Friday, September 9, 2011

سلام غریبه - نامه بیست و نهم

داشتم میومدم خونه، یه ماشین عروس دیدم… دوماد یه بچه ی کالِ مو سیخ سیخی بود و عروس از اون دختر عملیای داغون! خدائیش به اندازه یه کیلو آرایش رو صورتش بود… لابد آخر شب دوماد بدبخ باس با بیل بگرده عروسو از زیر اون یه خروار آرایش که چه عرض کنم، بتونه کاری پیدا کنه…هه هه هه… تازه هیچ بعید نیس بعد از کلی کند و کاو تازه ببینه عروسو اشتباهی از آرایشگاه برداشته… هاهاها… وای خعلی ضایع س. راستش من اصن آرایش غلیظ دوس ندارم. عروس باید خودش باشه، دلیل نداره شب عروسیش یه کس دیگه بشه! کی رو می خواد گول بزنه؟ من آرایش کلاسیک دوس دارم،  فقط خط چشم مشکی با ماتیک قرمز بدون سایه و هیچ چیز اضافه ای… خعلی شیکه، هیشوختم از مد نمی افته!
راستی گفتم یه عروسی دعوت شده م؟ عروسی خواهر دوست صمیمیم! نغمه رو که می شناسی؟ خلاصه که در جریان همه چی ازدواج خواهرش هستم… از خواستگاری تا ازدواج. برام عجیبه هنوزم خعلی از دخترا با خواستگار ازدواج می کنن. منظورم جلسه خواستگاری نیستاااا، منظورم از خواستگار کسیه که ندیده باشی و نشناسی و تازه سر جلسه خواستگاری ببینیش! بعدم بفرستنتون تو اتاقی، حیاطی، جایی تا دو کلام با هم حرف بزنین و تصمیم بگیرین با هم ازدواج کنین!! عین فیلم ایرانیا! اما بامزه اینه که خعلیا رو دیدم اینجوری ازدواج می کنن و خوشبختم می شن! یکی می گفت: «ازدواج  به این چیزا بستگی نداره، فرقی نمی کنه با همسرت تو رفاقت آشنا شده باشی یا تو خواستگاری… کلن که مث هندونه سر بسته س، تا بازش نکنی نمی فهمی توش چه خبره!»
ولی جلسه خواستگاری، جلسه سختیه اصولن. دوتا خونواده ای که همو نمی شناسن ( حتی اگه دختر و پسر همو بشناسن) تازه به هم می رسن و هیچ حرفی ندارن بهم بزنن… شروع می کنن از ترافیک، آلودگی هوا، بنزین، گرونی و سیاست حرف زدن… و وای به وختی که خط مشی سیاسیشون بهم نخوره… یه دفه می بینی جر و بحث ناجوری بالا گرفته و دوتا جوون بخت برگشته هاج و واج می مونن که چه کنن! :)))
معمولن تو مجالس خواستگاری بابای من با تعریف یه چیزای بامزه سعی می کنه یخ مجلسو وا کنه! و ما هم واسه تشویقش کلی می خندیم (البت خعلی خانومانه… نه قهقهه های معروف خودمونا) راستی غریبه حواست باشه، اگه می خوای از پدر من دختر بگیری باس حتمن کت و شلوار و کراوات زده بیای خواستگاری (کراوات خعلی مهمه واسه آقا بابای ما)، کفشاتم باس واکس زده و مرتب باشه، خوب حرف بزنی نه اینکه مامانت جات حرف بزنه، خلاصه خوب خودتو پرزنت کنی! واِلا نه مهمه خونه از خودت داشته باشی، نه ماشین آخرین مدل… فقط بابا براش مهمه که بتونی از پس زندگی بربیای… تو جلسه خواستگاری همکارم ازم که قبلن برات گفته بودم بابا حرف مهمی زد: « الان با این اوضاع اقتصادی خراب جامعه، مث اونوختا نیس که یه نفر بتونه از پس خرج و مخارج زندگی بربیاد! زن و مرد با هم باید کار کنن و زندگیشونو بسازن!» آره این طرز فکر بابای منه! تو برای اینکه تو خونواده ما حسابی جا باز کنی، باس در کنار بدست آوردن دل من (که اصن آسون نیس)، دل پدرم هم بدست بیاری و این خودش هنره! بعدن یه نامه کامل راجع به آقا بابام برات می نویسم تا حساب کار دستت بیاد غریبه! :)) اخیرن طی چن سال گذشته جلسات خواستگاری تو خونه ما کم تشکیل می شه! معمولن بیرون از خونه، دختر (که من باشم یا آبجی بزرگه) با دوماد احتمالی قرار می ذاریم(البت خونواده ها در جریانن) و حرفامونو می زنیم، اگه چن درصدی از هم خوشمون اومد، باز هم قرار ملاقاتای بیشتر و در نهایت خواستگاری رسمی… که من و آبجی بزرگه بیشتر وختا تو همون ملاقاتای اول و دوم به نتیجه رسیده یم و کار دیگه به خواستگاری نرسیده… هه هه هه
خوب در مورد رسم و رسومات یه ریزه بگم… ما هیچ رسم و رسوم عجیب غریبی نداریم… جلسه خواستگاری واجب و لازمه. بعدم بله برون و نشون کردن دختر با گردنبندی، انگشتری چیزی… بعدم نامزدی و عروسی! مهریه هم چیزیه که تو خونواده ما معمولن به وضع مالی طرف نیگا می شه، واسه همین چیز عجیب غریبی که تو توان طرف نباشه، نمی گن اصولن! رسمای دیگه هم نداریم مث شیر بها و به نام زدن ملکی چیزی و اینااا
دیگه… دیگه… آها یه چیز مهم! باس بگردی یه واسطه واسه آشنایی خودت با من گیر بیاری واسه متقاعد کردن بابا خان! چون بابا برعکس من به هیچوجه دوستی دختر و پسر رو قابل قبول نمی دونه، چه برسه که پسره جرئت کنه و از خود من خواستگاری کنه!!! دیگه چی؟!؟ وای وای وای وای…. واسه همین یه واسطه و معرف از الان بذار زیر سر عزیزم! به وختش لازمه :)

پ.ن. همیشه تصورم از عروسی خودم، یه عروسی کوچیک کنار ساحله! ( نمی دونم چرا؟!) و منم عروس پا برهنه، شیطون و ورجه وورجه کن روی شنا. با مزه س، نه؟

No comments:

Post a Comment