Monday, September 12, 2011

سلام غریبه - نامه سی و دوم

غریبه، امشب آسمونو دیدی؟ ماه کامل بود، تو کتاب دزیره خونده بودم که اگه از شونه راست به ماه نیگا کنی به آرزوت می رسی… اما من هیچ آرزویی نداشتم… واسه همین حتی سعی هم نکردم از شونه راستم یه نیگاه دزدکی بهش بندازم… راست و مستقیم تو چشاش زل زدم و تو دلم گفتم: « آرزوت نمی کنم، غریبه!» آرزوها مث احتمالاتن، انگاری دست نیافتنی ن،… ته دل یه حسرتی دارن که ینی واقعن می شه؟ آرزو مث این می مونه که من بگم آرزو دارم یه نویسنده و تصویرگر جهانی شم! یه چیزی که شاید ته دلم حسرتشو بخورم اما وختی هم نشه به خودم می گم خو آرزو بوده دیگه، آرزوها که همیشه برآورده نمی شن!! خلاصه که غریبه، هیشوخ آرزوت نمی کنم. بلکه با قلدری طلبت می کنم! حق که درخواست کردنی نیس، باس گرفتش! شده زورکی حتی! ( هه هه هه) شوخی کردم! حتی زور هم نمی کنم! ینی نمی تونم، انرژیشو ندارم دیگه… مرد باس خودش بخواد و خودش تصمیم بگیره که غریبه باشه و غریبه کی باشه! چه می دونم والا… به هر حال چیزی که واضح و مبرهنه اینه که دیگه هرگز آرزو نمی کنم کسی و چیزی رو که منو آرزو نکنه!… این انرژی باس دوطرفه باسه، واِلا مفت گرونه!… به قدر کافی یه طرفه شو تجربه کرده م و می دونی، بسمه دیگه غریبه! خسته م از آدمایی که نمی تونن تصمیم بگیرن… از آدمایی که باس همیشه هلشون داد… اگه واقعن اون چیزی که پیش روی اینجور آدماس براشون مهم باشه که اینقده تردید نمی کنن! پ لابد براشون مهم نیس خو…
تو راه خونه به آدما نیگا می کردم… یکی دراز، یکی کوتاه… یکی چاق، یکی لاغر ( یا به قول دوستم -خواب- میرزا مقوا…هه هه هه)… یکی کچل، یکی مو دار،… یکی با چشمای قهوه ای، یکی سبز، یکی آبی… یکی کتاب دستش بود، یکی دست دوست دخترشو عاشقونه گرفته بود، یکی هم دستش تو جیبش بود و سوت می زد و می رفت… یکی عجله داشت به اتوبوس برسه، یکی ککش هم نمی گزید به اتوبوس نرسه (انگاری این نشد، یکی دیگه… تا شب راه زیاده! هه)… یکی ریش داش، یکی سیبیل، یکی هم هیچکدومش!… هر کدوم غریبه بودن، آره غریبه بودن واسه کسی که شاید یه جایی منتظرشون بود… و من نمی دونستم  غریبه من کجاس… چه شکلیه؟ چه می کنه؟ طرز فکر و مدل حرف زدنش چه جوریه! و یا اصولن کسی هس که پی م بگرده یا نه؟ کسی هس که با قاطعیت جلو بیاد و بگه: « صدف، تو همونی هستی که می خوام! می خوام غریبه ت باشم! می فهمی یا نه؟ همینی س که هس! دهه… زن که نباس رو حرف غریبه ش حرف بزنه» پوووووووف… بیخیال :(
داشتم در مورد ماه می گفتم! ماه امشب کامل بود و از لای توری پاره پوره ابرا گاهی سرک می کشید… یاد کلیپ تریلر مایکل جکسون افتادم و تو عالم خیال همه رو مث مرده های از قبر درومده دیدم! از راننده تاکسی که سوار ماشینش بودم گرفته تا زن و بچه ای که داشتن از خط عابر پیاده رد می شدن! (چه مرده های با فرهنگی خدائیش که به قوانین راهنمایی رانندگی احترام می ذارن… هه هه هه) بعد خیال پردازیمو همینطور گسترش دادم و غرق توی خیالات ترسناکم بودم که یه دفه راننده برگشت ازم کرایه بگیره، یه نفس بلند کشیدم و داشتم زهره ترک می شدم… راننده هم خندید و گفت: چی شد خانوم؟! ببخشین ترسوندمتون!
‫(‬چه مرده مودبی! به به… عذرخواهی هم می کنه!) خلاصه اینکه گاهی خیال پردازیام خطرناک می شه حتی! اما به هر حال راه فرار خوبیه از فکر و خیال! :( 

پ.ن.۱: تو راه برگشت به خونه، پیرمرد و پیرزنی رو دیدم که روی نیمکت نشسته بودن و بستنی می خوردن! آقاهه دست کرد جیبش و یه دستمال اتو کشیده درآورد و گوشه دهن خانومشو پاک کرد. خانومه هم براش نخودی و دلبرانه خندید… خو اونوخ می گن آدم چرا افسردگی می گیره!؟ خو منم عشق می خوام لامصب، یه عشق واقعی! … می فهمی؟

پ.ن.۲: الان یه دور نامه مو خوندم و دیدم خعلی درهم برهمه! شاید چون امروز فکرای توی سرم هم خعلی درهم برهم بودن! شوما به نظم و ترتیب خودت ببخش!

No comments:

Post a Comment