Friday, September 23, 2011

سلام غریبه - نامه سی و نهم

می دونی چیه داشم؟! ما حرف زور تو کتمون نمی ره! کسی بخواد حرف بی منطق بزنه جلوش وایمیستیم. آزار و اذیت کنن تا اونجا که زورمون برسه از خودمون دفاع می کنیم و دل و روده مردم آزارو از تو دماغش می کشیم بیرون اصن! ما از اون دختر ملایماشیم،…هه هه هه
خارج از شوخی زندگی واسه دخترای مجرد اونم تو مملکت ما خعلی سخته!  «یونگ» می گه: مردا تو وجود خودشون یه عنصر مادینه دارن و زن ها عنصر نرینه (اصطلاح علمیش یادم رفته) وختی که شوما غریبه ها نیستین عزیز من، ما دخترا ناچاریم عنصر نرینه رو تو خودمون تقویت کنیم تا بتونیم از خودمون مراقبت کنیم. باس  خودمون آقا بالاسر خودمون باشیم! باس لات باشیم و هر جا لازمه با فحش و کتک و تف(حتی) از خودمون دفاع کنیم… ها ها ها…  من آدم قلدری نیستم اصن، اما وختی عصبانی می شم، ترسناک می شم… اینو رئیسمم تو توصیف من گفت یه بار. وختی همکارم داش می گفت که صدف مقابل مشتری خعلی کوتاه میاد و ملایمه، رئیسم پرید تو حرفش که: «صدف ملایمه؟!؟ اصلن… معلومه اون روشو ندیدی هنو!» راستیتش من خعلی دیر جوش میارم! ممکنه عصبانی بشم یا ناراحت بشم ولی همیشه خودمو کنترل کنم، تو این ۱۰سالی که تو شرکتمون کار می کنم، شاید فقط یه بار، یا دوبار ناجور جوش آوردم و اونایی که دیدن دیگه یادشون نرفته هیشوخ و سعی می کنن پا رو دم من نذارن! یکی از همکارام می گفت: «صدف وختی عصبانی می شه از چشاش آتیش می زنه بیرون! همونطور که وختی افسرده س چشاش خاموش می شه و وختی شاده، چشاش برق می زنه! »  (خلاصه که از قرار چشم و چار ما، روح و روانمونو لو می ده اساسن) داشتم می گفتم، وختی مجبوری تو این جامعه کار کنی و گلیم خودتو از آب بیرون بکشی باس بتونی از خودت مراقبت کنی! یادمه اونوختا که دانشگاه می رفتم، سال اول و دوم، دانشگاهمون میدون امام حسین بود… یه وختایی کلاس داشتیم تا ۶:۳۰، ۷ عصر…مام که مث شوما بچه مایه دار نبودیم! با اتوبوس می رفتیم و میومدیم… تا برسیم خونه ساعت ۸، ۸:۳۰ می شد… هر شب مجبور بودم از روی پل هوایی رد شم و پلای هوایی هم مکانای خوب و خلوتی بودن واسه مزاحمین عزیز! یه شب که خسته و کوفته داشتم می رفتم خونه، تو پل هوایی یه مرتیکه عوضی خواست اذیتم کنه! یا باس مث بز در می رفتم، یا باس وا میدادم و با گریه می رفتم خونه یا….. خو من راه سومو انتخاب کردم ینی با تخته شاسی توی دستم که اتودای کارای دانشگاهم توش بود، تا اونجا که زورم می رسید زدمش! ینی صحنه خدا بودااا… مرتیکه گنده بک می دوید و من بچه نیم وجبی با یه تخته شاسی دنبالش می دویدم و هر از گاهی تخته رو می کوبیدم تو سرش! از این مدل اتفاقا زیاد برام افتاده، یه بارم با آبجی بزرگه داشتیم از تجریش برمی گشتیم که توی کوچه باغ خونمون که خعلی هم تاریک بود، باز یه عوضی اومد و شروع کرد به مزاحمت! منم با کیسه پر از صابون برگردون که واسه مامان بزرگم خریده بودم تا می خورد زدمش! البت وختی در رفت، وایسادم به گریه کردن! رامک هم می خندید و می گفت: «بدبختو به قصد کشت زدی و حالا وایسادی گریه می کنی؟!» ولی خو غریبه، تو که غریبه نیستی! مادینه وجودم همیشه می ترسه، می ترسه از اینکه نرینه هه از پس مزاحما و مشکلات برنیاد! همش می ترسه! :(
این آخریا هم موبایل یه مزاحمو از پنجره تاکسی انداختم بیرون تا بفهمه زرنگی نیس موبایلشو تو تاکسی بلغزونه سمت من تا به هوای موبایلش یه دستی هم بزنه به زانوی من! کور خونده…  می دونی غریبه! هیچ زنی دوس نداره خودش آقا بالاسر خودش باشه! زن مث بلور می مونه، باس روش برچسب شکستنی زد تا با احتیاط ازش مراقبت بشه، نه اینکه کلی از این پلاستیک بادکنکیا که تق تق صدا میده، دورش بپیچن و مث توپ فوتبال پرتش کنن تو جامعه! همینا باعث می شه زنا یه کم خشن بشن و از زنانگیشون دور بشن! اما من همیشه حواسم هس که این اتفاق برام نیفته! ینی عمرن که بیفته، می دونی چراا؟ چون همه زنا رو که نمی دونم ولی من وختی دل می بندم و عاشق می شم، ضعیف می شم! خعلی ضعیف و آسیب پذیر! با یه تلنگر از هم می پاشم! هر چقدر هم قلدر باشم، نمی تونم به تو حتی پرخاش کنم! عوضش اشکم در مشکم می شه! شاید به خاطر این باشه که وختی تو هستی، خیالم راحته که نیازی به نرینه وجود خودم نیس، چون بهترینشو کنارم دارم! واسه همین نرینه مو می فرستم مرخصی! می فرستمش تو لایه های زیرین وجودم! گمش می کنم حتی! یادم می ره ازش! تمام و کمال زن می شم! با همه ظرافتا و حساسیتاش! واسه همینه که تو همه روابط احساسیم تا حالا ضربه خورده م و نتونستم ضربه بزنم! ازم برنمیاد!:(
غریبه، حواست بهم هس؟!

No comments:

Post a Comment