Sunday, September 25, 2011

سلام غریبه - نامه چهل و یکم

امروز یه جورایی اول مهر که نه، اولین روز مدرسه حساب می شد. با اینکه خعلی وخته از مدرسه رفتنم گذشته اما امروز بازم با دلشوره روز اول مدرسه از خواب پا شدم. می دونی غریبه، من از مدرسه اصن خوشم نمیومد. اصن و ابدن دوس ندارم به اون دوران برگردم! یادمه تقریبن هر روز یه بهانه ای میووردم بلکه مامان رضایت بده که من مدرسه نرم! از دل درد و سر درد و قلب درد گرفته، تا پا درد و سرفه الکی و چسبوندن پیشونی به شوفاژ واسه اینکه تب دار به نظر بیام!… هه هه هه… خدائیش مامانا خعلی باهوشنا، والا با اون همه فیلمی که من بازی کردم لااقل یه بارش باس تاثیر می داشت که نداشت!!! از اونجا که من هیشوخ مهدکودک نرفتم، اولین روز مدرسه رفتنم مث خعلی بچه ها به زر زدن پشت مامانم گذشت! ساختمون مدرسمون جون می داد واسه فیلم ترسناک!  یه خونه مصادره شده اشرافی بود! با اتاقای آینه کاری و گچ کاری شده! درهای منبت کاری شده که جیرجیر صدا می دادن! یه زیر زمین که بچه ها بین خودشون شایعه کرده بودن که معلما بچه تنبلا رو اونجا زندانی می کنن!… خیر سرمون اونجا سواد یاد گرفتیم به بدبختی! آخه فقط تصورشو بکن که ما یه مشت جقله بچه وسط یه اتاق آینه کاری شده باس حواسمونو به درس می دادیم! خو نمی شد دیگه! قبول کن!…دبستان به خونمون نزدیک بود و من کم کم یاد گرفتم خودم برم و بیام! یادمه تو بمبارونا یه بار که آژیر خطر زدن، ما بچه ها رو جمع کردن وسط سالن… ما کنار هم نشسته بودیم، دستای کوچولوی همو چسبیده بودیم و گریه می کردیم و هر از گاهی یکی مامانشو می خواست!  معلم دینی بالا سرمون راه می رفت قرآن می خوند، (انگار رو سر میت می خونه!) تا اینکه مامان سرآسیمه اومد دنبالم و خوشحال رفتم خونه تا با مامان و بابا و خونواده دور همی بترسیم‪!!‬!:) واقعنا! جنگ و بمبارونا واسه ما بچه ها مث تفریح بود! صدای آژیر خطر میومد و مامان و بابا، ما بچه ها رو می زدن زیر بغلشونو می رفتیم تو زیر زمین! مث بازی قایم باشک بود! تو تاریکی فقط سفیدی چشما معلوم بود! یواشکی با آبجی بزرگه می خندیدیم و مامان دعوامون می کرد که سر و صدا نکنین! ( انگار هواپیماهای دشمن صدای خنده ما رو از اون فاصله می شنیدن و جامونو پیدا می کردن…هاهاها) بعد اگه بمبی نزدیکمون می خورد، تازه می فهمیدیم که خطر ینی چی و اونوخ زر زرامون به نوبت شروع می شد! منم چون فسقلی خونه بودم تو همه چی پیشقدم بودم! ‪((((:‬
داشتم از مدرسه می گفتم، یه دفه خاطرات جنگ هم اومد وسط! آخه حقیقتن از هم جدا نبودن این دوتا! پنجم دبستان بودم که اوضاع جنگ خعلی خطری شده بود و ما جمع کردیم رفتیم ولایت بابا اینا ینی دامغان! اون سال من امتحان نهایی داشتم و چه امتحاناتی دادیم ما! عالی بود واقعن! معلما همه جوابا رو بهمون می رسوندن و با معدل خوب از دبستان فارغ التحصیل شدم! ولی خارج از شوخی الان که فکرشو می کنم می بینم ماها چه سخت درس خوندیم خدائیش!  چقدر مشق می نوشتیم… هنوز کنار انگشت وسطیم از فشار مداد قلمبه س! یادمه برف که میومد تا زانو تو برف فرو می رفتیم و لیز لیز خوران می رفتیم مدرسه! هر روز به هزار امید رادیو رو گوش می کردیم که شاید مدرسه ها تعطیل شه اما همش شاید سالی یه بار تعطیلمون می کردن! ( حالا که بچه مدرسه ایا زرت و زرت تعطیل می شن… اونم که از آژیر خطر و بمبارونا !...پوووووووف)
غریبه باس اعتراف کنم من بچه خعلی خرخونی نبودم! دبستان و راهنمایی درسم خوب بود اما وختی رسیدم دبیرستان همه چی فرق کرد! وختی بابا نذاشت برم هنرستان ( به خاطر جو هنرستانا که اون موقعا خعلی داستان پشت سرش داشت) به تشویق خان داداش رشته ریاضی خوندم!( البت الان از کل اون چهار سال  فقط جدول ضربشو یادمه…هه هه هه) خو هیشکی حساب لجبازی منو نکرده بود! وختی نذاشتن کاری رو که می خواستم بکنم، منم مبارزه منفی کردم و اصن درس نخوندم! و شروع کردم به تجدید آوردن! هر چه کردن، برام معلم گرفتن، داداش باهام تمرین می کرد،… هیشکدوم جواب نمی داد… دیگه وختی همه معتقد شدن به خنگ بودن من و ناامید شدن که دیگه حتی دیپلممو بگیرم، سال سوم دبیرستان بودم که دانشگاه قبول شدم! هه هه هه… گرافیک! رشته ای که می خواستم اونم با رتبه ۳۷! برق از سه فاز همه پرید خدائیش! ( راستشو بخوای من اصن قابل پیش بینی نیستم:)))
خوشحالم که مدرسه تموم شده! هنوزم که هنوزه از یادآوریش که دیگه مجبور نیستم برم مدرسه، ذوق می کنم!

پ.ن. می دونی غریبه! معلم موجود بدبختیه! هر روز کلی دعا پشت سرشه که کاش مریض شه و چن روز بستری شه! یا تصادف کنه و نیاد! هاهاها… من که خودم دوس ندارم هیشوخ معلم بشم! چون خودمم یکی از همین دعا کننده ها بودم یه دوره ای!:)))

No comments:

Post a Comment