا حالا بادبادک هوا نکردم… دلم می خواد یه بار با هم بریم و یادم بدی چه جوری بادبادک هوا کنم، غریبه!
فک کنم ۵ سالم بود که از خونه کوچه زرین رفتیم و بعد از اون منم بزرگتر شدم، با دخترای محله جدید لی لی و کش بازی می کردم اما بیشتر از اون دوچرخه سواری! دوچرخه من، دوچرخه قدیمی رامک بود اما دوزارم برام مهم نبود! دوستامو تو دنیای خیالیم آوردم که مثلن دوچرخه هامون ماشینه! و ماشین من بی ام و سرمه ای بود! شاید به خاطر اینکه عموم یه بی ام و سرمه ای داشت و طوری وانمود می کرد که ماشینش بهترین ماشین دنیاس!… هه هه هه…
اوووووف… نیگا!یه لی لی گچی کف کوچه ما رو کجاها برد!!!… به کسی نگیا غریبه،  لی لی رو که دیدم یه نیگا اینور و اونورو کردم، یک، دو، سه… اول یه پایی، بعدم پرش روی دوتا پا… رفتم تا ته لی لی! هاهاها… ضایع نبود واسه یه دختر ۳۴ ساله؟ راستیتش اصن برام مهم نیس :)

پ.ن. عزیزم،  فک می کنی بتونی با کودک درون من کنار بیای؟ آخه اگه  هر از گاهی بهش توجه نکنی افسردگی می گیره هاااا…اقلکن بیا ببرش با هم بادبادک هوا کنین،... دوس شدن باهاش سخت نیس بوخوداااا :))

2 comments:

  1. حالا حضرت عالیه تو یه کوچه خلوت و تنها لی لی بازی کردی. من و آبجی کوچیکه هر وقت بیرون قرار می ذاریم، از هر جا که همدیگه رو ببینیم، از همونجا شروع می کنیم گردو شکستم تا به هم برسیم. تصور بفرمایید آبجی کوچیکه دانشجوست و بنده کمی مسن تر. و پیش آمده ما زیر پل سیدخندان بین اون همه مسافر و رهگذر و راننده قرار گذاشته باشیم... و لختی دل شادشان کرده باشیم! ملاحظه می فرمایید که لی لی شما از اوجب واجبات بوده

    ReplyDelete
  2. هه هه هه... خوشم اومد... آفرین به شوما و آبجی کوچیکتون :)

    ReplyDelete